*نادر هوشمند
یک سیخ کباب تا نیمه در کاسه سر من فرو رفته است، درست در وسط پیشانیام. سیخی نه بلند نه کوتاه، نه کهنه نه نو، فلزی و خاکستری و بدون زنگزدگی یا خمیدگی، همه جا با من و جدانشدنی از من، مانند یکی از اعضای بدنم.
تابستان پارسال بود. روزی با سه نفر از رفقا به یکی از باغهای دره مرادبیک رفته بودیم. زیر یک درخت آلبالوی باطراوت آتشی برافروختیم، بساط کباب به راه انداختیم و در انتظار مغزپختشدن گوشت لخم که روی شعلههای رقصان جلز و ولز میکرد، گفتیم و خندیدیم. سپس من چند قدمی دورتر از بقیه، گوشهای نشستم تا کمی از کتابی که تازه خریده بودم، بخوانم، یک متن قدیمی درباره سلاحهای کهن. چند صفحهای که ورق زدم پلکهایم سنگین و بعد بسته شدند. خوابیدن همان و کابوس دیدن همان: میدان جنگی بود در گذشتههای بسیار دور، در یکی از همین گوشه کنارهای سرزمین پهناورمان. نفهمیدم چه شد که من هم، قاطی سربازها، درگیر نبرد شدم. فقط یادم هست که ضربه شدیدی مرا از خواب پراند. آتش و بساط ناهار زیرورو شده بود و من هم روی زمین ولو شده بودم. رفقا وحشتزده مرا میپائیدند. درست در این لحظه بود که متوجه شدم یکی از سیخهای خالی در جمجمه ام فرو رفته است. انگار معجزه شده بود، چون من هنوز زنده بودم. البته سردرد داشتم، اما اهمیتی نداشت. مهم و باورنکردنی این بود که نه از شکاف و زخم خبری بود و نه طبیعتاً از خونریزی.
کسی نمیدانست چطور این اتفاق افتاده است. رفقا پس از کمی تقلا، از بیرونکشیدن سیخ منصرف شدند، چون این خطر وجود داشت که آسیب بیشتری ببینم. همه حیران بودیم. تفریح زهرمارمان شد. از بچهها خواستم تا مرا هرچه زودتر به خانه برگردانند. مسیر خلوت بود و کسی ندید چه به سرم آمده است. از ماشین که پیاده شدم، رفقا قول گرفتند که حتماً در اولین فرصت بروم دکتر. میترا همین که در را باز کرد و مرا در آن وضع دید، جیغ بلندی کشید و یک قدم عقب رفت. اما من در عوض خودم را جلوی آینه رساندم و شروع کردم به ورانداز کردن سرم. جز خود سیخ و یک رد زخم نسبتاً تازه که اصلاً عمیق نبود، هیچ چیز قابل توجه دیگری دیده نمیشد. حتی یک قطره خون هم نیامده بود. در عوض همان طور که قبلاً گفتم، سیخ تا نیمه جمجمهام را شکافته و داخل رفته بود. دردِ کمی داشتم، چیزی شبیه یک میگرن کم و بیش خفیف اما پیوسته.
میترا بعد از شنیدن ماجرا، ابتدا از نزدیکشدن به من خودداری کرد. بعد که اطمینان بیشتری یافت، ناگهان خودم را در آغوش گرم و عطرآگینش یافتم. و چه سیل کلماتی که به قصد دلداری دادن، از دهان غنچهوارش بیرون نمی زد: «خدایا، آخه مگه میشه؟! طفلکی! اما خیالت راحت عزیز دلم، زودی با هم میریم دکتر، حتماً باید راهحلی باشه …» همین کار را هم کردم، اما بیفایده بود.
فردا صبح دونفری رفتیم دکتر. توی راه احساس کردم که میترا خیلی از همراه بودن با من خجالت میکشد. حق هم داشت: از میدان بعثت تا میدان دانشگاه و از میدان دانشگاه تا خود آرامگاه بوعلی، از بچههای سه، چهار ساله که میدویدند و باد در میدادند گرفته تا پیرمردهای بازنشسته که منچبازی میکردند، همه با تعجب به سر من خیره شده بودند. دکتر متخصص مغز و اعصاب که پاک گیج شده بود، پس از معاینات اولیه، به سی تی اسکن و ام آر آی متوسل شد. نتیجه، غیرقابل باور و نومیدکننده بود: سیخ با اینکه به توده مغز نرسیده بود، اما طوری داخل جمجمه ام گیر کرده بود که جابجاییِ آن ریسک زیادی داشت، به ویژه با توجه به نادر بودن مورد من. سایر متخصصان و جراحان هم از آسیب جدی یا حتی احتمال مرگ دم زدند. نه، کسی مسئولیت عمل جراحی را نپذیرفت. برای سفر به خارج هم – با توجه به وضعیت غیرعادی و بیبضاعتی من – هیچ کشوری برایم ویزای پزشکی صادر نکرد.
خلاصه من ماندم و این سیخِ تا نیمه فرورفته در کاسه سرم که نه پیشروی می کند نه قصد بیرون آمدن دارد. در آغاز مشکلات زیادی داشتم، به ویژه در محل کار. رئیسم با اینکه میدانست از جانب من هیچ خطری ارباب رجوع را تهدید نمی کند، عذرم را خواست. شکایت کردم، اما چون نفوذی نداشتم، ره به جایی نبردم. خوشبختانه حقوق میترا برای زوجِ بدون بچهای مثل ما کفایت میکرد. مشکل بعدی، ارتباط گیری با میترا بود که برایم از لباس عوض کردن، حمام رفتن و نحوه خوابیدن سخت تر بود. میترا مدام میپرسید: «حالا چطوری کنار هم بخوابیم؟ اگه بخوام ببوسمت چی؟ چطور از این به بعد با هم بریم مهمونی؟» البته الان چند وقتی میشود که میترا به این وضع عادت کرده یا بهتر است گفت آن را پذیرفته است. داخل چهاردیواری خودمان مشکل زیادی نداریم و من حتی سپاسگزارم که زنم بزرگوارانه با این شرایط کنار آمده است. اما رفت و آمد را تقریباً به صفر رساندهایم، آن هم به اصرار خود من. اینطوری میترا هم در معاشرتهایش راحتتر است.
اگر بگویم هنوز آنچه را که بر من گذشته، باور نکردهام، دروغ نگفتهام. اما سرانجام این عادت است که حتی بر استثناییترین رخدادها هم چیره میشود. گاهی اوقات به خودم میگویم این سیخ میتوانست مرا بکشد یا داخل چشمم فرورفته و کورم کند. حالا که اینطور نشده، پس باید راضی بود. اما من تقریباً در هیچ موردی از وضع کنونی راضی نیستم. البته دست روی دست هم نگذاشتم و خیلی تلاش کردم تا بفهمم چگونه و چرا این سیخ در سرم فرورفت. متأسفانه چیزی دستگیرم نشد. گاهی اوقات میگویم شاید بخوابم و بعد بیدار شوم و دیگر سیخ بی سیخ. وقتهایی هم میرسد که همه چیز را یک رویا میدانم و این طوری خودم را تسلی می دهم. بدبختانه واقعیت از رویا زورمندتر است.
فقط این وسط اتفاق تازه و توضیحناپذیری افتاده است: بدون اینکه نیاز داشته باشم حتی یک وجب از هیکل گندهام را تکان بدهم، استعداد عجیبی پیدا کردهام در شناخت سلاحهای سرد و فنون رزمی شرق و غرب در دوران قدیم. انگار در این حیطه (و فقط در همین یک حیطه)، قوای یادگیریام ده برابر شده است. طوری با ذکر جزئیات درباره نیزه و خنجر و شمشیر و تبرزین و واکیزاشی و شیوه سپر گرفتن یا پرتاب فلاخن، معلومات درجه یکی کسب کردهام که بزرگترین تاریخدانان و متخصصین هم جلویم کم میآورند. از سوی دیگر، اخیراً هم بدون اینکه به دکتر رجوع کرده باشم حس میکنم سیخ دارد به کندی و میلیمتر، میلیمتر پیشروی میکند. نمیدانم، شاید هم توهم بَرَم داشته است. این حس از روزی به من دست داد که با تشویق میترا تصمیم گرفتم بزرگترین و جامعترین دانشنامه سلاحهای دوران باستان را بنویسم. استارتش را هم زدهام. البته هنوز از حرفِ «ب» جلوتر نرفتهام. نمیدانم آیا سیخ، برایم مرگی محتوم رقم زده یا نه، اما من عزمم را جزم کرده م: حتی اگر قرار باشد بمیرم، باید هنگام عرق ریختن روی این دانشنامه بمیرم.
واقعا زیبا و جذاب.مثل همیشه….
عالی بود