دفترچه یادداشت

1

*فاطمه شایگان مشفق

*دبیرستان حاج تقی برزین

*پایه دهم رشته انسانی

*عضو پژوهشسرای پروفسورحسابی

کاش خانوم جان راضی بود!!

باز هم مثل همیشه با صدای سعید و پدرام از خواب نازم بیدار شدم.

_سعید خیلی دَغَل بازیااا…

_برو بابا هر وقت می بازی همینو می‌گی.

چشم‌هایم هنوز بسته بودند، نورخورشیدی که از لابه لایه پرده به چشمانم نفوذ می‌کرد را حس می‌کردم،

چقدر نوازش‌دهنده …آن‌قدر خسته بودم که فراموش کرده بودم خانه آقاجانم …ساعت یازده و سی دقیقه.

چرا مادر بیدارم نکرد.

_نرگس، نرگس نمی‌خوای بلند شی؟! لنگه ظهره.

چقدر حلال‌زاده! بازهم صدای هاجر خانم فکر می‌کنم باز هم آمده با خانم جان سبزی پاک کند.

پنجره را باز کردم و یک نفس عمیق … چقدر حیاط خانم جان با صفاست. نسیم ملایم، صدای بلبل و خورشید اطلسی چه می‌شود. امروز همه چی عجیب بود، حتی از ساعت هم شاکی بودم که چرا زنگ ‌نخورده است؟

_سلام. هاجر خانوم

_به! سلام نرگس خانوم عقور بخیر ..

_ماشالا نرگس خانوم چقدر سحرخیز شدی؟!

سرم را خاراندم و گفتم:

_خانوم‌جان شما دیگه چرا؟! هرکی ندونه شما که می‌دونی چقد خسته بودم .‌..

خانم جان با صورت، سفید گردش همان لبخند همیشگی را زد که به دلم نشست. هنوز هم مست سِه تار آقاجانم.

به به با روح و روانم بازی می‌کند. کف زدم برایش، نرگس خانوم …

-آقاجون توروخدا تو دیگه شروع نکن. انگار زمین و آسمون امروز دست تو دست هم دادند تا من سحر خیز نباشم…آقا جان یه نیش خندی زد و با انگشتان کشیده و چروکش سه تار را می‌نواخت.

آقا جان خیلی سه تار نمی‌زد، اما! امروز به یاد چه کسی وچرا نمیدانم؟

از پله‌های حیاط پائین رفتم. کنار حوض نشستم، دستم را به آب حوض زدم وجودم تازه شد …

پیچک‌های حیاط بر من لبخند می‌زدند؛ آن‌قدر که زیبایشان را به نمایش گذاشته بودند. هر روز زیباتر از دیروز …و خورشید هم بر پهنه زمین می‌تابید..

گرم حال و هوای حیاط شدم که صدای گوش خراش سعید به گوشم رسید…

_نرگس ، نرگس!!

_باز چی شده؟

_پدرام دست گل به آب داده. زود بیا جمش کن تا کسی نفهمیده.

_از دست شماهااا!

به اتاق دایی فرهاد که رسیدم، دیدم چمدان، قهوه‌ای، قدیمی و رنگ پریده وسط اتاق پهن شده؛

-ای وای من…

-هردوتاتون برید بیرون…

به یاد نمی‌آوردم که دایی فرهاد همچنین چمدانی داشته باشد.

مملو بود از یادگاری‌های قدیمی. نمی‌دانستم چمدان را جمع کنم، یا داخلش را ببینم ..حس کنجکاوی من گل کرده بود. یک نگاه ریز می‌ندازم و بعد جمعش می‌کنم.

عکس‌های سیاه وسفید دایی فرهاد با همرزمانش ؟

متحیر بودم.

-آخه دایی فرهاد که هیچ‌وقت جبهه نبوده است!

چفیه و پلاک و کتاب قرآن خاکی نظرمن را به خود جلب کرد. قرآن چه بوی خوبی می‌داد بوی خاکش متفاوت بود روحم را جلا داد.

یک دفعه صدای آقاجان آمد داشتم سریع وسایل‌ها را روی هم در چمدان جمع می‌کردم که از لابه‌لای انبوه خاطرات، دفترچه خاطرات بیرون زد. من رابه مکث انداخت. یک نگاهی به دور و برم انداختم خبری نبود …صدای آقا جان محو شده بود، دیگر صدای جروبحث پدرام و سعید نمی‌آمد. همه چی آرامم…دفترچه پوسیده خاکی که عکس رهبربر روی آن حک شده بود را باز کردم:

-هشدار! سعی کن نزنی صفحه بعد، احتمال اسیری و کنجکاو شدن بالاست. من هم از همه پرروتر زدم صفحه بعد، چند صفحه از دفترچه پاره شده بود، اثر آن، از تیکه‌های کاغذ به جامانده بود..

_چقدر شب سردی است امشب! من و رضا امشب گشت شب هستیم. نمی‌دانم چطور امشب را سر کنم؟ با خرو پف‌های رضا، حتی اگر لو هم نریم بازهم صدای خروپفش دود مانمان را به باد می‌دهد…انگشتانم یخ کرده نمی‌توانم خوب بنویسم..

برگه‌هایی که نصفه نیمه بودند و به خاطر پوسیدگی و خیس‌شدن قابل خواندن نبودند…از فضولی زیاد دلم می‌خواست برگه‌هایی که به هم چسبیده بودند را از هم جدا کنم، اما چه فایده پاره می‌شدند…

_امان از دست حسین حتی در خط مقدم هم دست از شوخی برنمی‌دارد، زیر یکی از بچه‌ها نارنجک غیرفعال گذاشته بود. بنده خدا تا سه روز زبانش بند آمده بود.

دایی فرهاد از خاطرات تلخ وشیرین نوشته بود. من هم با نوشته‌هایش و دست خط زیبایش صحنه‌ها را تداعی می‌کردم و می‌خندیدم آن‌قدر مهو خاطرات دایی فرهاد شده بودم و قهقهه می‌زدم که از خاطر بردم برای چه کاری آمده بودم.

_شب بمب باران عملیات‌هاست؛ زیاد نمی‌توانم درگیر نوشتن خاطرات بشوم. هر لحظه دشمن پیشروی می‌کند. اگر بتوانم باز هم از خاطراتم می‌نویسم.

-این شب‌ها شب سختی است، کاش زودتر بگذرند…

چقدر من تبحر داشتم. در این جمله گویی دایی فرهاد وقت نداشت که چیزی را بنویسد..

بقیه صفحات خالی بودند، در این چند دقیقه طوری با این خاطرات زندگی کرده بودم که وقتی صفحات را خالی دیدم، ته دلم خالی شده بود. انگار هنوز در آن زمانم و بی‌خبر از همه جا …برگه‌هارا تند، تند ورق می‌زدم و دریغ از این‌که نوشته‌ای پیدا کنم ..اما! خبری نشد تا صفحات آخر دفترچه که نوشته شده بود:

_تمام این صفحات را به یاد آن عملیات‌ها خالی گذاشتم، تا بر روی صفحات هک شوند. من انتخاب کردم به جای درس‌خواندن در دانشگاهی که از خارج مرا بورسیه کرد، به دانشگاه جبهه بروم. دانشگاه جبهه، تنها درس آموختن را به من نیاموخت بلکه زندگی را آموخت.

دلم راضی نمی‌شود، وقتی به اشک‌های خانم جان و نگاه‌های سرد آقا جان فکر می‌کنم و از همه مهم‌تر از این‌که به حرف خانم جان عمل نکردم که به دانشگاه بروم.

اما می‌دانم اگر بداند در چه دانشگاهی سبک زندگی آموختم مرا می‌بخشد…سخت است به خاطر بردن دوستانم که در آغوشم پر پر شدند و هیچ‌کس نخواهد فهمید حتی خانوم جان که بر من چه گذشت در طی این شب‌ها نه! در دانشگاه بلکه در جبهه…

  • فقط افسوس می‌خورم که کاش خانوم جان راضی بود!

صدای زنگ من را از آن حال و هوا بر گرداند، هنوز هم خیره به صفحه آخر بودم که متوجه شدم قرار بود دایی فرهاد و خانواد‌ه‌اش امروز به این‌جا بیایند…

1 نظر
  1. مهسا می گوید

    عالی بود

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.