دیدار یکی از رجالِ برجسته هندوستان با مترجم نظام در تهران در سال ۱۳۲۹هجری/ ۱۹۱۱
*لیلا عبدی خجسته
*دکتری زبان و ادبیات اردو، از دانشگاه سِند، حیدرآباد، پاکستان.
خواجه غلامالثّقلین (۱۲۸۹-۱۳۳۳ق/۱۸۷۲-۱۹۱۵) در شهرِ پانیپَت در هندوستان به دنیا آمد. پس از یادگیری قرآن کریم و تعلیمات ابتدایی در پانیپَت در ۱۸۸۹ در دهلی به مدرسه دولتی (Government School) رفت و تا کلاسِ دهم خواند. سپس در اِم.ای.او کالج در عَلیگَر تحصیلاتش را ادامه داد. در ۱۸۹۱ در جلسه سالانه کنفرانسِ آموزشیِ مسلمانانِ سراسرِ هندوستان نیمساعت درباره آموزش زنان سخنرانی کرد که مورد تحسین همگان و سر سید احمد خان قرار گرفت.
در ۱۸۹۴ نواب محسنالملک او را به عنوان منشی و مترجم استخدام کرد. غلامالثقلین نزد او به بمبئی رفت و کتابهایی درباره مابعدالطبیعه؛ الهیات و اصول اخلاق را از انگلیسی به اردو ترجمه میکرد. در ژوئن ۱۸۹۵ در نشریه انگلیسی زبانِ قرنِ نوزدهم مقالهای به انگلیسی نوشت با عنوان: مسلمانان هند و قضیه ارمنیها. این مقاله در انگلستان بسیار مورد توجه قرار گرفت و پانزده اشرفی انعام دریافت کرد.
در ۱۸۹۵ مدرک لیسانس حقوق دریافت کرد. در ۱۸۹۶در دولت نظام دکّن مشغول به کار شد. ابتدا در دادگاه کار میکرد و سپس بازرس مدارس مناطقِ مختلف که کوششهای زیادی برای بهبود آموزش، وضعیت معلمان و دانشآموزان انجام داد.
در ۱۹۰۴ ولیعهد منطقه مالیر کوتلا- در ایالتِ پنجاب- از غلامالثقلین خواست که در این شهر هم اصلاحات انجام دهد. وی در مالیر کوتلا دادستان کل شد. غلامالثقلین رشوه و سفارش کردن در پلیس و دادگاه را با سعی بسیار کم کرد. با مخالفتهایی روبرو شد و آنجا را ترک گفت.
در دسامبر ۱۹۰۲ جلسه سالانه کنفرانس آموزشی مسلمانان سراسر هندوستان برگزار شد. غلامالثقلین درباره اصلاح فرهنگ سخنرانی کرد که چنان موردِ توجه واقع شد که کنفرانس نه تنها آن را در برنامههایِ خود گنجاند، بلکه شاخهای جدید تأسیس کرد به نام شعبه اصلاح تمدن و غلامالثقلین به عنوان سرپرست آن تعیین شد. در همین راستا وی در ۱۹۰۳ مجلهای به نام عصر جدید منتشر کرد. وی برای پیشبرد اهدافش به شهرهای مختلفِ هندوستان سفر میکرد و کتابی با عنوان: مضامین متعلق به اصلاح و ترقی منتشر کرد که به تعداد زیاد و رایگان بینِ مردم تقسیم شد.
در سالهای ۱۹۰۶ و ۱۹۰۷ با قطار به بیست و پنج شهر سفر کرد و درباره بانکداری اسلامی، اصلاح جامعه و اخلاق سخنرانی کرد. وی بر مسئله ربا تأکید بسیار داشت.
خواجه غلامالثّقلین بیشتر بیمار بود. بر اثر بیماری قلبی مزمن، حالش روز به روز وخیم شد تا این که در ۲۳ شوال ۱۳۳۳/ ۳ سپتامبر ۱۹۱۵ درگذشت.
پس از درگذشت او برادرش – خواجه غلامالحَسنین- نامهها و مطالب نوشته شده درباره او را به کمک شیخ محمد احسانالحق گردآوری کرد. این کتاب را شیخ محمد احسانالحق در ۱۹۱۶ از چاپخانه عصر جدید در شهر میرت به چاپ رساند: تعزیتنامه.
آثار خواجه غلامالثّقلین
*در دوران کالج نقدی به زبان اردو بر مقاله غلامی نوشته سر سید نوشت در ۶۴ صفحه. سَرسیّد احمد خان سپس در نهایت اعلیظرفی این نقد را به همراهِ اصلِ مقاله به چاپ رساند.
* Essays and Apothgms. (مقالات و جملات، به زبان انگلیسی): شامل مقالات: علمی، فلسفی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به انگلیسی. به اضافه سیصد نَقلقول از مشاهیر. برخی از مقالات وی در مجله Great Thoughts به چاپ رسیده است.
*سه مقاله به زبان اردو با عنوانهای: فلسفه حیاتِ عمر خیام؛ حکمایِ سوفسطایی و فلسفهشان؛ مذهب و علم.
* حیات ابوالفضل- به زبان اردو. درباره زندگی ابوالفضل علامی (۹۵۷- ۱۰۱۱ق) وزیر شهنشاه اکبر (۹۴۹-۱۰۱۴ق)
* مجموعه رسائل حدوث و ماده: چهار رساله علمی، فلسفی و منطقی به زبان اردو در جواب دهریها، فرقه آریا سَماج (در هندوستان) و دیگران که در طول بیست و پنجسال در روزنامهها و نشریاتِ هندوستان چاپ میشدند. پس از درگذشتِ وی، برادرش- خواجه غلامالحَسنین- آنها را گردآوری کرد و با ویرایش به چاپ رساند. کتابِ درسیِ کالجِ اشاعت اسلام در لاهور بود.
* آیینه قادیان، به زبان اردو، رفاه عام پریس، لاهور، ۱۳۳۹ق/ ۱۹۲۱. پس از درگذشت غلامالثّقلین کتابش را برادرش– غلامالحَسنین- ویرایش کرده به چاپ رساند.
* رسائلِ خمسه موسوم به حقائقِ شهادت، به زبان اردو
* رسول و اخلاقِ اسلام (برای کودکان)، به زبان اردو
* همچنین غلامالثقلین چهار مقاله به فارسی درباره پیشرفت ایران در روزنامه حبل المتین در کلکتّه نوشت
* وسائلِ رفاه و ترقّیِ ایران (فارسی)
*مقالهای به انگلیسی نوشت با عنوان: سیاست انگلستان در ایران و پیامدهایِ آن که در دسامبر ۱۹۱۰ در نشریه مُسلم ریویو (چاپ از الهآباد) منتشر شد.
* درباره مسئله اردو [رسمالخط نستعلیق]-ناگری [رسمالخط هندی] نامه سرگشادهای به انگلیسی به لُرد کَرزن نوشت که کَرزن بسیار از وی تشکر کرد: «Open Letter to Lord Curzon From Ghulam-us-Saqlain» در روزنامه انگلیسی زبانِ پَنجاب آبزِروِر (منتشر شده از شهرِ لاهور) در ۱۶ می ۱۹۰۰ چاپ شد. نامه دیگری هم در اینباره به سَر آنتونی میکدانل نوشت. هر دو نامه در کتابِ انگلیسی حامد علی خان شامل است.
* راههایِ پیشرفتِ ما- به زبان اردو. سخنرانیِ غلامالثّقلین در دسامبر ۱۹۱۲ در بیست و ششمین جلسه کنفرانسِ آموزشیِ مسلمانانِ سراسرِ هندوستان در شهرِ لکنو. متنِ سخنرانی را سردبیرِ مجله البرهان به همراهِ دیباچه مولوی غلامالحَسنین به صورتِ کتابچه منتشر کرد.
* تاریخِ مسئله ربا (به انگلیسی). غلامالثّقلین در سالِ ۱۹۱۳ در شورایِ صوبهجاتِ متّحده درباره مسئله سود سخنرانیِ مفصّلی کرد که در روزنامههایِ اردو و انگلیسیِ همان وقت چاپ شد.
* نامه به مسلمانانِ تحصیل کرده (انگلیسی).
* هدفِ زندگیِ طالبِ علم چه باید باشد؟ به زبان اردو. سه سخنرانی ایراد شده در انجمنِ اخوان الصّفا در مدرسه العلومِ لِلمُسلِمین در عَلیگَر. مطبعالعلوم، عَلیگَر، ۱۸۹۶.
* مضامینِ متعلّق به اصلاح و ترقّی، مَطبعِ ضیایی، شهر میرَت، تاریخ چاپ ندارد.
غلامالثّقلین و ایران
غلامالثّقلین همواره به ایران میاندیشید و اخبار ایران را دنبال میکرد. در مجلَهاش عصرِ جدید بخشی ویژه کشورهایِ اسلامی داشت که اخبار ایران را هم مینوشت.
غلامالثّقلین با مؤیدالاسلام (۱۲۸۰-۱۳۴۴ق، مدیر حَبلُ المَتین کلکتّه) یا دیدار میکرد یا در مکاتبه بود و از خوانندگانِ همیشگیِ حَبلُ المَتین کلکتّه بوده است و در این نشریه مقاله فارسی مینوشت. او در تهران در دیدار با ستّارخان گفت: «من چندی پیش در جریده حَبلُ المَتین پیشنهاد دادم که قُشونِ ملّی همه جا آماده باشد و ستّارخان را رئیس کنند، چون اثرش بر کشورهایِ خارجی خیلی خوب خواهد بود».
هدفِ غلامالثّقلین از سفرش: «زیارت عتبات عالیه و خدمت به عالَم اسلام» که در دیدارهای مختلف با شخصیّتهای مختلف، در اینباره بیشتر توضیح میدهد: اصلاح جامعه مسلمین و پیشرفت مسلمانان: ترویج علوم جدید؛ اصلاح فرهنگ قومی مسلمانها ؛اصلاح اخلاق و نظم امور؛ اتحاد علمای نجف و کربلا؛ همراه کردن افراد روشنفکر با علمای عتبات؛ زیر نظر علمای ایران انجمنی دایر شود که در همهجا شعبه داشته باشد. این انجمن در راستای فرهنگ و تعالیِ اخلاق، مهیا ساختنِ کار برایِ بیکاران و رفعِ نفاق، کوشا باشد؛ از همه خصوصا شیعیان و عموماً محبّان اهلبیت از هر خانوار، دو روپیه و هشت آنِه (یک تومان) گرفته شود و از مشهد مقدّس تا خانقین، راهآهن ساخته شود. تا آنجایی هم که میشود درآمد این کار را صرف گسترش علوم دینی و اصلاح اخلاق کرد.
غلامالثقلین برای پیاده شدن این اهدافش ایران را بهترین نقطه عالَم اسلام میدانست. هشت ماه پیش از سفرش، به نایبالسلطنه (۱۲۸۳-۱۳۴۶ق) ایران نامه مبسوطی به انگلیسی فرستاده بود. غلامالثّقلین در پایان یکی از مقالههایش در حَبل المَتین مینویسد: «موقع ترقّی که ایران را حاصل هست، هیچ یک از ممالکِ اسلامیه را میسر نیست: (۱) همه یا قریبا همه، متمسک به یک مذهب هستند. (۲) یک زبان دارند. (۳) مُلکشان همیشه به استثنای چندی فترات، آزاد بوده است. (۴) خون شهدای ملّی برای قایم کردن امر عدالت و مشروطه به اندازه ریخته شده است که ضامن استقلال حسیّتِ قومی تواند بود. (۵) ایرانیان میدانند که زوال و هلاکت دولتشان، همه دُوَلِ اسلامی را عموما و مذهب اثناعشریه را بداهتا به فوریه هلاک خواهد کرد و جز مسیحیان و بابیان متمّع نخواهند شد».
انتخاب ایران، جدا از دلبستگیهایی مانند زبان و ادبیاتِ فارسی، به این دلیل بود که در آن روزها، روشنفکران هندوستان موافق مشروطه و تأسیس پارلمان در ایران بودند و برخی در همان هندوستان از مشروطه پشتیبانی هم میکردند. «یکی از علمای بزرگ هند در مراسلهای به یکی از صاحبمنصبان انگلیس در هندوستان نوشته است که بعد از معامله ایران، مسلمانان هند مستعد شدهاند که نمایندگان خود را در کنگره هند بفرستند».
اوضاع نابسامان ایران در آن دوره: برگشت محمّد علی شاه محمّدعلی شاهِ مخلوع (۱۲۸۹-۱۳۴۲ق). به ایران در ۲۱ رحب ۱۳۲۹ق/ ۱۹ ژوییه ۱۹۱۱ و سپس فرار او؛ کارشکنیهای روس و انگلیس برای اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران از یک طرف و از همه مهمتر نبود اتحاد بین علما و روسای احزاب و جملهای که غلامالثقلین بارها در سفرنامهاش تکرار میکند که «ایرانیها ایثار علیالنّفس ندارند»، چنان غلامالثّقلین را نااُمید و سرخورده میکند که وی تصمیم میگیرد ایران را ترک کند.
سفر ایران
خواجه غلامالثّقلین از پانیپَت – زادگاهش- در ۲۰ می ۱۹۱۱ سفرِ خود را آغاز کرد و ۳ ژانویه ۱۹۱۲ به پانیپَت برگشت. بلافاصله پس از برگشت به هندوستان یادداشتهایِ روزانهاش را مرتّب کرد و با عنوانِ: روزنامچه سیاحت منتشر کرد. این کتاب به زبان اردو، در ۱۳۳۰ / ۱۹۱۲ از شمس الانوار در شهرِ میرَت هندوستان به چاپ رسید.
خواجه غلامالثّقلین ۲۰ می ۱۹۱۱ از زادگاهش پانیپَت با قطار ابتدا به دهلی و سپس بمبئی میرود. در بمبئی از کنسولگریِ انگلیس ویزایِ سفر به سراسرِ ایران و از کنسولگریِ تُرکی ویزایِ سفر به سراسرِ سلطنتِ عثمانی را گرفت. ۲۵ می با کِشتی به کراچی و در ۲۹ می به مسقط رسید. سپس از راه بوشهر به بصره، عمّاره، مدائن، بغداد، کاظمین، سامرا، کربلا، نجف و کوفه رفت. از راه مُعظَم-یقوبیه به خانقین رسید. در اینجا برای کرمانشاه بلیط گرفت. ۲۰ ژوییه از راه قصرشیرین وارد ایران شد. به قم و تهران آمد. وقتی در ایران بود قصد داشت که به مشهد برایِ زیارتِ امام رضا علیهالسّلام برود، امّا به دلیلِ شرایطِ بحرانیِ آنجا روس اجازه نداد. سپس از راه قزوین، رشت، آستارا وارد باکو و روسیه شد. در ۲۴ سپتامبر از راه اودیسه وارد قسطنطنیه و استانبول شد. سپس به سوی هندوستانی راهی میشود: بیروت، دمشق، مدینه منوره، حیفا، قاهره، بمبئی و در ۲ ژانویه ۱۹۱۲ به زادگاهش پانیپَت برمیگردد. زمانِ اقامت در ایران: ۱ روز در کرمانشاهان؛ ۱ روز در قم؛ ۵۱ روز در طهران؛ ۱ روز در انزلی.
غلامالثّقلین در این سفر با شخصیتهایِ مذهبی، سیاسی و روزنامهنگاران دیدار و گفتگو داشته است. مثلاً:
در عراق: میرزا محمّدتقی شیرازی؛ شیخ محمّد مازندرانی؛ آخوند خراسانی؛ ثقهالاسلام میرزا عبدالرّحیم بادکوبهای؛ هبهالدین.
در ایران: مؤتمنالملک (رئیس مجلس شورای ملی) و نمایندگان مجلس؛ ناصرالملک (نایبالسلطنه ایران)؛ ستّارخان.
در قسطنطنیّه: تقیزاده- در بیروت میرزا محمّد باقر سردبیر نشریه عربیِ البلاغ.
غلامالثقلین در تهران در ۱۴ شعبان در دارالفنون به فارسی با عنوانِ: ضروریات حالیه ایران سخنرانی کرد؛ در مسجدشاه در یکم، دوم، سوم، پنجم، ششم، هشتم و نهم رمضان سخنرانی کرد که که متن کامل همه سخنرانیها در روزنامه مجلس همان وقت منتشر شدند.
غلامالثقلین در طول سفرش مرتب اخبار روزنامهها را دنبال میکرد. در تهران در ۱۱ شعبان ۱۳۲۹/ ۶ اوت ۱۹۱۱ وقتی برای نخستین بار به قرائتخانه ناصریه رفت با سید حسین مدنی ملقب به مترجم نظام آشنا شد. در تمامِ روزهایِ اقامتش در تهران مترجم نظام همراه و یاورِ او بود. غلامالثقلین به سفارشِ مترجمِ نظام شبِ نیمه شعبان در مراسمِ اندرونیِ کاخ احمد شاه (۱۳۱۴-۱۳۴۸ق) شرکت کرد و در نشستِ مجلسِ شورایِ ملی حضور یافت و با رئیسِ مجلس و نمایندگان دیدار کرد.
چند سال بعد خواجه غلامالسیدین- پسرِ ارشدِ غلامالثّقلین- به همراه عمو و یکی از دوستانش در سالِ ۱۹۲۹ برای زیارت به ایران آمدند که آنها سراغ مترجم نظام را گرفته به منزلِ او رفتند. غلامالسیدین در سالِ ۱۹۵۸ به دعوتِ دولتِ ایران به ایران آمد و باز هم به منزلِ مترجم رفت. این بار مترجم نظام در منزل نبود و او با پسرِ ارشدِ مترجم نظام و بستگانش دیدار و ساعتها گفتگو میکند و آنها از پدرش میگویند که تا چه اندازه خیرخواهِ عملیِ اسلام و ایران بود.
در اینجا ابتدا ترجمه قسمتهایی از سفرنامه غلامالثّقلین آورده میشود که درباره مترجم نظام است. سپس از سفرنامه غلامالسیدین نقل میشود.
* غلامالثّقلین و مترجم نظام *
(۱۱ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۶ اوت ۱۹۱۱)
تعجب است با اینکه در طهران، پسر و دخترهایِ زیادی به مدرسه میروند، امّا قرائتخانه جراید، خیلی کم است. امروز پرسان پرسان، قرائتخانه خیابانِ ناصریه را پیدا کردم. … این قرائتخانه، سه اتاقِ متوسط داشت. یک جوانِ خوشسیما با لباسِ اروپایی و کُلاه ایرانی نشسته بود. ایشان در نهایتِ ادب به من گفت بنشینم و روزنامه آورد. اسمش سید حسین همدانی بود. او انگلیسی میداند و در کودکی، چند ماه در بمبئی زندگی کرده است. لقبِ خود را مترجم نظام گذاشته است. حدودِ بیست و پنج سال دارد. یکی از برادرهایش در طهران به دلیل طرفداری از مشروطه کشته شده است. پسرعموهایش برایِ جنگ با شاه سابق، روانه شده بودند. دو هندی (یکی اهل بنگال و دیگری مَرهَته) هم از آمریکا آمده بودند. از حزبِ «انقلابیّون» بودند. اسم یکیاشان گُوش بود که تمریناتِ ابتداییِ قُشون را یاد گرفته بود. او به دلیل شوقی که داشت لباسِ قُشونی به تن کرده بود و برایِ جنگ با محمّدعلی میرزا روانه شده بود. اینکار به سعی مترجم نظام انجام گرفته بود. مِستِر گُوش هم در این قرائتخانه اقامت داشت. مترجم نظام، ظاهراً و باطناً سخت مخالف روسهاست. میگوید: «تمامِ دفترهای ما در دستِ روسهاست. بیشترِ مردم از روسها میترسند. رشوه میگیرند. بینِ تاجران، پولهایِ بانک روسی رایج است. موقعِ فتحِ طهران ما گفته بودیم که بیست سی نفر که آدمِ روسها هستند باید اعدام شوند و افسرانِ کاسک بیرون انداخته شوند تا انقلاب کامل شود. امّا ملّاها و حکّام قبول نکردند. همینکه چند آدم اعدام شد فریاد: وا محمّداه! وا اسلاماه! سر دادند». این جوان همینطور میگفت: «صدرالعلما میرزا محمّد حسن علما (یعنی از اعضایِ حزبِ «اعتدالی») مخالفِ تکمیل انقلاب بود، وگرنه این همه درگیری نمیشد». او گفت که وزیر خارجه سابق – حسین قلیخان- نوّاب هندیالاصل است و حتماً او را ببینم.
(طهران –۱۲ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۷ اوت ۱۹۱۱)
امروز دوباره در قرائتخانه وطنیه با آقا سیّد حسین دیدار کردم. آنجا با فردِ دیگری به نامِ آقا میرزا محمود خان آشنا شدم که معلوماتِ مذهبی و قرآنیِ وسیع و افکارِ عالی داشت. او رئیس تلگرافخانه همدان است و هر وقت که کارِ قومی و ملّی پیش میآید، خود را به اینجا میرساند. دو پسر دارد که هر دو در مدرسه درس میخوانند. انگلیسی هم بلدند. من درباره تاریخ و جغرافیایِ ایران آنها را امتحان کردم. معمولاً فرزندانِ اشرافزادگان ایرانی در مقایسه با مردمِ عادی مؤدّب و بافرهنگ هستند. جناب رئیس گفت که قُشونِ دولتی که به همدان رفته است، هیچ کاری نکرده است. چون افرادِ قُشون در پسِ پرده، طرفدار سالارالدوله هستند. او اوضاعِ ایران را بسیار حسّاس توصیف کرد. من از او پرسیدم: «آخرش چه میشود؟» گفت: «دستِ غیبی این مملکت را دارد نجات میدهد، وگرنه نجاتی ممکن نیست».
امروز با سید حسین و دیگر آقایان، درباره خرابیهای مشروطه مفصّل بحث کردیم. آنها میگفتند که اهلِ مشروطه را «بابی» و «طبیعی» [مُلحد] نامیدن، تُهمتِ محض است که برای بدنام کردنِ آنها از خودشان بافتهاند. شراب نوشیدن، پیش ازین در مملکت مخفیانه رواج داشت. حالا مالیات بستهاند که ارزان فروخته نشود. فروشندگانش هم یهود و مَجوس و دیگران هستند. هیچ مسلمانی نمیتواند علناً شراب بخورد، بفروشد و بخرد. من به او توضیح دادم: «نه معنیِ حُریّت این است و نه معنیِ مشروطه که هر کس هر کاری دلش بخواهد بکند، بلکه همه باید در دایره قانون عمل کنند و از آنجایی که قانونِ مملکت اینجا اسلام است، از این رو منعِ آشکارِ فروش شراب، عینِ مشروطه و پایبندی قانون است». درباره اوضاعِ فاحشهخانهها جزئیاتِ بیشتری معلوم نشد، امّا همه میگفتند که این نوعِ مکانها و زنان اینچنینی در طهران در دوره حکومتهایِ شخصی همیشه بودهاند. حالا زیر نظرِ پُلیس هستند تا مردم در این خانهها، جنگ و دعوا راه نیندازند. پُلیسها پولی هم میگیرند، امّا حقیقت این است که رواجِ چنین کارهایی، رفته رفته بیشتر میشود. البته در گذشته چنین اعمال ناشایستهای پنهانی انجام میشد
امروز [به دارالفنون] برای دیدنِ علاءالسّلطنه وزیر رفتم و نامهای را که به نامِ وزارتخانه معارف و اوقاف بود، تحویل دادم تا برایِ سخنرانی اجازه و اتاق بدهند. عمارتِ تمیز و خوبی بود. مثل خانههای دو طبقه، امّا بهدلیلِ تعطیلی، همه جا خالی بود. پایین عمارت مدرسه بزرگی بود. همهجا به خطّ دُرُشت نوشته شده بود که «بدون اجازه وارد نشوید و وقت را تلف نکنید». تلفن هم بود. در طرفِ دیگر، چاپخانه دولتی بود. آقا سیّد حسین همراهِ من بود و به همین دلیل، مردم با من خوشبرخورد بودند.
(طهران-۱۳ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۸ اوت ۱۹۱۱)
امروز به مجلسِ دارالشّورا رفتم. بلیت گرفتم. رویِ آن نوشته شده بود که «از آوردن اسلحه خودداری شود». بر دروازه باشکوه عمارتِ مجلس، سربازانی ایستاده بودند و تفتیش میکردند تا کسی با خود سلاح نیاورده باشد. … سکّویی قرار داشت که رئیسِ مجلس- موتَمِنالمُلک که فردی بسیار متین است- در نهایت وقار رویِ آن مینشست و با کوچکترین پچپچ و بینظمی، زنگ را به صدا درمیآورد. رویِ نیمکتها به منظور تکیه دادن کمر، مثل نیمکتهایِ پارلمان، تشکهایِ بسیار نفیسی گذاشته بودند. این نیمکتها به ردیف چیده شده بودند و پایینتر از سکّویِ رئیس مجلس، به شکل نیمدایره قرار گرفته بودند. کمی با فاصله کنار میز رئیسِ مجلس، برخی از کارکنانِ مجلس یا زیردستان نشسته بودند. و پایینتر گزارشگرِ دولتی بود. در یک گالریِ ویژه هم، گزارشگرانِ روزنامه بودند که یکی از آنها گزارشگرِ ایرانیِ روزنامه روسی نووی ورمیا بود. با دیدنِ او، دوست ما آقا سیّد حسین گفت: «این بیغیرت، ایرانی است که نوکریِ روسها را میکند».
با یکی از بستگانِ سیّد حسین ملاقات کردم که دانشآموزی جوان، بسیار باهوش، خوشفهم و مقالهنویسِ ماهری بود. نامش سیّد عبدالعلی بود، امّا همان سستیِ معمول ایرانیها در او هم وجود دارد. در همدان درس میخواند و برایِ ادامه تحصیل در اروپا، اینجا برایِ کارهایِ بورس آمده است، امّا بهدلیلِ کمی تلاشِ سفارش [پارتی] نتوانسته بود کاری از پیش بَرَد. او وضعیّت اسفناکِ خواص و عوام در مرکزِ ایران را برایم توضیح داد که از شنیدنش بسیار افسوس خوردم. میگفت که معمولاً بددیانت ورشوهگیر هستند و بهدلیل ولخرجی و اِسراف، از هر راهِ مشروع و نامشروعی، حاضرند که پول به دست آورند. إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ.
(۱۵ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۱۰ اوت ۱۹۱۱)
امروز عید شعبان است و صبح، به مناسبت ولادت صاحبالعصر قُشون سلام دادند. اجازه ورود به بخشِ اندرونی کاخ نبود. آنجا بزرگی سالخورده بود- از اَتالیقِ شاه کنونی- که لباس انگلیسی پوشیده بود و کُلاه ایرانی بر سر داشت. آقا سیّد حسین -مدیرِ قرائتخانه- مرا قدری به او معرّفی کرد و آن بزرگ مرا با خودش داخل بُرد.
(۱۸ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۱۳ اوت ۱۹۱۱)
امروز به همراهِ مترجم آقا سیّد حسین، به پادگانِ بهجتآباد رفتیم. جایی که اَرامنه و مسلمانانِ مجاهد جمع شده بودند. به فاصله دو سه مایلیِ شهر قرار دارد. ورود به پادگان ممنوع است. یک افسر گفت: «افراد، روزانه روانه جنگ میشوند. امروز هم خواهند رفت». پرسیدم: «کجا؟». گفت که این را نمیشود اطّلاع داد. دستورات، کتبی داده میشود. هر قشری در پادگان است. پس احتیاط در فرستادنِ قُشون و مخفی نگه داشتنِ خبرها، بیجا نیست.
(۱۹ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۱۴ اوت ۱۹۱۱)
امروز در قرائتخانه اینجا، اتاقِ خیلی تمیزی در خیابان ناصریه کرایه کردم، روزی دو قِران. هر نوعِ آدم، بهویژه دوستهایِ سیِّد حسین (مترجم نظام) اینجا میآیند.
(۲۶ شعبان ۱۳۲۹ مطابق۲۱ اوت ۱۹۱۱)
صبح یک ارّابه، کرایه کردیم و همراهِ یک رئیسزاده همدانی و مترجم نظام، به دیدن ستّارخان رفتیم. از طرفِ من اطّلاع داده شد که یک نفر هندی مُشتاقِ دیدارِ شماست.
(۲۷ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۲۲ اوت ۱۹۱۱)
تمامِ روز درباره موضوعاتِ مختلف بحث شد. اول مترجم نظام گفت: «برایِ ایران جمهوری لازم است». من گفتم: «بحثهایِ غیرِعملی و بیخود، فایدهای ندارند. تا وقتی که روس، انگلیس، بختیاری، قشقایی، کُرد، لُرد، شاهسَون و شیخ مُحمّره با هم متحّد نشوند، حکومتِ جمهوری ممکن نخواهد بود».
شب با کسی بحث کردم. او گفت: «اسلام یعنی سیاست، فرهنگ و اخلاق و بس. هیچ معنویّتی در آن نیست». گفتم: «چه میگویی؟» و آیات و احادیثی درباره معنویت بیان کردم. او گفت: «منظور از معنویّت، همان رهبانیت است». گفتم: «معنویّت رابطه بنده و انسان است و اسلام این معنویّت را همه جا تعلیم داده است». این فرد از قرآن، حدیث و تاریخ مذاهب خیلی آگاه بود و همان سیّد حسین بود. دراینباره هم بحث شد که عادات و اخلاق ایرانیها در رویارویی با قومهایِ دیگر بهویژه عربها خراب شده است.
(۲۸ شعبان ۱۳۲۹ مطابق ۲۳ اوت ۱۹۱۱)
امروز [در جمعی] میگفتم که برخیها مخالف حضور لشکریان و مقامات، در نمازِ جماعت حاضر هستند. یکی از افراد جمع ما، یک هندوستانی است. یک جوانِ لااُبالی که با بیفکری گفت: «این نماز چه فایدهای دارد که فقط باید نشست و بلند شد. من در دلم نماز میخوانم». مترجم نظام گفت: «انگور را ازجلویِ او بردارید تا در دلش انگور بخورد». [در ادامه جوانِ هندوستانی از غلامالثّقلین بابت رفتارش معذرت میخواهد]
(۶ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۳۱ اوت ۱۹۱۱)
امروز بعد از ملاقات، جناب سیّد حسین مترجم [نظام] و دو سه دوستش را دیدم که از من خواستند به دیدن سردار بهادر برویم. او پسرِ رئیسالوزرایِ اینجاست. رئیسالوزرا بود، امّا سردار بهادر نبود. من را به رئیسالوزرا معرّفی کردند.
صمصامالسّلطنه – رئیسالوزرا- سربازی ساده است. او گفت تلگراف آمده است که دسته مجاهدینِ دِموکرات در قزوین حرکت میکرد. یکی از افسرانِ دسته – یار محمّدخان- کسی را که شراب خورده بود دستگیر کرد و تفنگ نشانش داد و این شخص جلوی کنسولگری روس دستگیر شد. او را روی درخت آویزان کرد و به گلوله بستند. با شنیدنِ این حرف، دوستِ مترجم ما گفت: «خیلی کار خوبی کرد. افسوس که در مرکزِ طهران، این کار را نمیکنند؟» با شنیدنِ این حرف، علاءالدوله با عصبانیّت شروع کرد به حرف زدن: «اگر از این حرفها بزنی، پنج هزار نفر به روس پناه میبرند. دیگر چه چیزی از کشور باقی میماند. شماها چرا صبر نمیکنید و این افکارتان را دور نمیریزید؟» مترجم نظام گفت: «به نظرِ من این سزای کسانی است که به سوی بیگانگان دست نیاز دراز میکنند و از آنها کمک میخواهند». الغرض! حسّابی بحث شد و کار به دعوا کشید. آخر صمصامالسّلطنه هم شریک بحث شد و گفت: «من دویست میلیون ثروت دارم. دِموکراتها میخواهند که آن را تقسیم کنند، امّا تا جان در بدنم دارم هرگز اجازه نخواهم داد». سپس علاءالدوله گفت: «مثلاً اگر من به سفارت پناه ببریم، ده هزار نفر با من هستند. تو به جز فوکلیهای قرمز (کراواتی) چه کسانی را داری؟» توضیح دهم که اینجا کراواتِ قرمز، علامتِ انقلاب است. یعنی کسانیکه کراوات قرمز میبندند و نظرشان این است که با خونریزی کشور پیشرفت خواهد کرد.
وقتی همه به نظراتِ مترجم نظام حمله کردند، او از من کمک خواست. من گفتم: «در میدانِ جنگ برای برقراری نظم، یقیناً فرمانده اختیار دارد که دستورِ کشتنِ سرباز صادر کند. یعنی هنگامِ جنگ، کاپیتان منصب قضاوت هم دارد». رئیسالوزرا گفت: «در قزوین که جنگ نبود». گفتم: «پس در آنصورت، اختیارِ این کار را نداشت. باید آن شخص را به عدالت حواله میکرد یا حد را اجرا کرده هشتاد تازیانه میزد». صمصامالسّلطنه گفت: «به جای هشتاد تازیانه، هشتاد گلوله به جسم او زدند». به هر حال به نظر میآید که وزارت جنگ، میخواهد افسرِ دِموکرات را برکنار کند. آنها قُشون دِموکرات را نمیپسندند. نیمهشب، همگی خداحافظی کردیم. هنگام رفتن علاءالدوله با مترجم نظام دست داد. گویا ابراز صلح کرد.
غروب، رویِ بیشتر دیوارها این اعلامیه چسبیده شده بود که «از آنجایی که محکمه پُلیس وظیفه دارد بر اخلاقِ نظارت کند لهذا اطّلاع داده میشود که همه قُمارخانهها بسته شدهاند و اگر جایی باز باشد، آن را تعطیل خواهند کرد. هیچ کس نباید علناً در بازار شراب بفروشد. اگر کسی بدمست باشد، دستگیر خواهد شد». مترجم نظام این اعلامیه را گرفت و دوان دوان آمد و فریاد زد: «زنده باد خواجه غلامالثّقلین». پرسیدم: «چه شده است؟» گفت: «نتیجه سخنرانی ها و نوشتههایِ شماست. پیش از این هرگز این طور نشده بود». معنی این اعلامیه چه بود؟ بهویژه که امروز، ششم رمضان است. اگر این اعلامیه از طرف خودشان است، باید از اول رمضان این کار را میکردند. به هر حال این پیروزی، باید اسباب مسرّت مسلمانان باشد.
(۷ رمضان ۱۳۲۹ مطابق اول سپتامبر ۱۹۱۱)
از اتّفاقاتِ دو سال پیش در ماهِ ژوئیه این بود که مجاهدینِ طهران که تعدادشان اندک بود، طهران را فتح کرده بودند. آقا سیّد حسین مترجم نظام به طرزِ جالبی داستان را تعریف کرد. [غلامالثّقلین داستان را آورده است]
(طهران- ۱۰ و ۱۱ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۴ و۵ سپتامبر ۱۹۱۱)
دیروز برایِ سخنرانی، به مسجدشاه نرفتم، امّا امروز مردم من را وادار به رفتن کردند. من با شور و شیوایی بیشتری، صحبت کردم که اخلاقِ اسلامی چیست؟ و با استناد به آیاتِ قرآنی توضیح دادم. به محض بالا رفتن از منبر، یک افسر پُلیس آمد و آهسته گفت که چیزی میخواهد به من بگوید. گفتم: «بگو». او گفت: «بعداً». بعد از یک ساعت سخنرانی، وقتی از منبر پایین آمدم او گفت که میخواهد «اِخطارنامه» به من بدهد. مترجم نظام و چند نفر دیگر کنارم بودند. آنها ترسیدند. هزاران نفر از عقب آمدند. بیرون از مسجد، یک عمارتِ خوشمنظر، باغچه و مدرسه دینی است. برخی از طلبههای آنجا، با افکارِ من موافقاند. ما گفتیم: «بیا آنجا».
من این حُکم را نقل کردم و به افسرِ پُلیس گفتم: «برو! تو وظیفهات را انجام دادی. من هم وظیفهام را درباره پیشرفت و حفاظتِ اسلام انجام خواهم داد». او رفت. از آنوقت تا ظهرِ فردا مترجم نظام سراغِ این ماجرا را گرفت. رئیسِ کابینه وزیرِ داخله [میرمُنشیِ وزیرِ داخله] گفت: «اصلاً چنین حُکمی نوشته نشده است. ما چنین نامهای به محکمه پُلیس نفرستادهایم». افسر پُلیس، اصلِ حُکم را به مترجم نظام نشان نداد. فقط یک نامه غیررسمی نشان داد. مترجم نظام گفت: «این نامه، امضایِ وزیر ندارد». افسر گفت: «امضا دارد. امّا نشان دادنش به مصلحت نیست». معاون نظمیّه معروف به بهایی بودن است و افسر، اَرمنی است. به هر حال مترجم نظام فکر کرد که این توطئه چند بهایی است.
صبح هم سراغی از این حُکم به دست نیامد. وزیرِ داخله در دفتر نبود. دوستانِ ما، چند بار آنجا رفتند. آخر مترجم نظام – آقا سیّد حسین- به محکمه پُلیس رفت و تهدید کرد که عموم مسلمانها ناراحت هستند و میگویند که این محکمه، پُر از بهایی است و اینها مخالفِ وعظ اسلامی هستند. آنها فوری تلفن زدند که خلافِ سخنرانی فلانی اقدامی نشود. دو ساعت پیش از غروب چند نفر نزدِ من آمدند که« امروز حتماً باید سخنرانی شود تا رفع تهمت شود» [جزئیات تهمت، چند سطر پایین آورده شده است] برای همین من رفتم و سخنرانیِ خطیبانهای کردم و مردم، تا آخر با دقّت گوش میدادند.
(طهران- ۱۲ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۶ سپتامبر ۱۹۱۱)
امروز در خانه ماندم. عصر، مترجم نظام (سیّد حسین) ما را دعوت کرده بود: من بودم و چهار پنج تن از دوستانش، مِستر غلام محمّد و همسرش.
(۱۵ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۹ سپتامبر ۱۹۱۱)
عصر به مجلسِ شورایِ ملّی رفتم. جلساتِ پارلمان، دو روز در هفته و دو ساعت در شب برگزار میشود. دوستِ ما مترجم نظام هم مسئلهای مطرح کرده بود. یعنی علاوه بر سی نفر دانشجویی که برای تحصیل به اروپا فرستاده شده بودند، او را هم -که سنّش بیش از بیست و چهار سال است – بهطورِ ویژه به امریکا بفرستند. خیلی بحث شد و با اینکه به ما، بیشتر رأیِ موافق داده شد، امّا چهل نفر از اعضا مطلقاً رأیی ندادند که به اصطلاحِ اینجا میگویند «ورقه زرد دادند» و حتّی بعضیها به این کارشان اعتراض کردند. درنتیجه، نصف بیشتر نمایندگان رأی موافق ندادند و این طرح به تعویق افتاد. من امشب هم تلاشِ خود را کردم از نمایندگان تقاضا کردم که به مترجم نظام رأی بدهند. دو برادرِ او در راهِ آزادیخواهی کُشته شدهاند و خودش دو سال در تلاش است، چه دلیلی دارد که او را برایِ تحصیل اعزام نمیکنند.
(۱۶ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۱۰ سپتامبر ۱۹۱۱)
امروز برایِ خریدِ عتیقهجات (چیزهایِ قدیمیِ نایاب) همراهِ مِستر غلام محمّد ابراهیم، اعتضادالملّه و مترجم نظام سیّد حسین به بازارِ طهران رفتم. دُکاندارهای اینجا قیمتها را چند برابر میگویند و خرید از آنها، کارِ ما نیست.
(طهران- ۱۸ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۱۲ سپتامبر ۱۹۱۱)
امروز برایِ حرکت با دلیجان به دنبالِ چند همسفر میگشتم. آخرِ سر بنا شد که پس از شبِ شهادت [شبِ بیست و یکم ماه مبارک رمضان] یعنی صبحِ روزِ شنبه حرکت کنیم. با دلیجان که شصت نفر میروند، نبود. بنا شد که با لیندو برویم.
معظّمالسّطان در سفارتِ عُظمایِ اسلامبول به سِمَتِ نیابت سومی نامزد شده است، امّا مجلسِ شورایِ ملّی، طوری رأی داده است که رأیِ اکثریّت به دست نیامد. یعنی بعضیها برگه بدونِ امضا دادند. معظّمالسلطان از خانواده ثروتمندی است و اینجا بیشتر به قرائتخانه میآید … او میگفت که فلان جوان در مهمانخانه لالهزار به شما [غلامالثّقلین] بدوبیراه میگوید. معظّمالسّلطان وقتی به منزلِ آقا سیّد رضا آمد در نهایت احترام و تعظیم بلند شد و گفت: «مخلصِ کوچکِ شما هستم». معظّمالسّلطان در فحش دادن و اعتضاد در قَسَم خوردن استادند. به «یک صد و بیست و چهار هزار پیمبر قَسَم»، اینجا قَسَمِ عادی است. جالب اینجا بود که بعدش جوانِ دیگری وارد شد. او هم، آزادیخواه و دِموکرات بود. از او پرسیدم: «من چه بدیِ به تو کردهام؟» (او مایل بود که همراهِ من تا اسلامبول بیاید و طی هم شده بود). با شنیدنِ این جمله، او شروع کرد به هزار قَسَم خوردن و گفت: «هر کس گفته خودش مُفسد است و این مردم حسودند. شما به من زمینی که نمیدهید. این مردم بیخود فریب میدهند. من دیگر با شما به سفرِ اسلامبول نخواهم آمد». وقتی مترجم نظام اسمِ آن شخص را گفت. او گفت: «من یا خودم را میکُشم یا معظّم السّطان را». امّا من از او قول گرفتم که در اینباره هرگز دعوا راه نیندازد، امّا دلایلِ دیگری برایِ دعوا، به قوّتِ خود باقی بود و او درباره آنها قولی نداد. بعد معلوم شد که در مسجدِ سپهسالار که مسجدیِ بینهایت عالیشان است و هر شبِ جمعه مجمعی برگزار میشود، او با معظّمالسّلطان دعوا کرده بود و تفنگ بَرداشته بود که ماجرا ختم به خیر شد.
امروز مترجم نظام نزدِ صدرالعلما رفت. دیشب صدرالعلما گفته بود که برای بُردن من هم بیایید. من نرفتم و گفتم که نوکرِ او نیستم. چون دو دفعه رفتم و او قول داد که برایِ ملاقات بیاید، امّا به قولش عمل نکرد. نامه نوشتم و او باز جواب نداد. آخرِ شب صدرالعلما جلویِ مترجم نظام، معذرت خواست که «به دلیل رمضان نه میتوانم بیرون بیایم و نه جوابِ نامه بدهم». نامهاش خیلی مفصّل و عالی بود. مضمونش این بود: «این حرف (آزادیِ بهاییان به شرطِ کنترلِ آنها) مدّتها مورد بحث و در حال تأمّل است. ما خواجه غلامالثّقلین را مسلمانیِ راسخ و همدردِ واقعی میدانیم، امّا به دلیل [فشار] عوام، ناچاریم».
(۱۹ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۱۳ سپتامبر ۱۹۱۱)
امروز جوانی به نامِ سیّد عبدالعلی شکایت کرد که عمویم برای رفتن به همدان پول نمیدهد. این جوان، فرانسوی، انگلیسی، تاریخ، جغرافیا و نامهنگاری؛ همه را میداند. هجده سال سن دارد. عمویش میگوید که به قرائتخانه مترجم نظام نرو، وگرنه من کمکت نمیکنم. من بسیار تأکید کردم: «عمویت درست میگوید. شما دیگر به بزرگترهای خود احترام نمیگذارید. هر کس خود را اَرسطو و بزرگان را خَر میداند. نه ادب به درگاهِ خداوند و نه احترام در مقابل والدین. به این خاطر، کار خراب شده است. وقتی برادرزاده از عمو اطاعت نکند، چرا همگی با هم از عمو شکایت میکنید که او پول نمیدهد». همه گفتند: «شما تا حدّی کُنزِروِیتیو یعنی قدامتپرست هستید». من گفتم: «الحمدلله!».
(۲۰ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۱۴ سپتامبر ۱۹۱۱)
به وزیرِ خارجه – وثوقالدوله – نوشتم که برایِ امریکا سفارشنامهای بنویسد. مترجم نظام بسیار اصرار میکند که چهار روزِ دیگر هم بمانم، امّا من حسّابی از اینجا زده شدهام، چون گویا وظیفه خود را ادا کردهام.
(طهران- ۲۱ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۱۵ سپتامبر ۱۹۱۱)
یک سیّد و واعظ که سوار بر اُلاغ، انار میفروخت و ظاهراً دِموکرات متعصّب بود به دیدنِ مترجم نظام آمد. در حینِ صحبت، او متوجه شد که من مخالفِ بهاییان هستم. پرسید: «چرا؟ بنا به مقتضیّاتِ زمان، مذهب اسلام بعد از هزاران سال، مثلِ مذاهب دیگر خراب شده است. خود پیغمبر ص فرموده است که روزگاری خواهد آمد که کسی ادّعا کند که مهدی موعود منم. اگر راست گفت باید اطاعتش کرد و اگر دروغ گفت باید انتظار کشید. به او بدوبیراه نگویید». متوجه شدم که این شخص احتمالاً بهایی است. پرسیدم: «تعدادِ بهاییان در طهران چقدر است؟». او گفت: «من با آنها رفت وآمد ندارم. اطّلاع ندارم. امّا بینِ وزرا، امرا، سادات، علما، مأموران دولت خلاصه در هر قشری بهایی است». ممکن است او، پیش خودش فکر کرده بود که من بهایی هستم.
(طهران- ۲۲ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۱۶ سپتامبر ۱۹۱۱)
یک ساعت پیش از غروب به همراهِ میرزا علی اکبر معروف به دکتر حرکت کردیم. او برای شغلِ معلّمی به مَرو میرود و کتابهایِ درسیِ فارسی و فرانسویِ زیادی با خودش آورده است. حدود بیست و پنج سال سن دارد. پدرش شیعه صوفی و ادیبی روشنفکر است. اعتضادالملّه هم همراهِ ماست که قبلاً سردبیرِ جریده خاورستان بوده است. در مسجد مسلمانان در لندن از طرفِ ایران تعیین شده است. بیست و شش ساله است و قبلاً انقلابی بوده است. بعداً از منکرینِ تقیزاده شد. دو ماه پیش، افسرِ پُلیس در قُم بود. پدرش از علماست. اعتضادالملّه تُرکی، روسی، فرانسوی و عربی خوب میداند و شاعر خیلی خوبی است. به علومِ دینی کاملاً وارد است. یکی دیگر از همراهانِ ما، تاجری است که به رشت میرود.
مِستر غلام محمّد و سیّد محمّدرضا تقریباً سه ساعت در منزل ما بودند که ما را به کالسکهخانه برسانند، امّا بهجای ظهر، عصر حرکت کردیم. افرادِ قرائتخانه یعنی مترجم نظام، خویشاوندانش و سه چهار نفر دیگر وقتی فهمیدند که ما حرکت میکنیم، [برای خداحافظی] آمدند.
(دامنه کوه- ۲۵ رمضان ۱۳۲۹ مطابق ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱)
فراموش کردم که بنویسم که پیش و بعد از حرکت از طهران، مترجم نظام، حاجی محمّد محسن و اعتضادالملّه در حمایت از کشورشان از من معذرت خواستند. مترجم گفت: «چنان که باید و شاید حقِ مهماننوازی شما بهجا آورده نشد. کاملاً درست است که اخلاقِ ما واقعاً بد است، امّا همانطور که شما در بعضی سخنرانیهایتان گفتید، شش هزار سال است که اوضاع اینطور است و این، نتیجه استبداد و حکومتِ شخصی است. تقصیرِ مشروطه نیست». اعتضادالملّه گفت: «وقتی ناصرالدین شاه، آخرین بار از فرنگستان برگشت و مردم به او اعتراض کردند، گفت که مردم دارند بیدار میشوند، برایِ خواباندن و آرام کردنِ آنها کاری باید کرد. خیابانهایی مثل لالهزار و شراب خانه باز کرد». حاجی محمّد محسن تاجر گفت: «در طهران یک قوم یا قبیله نیست. هر کسی از جایی است. در یک محلّه، ده نفر اهلِ یکجا نیستند. برای همین، مراعاتِ یکدیگر را نمیکنند. بینمازند و کارهای غیراخلاقی میکنند. اُمرا و مُستبدّین برایِ خراب کردنِ فکرِ مردم، پول هم بین اراذل پخش میکنند. الان رفتارِ مردم اصلاح و بهتر شده است و مشروطه امنیّت برپا کرده است و گرنه سابق، بعد از عشا بیرون آمدن از خانه محال بود. دزد، مست و لاتها اذیّت میکردند».
*منابع در دفتر نشریه موجود است