شیدایی یک شاعر
«میرهاشم میری» فعال فرهنگی از فعالیتهای خود میگوید
میری: هیچ وقت فکر نمیکردیم به این تعداد معلم اهل قلم و کثیرالاثر داشته باشیم. برای مثال آقای محقق حداقل ۳۰ اثر، زندهیاد «علی محمد شمیم» بیش از ۳۰ اثر و «مهین مجتهدی» بیش از ۱۵ اثر چاپ شده دارند و اگر آن پیشنهاد نبود و طرح اجرا نمیشد، این مستندسازی نیز صورت نمیگرفت.
*حسین زندی
*روزنامهنگار
«میر هاشم میری» از جمله نویسندگان و پژوهشگران همدانی است که در حوزه فرهنگ عامه این شهر پژوهشهایی انجام داده است. با وی گفتوگوی مفصلی انجام دادیم که در بخش نخست به زندگی شخصی او پرداخته شده است.
- در کدام محله و در چه سالی متولد شدید؟
در محله نظربیک متولد شدم که به دلیل خاطرات بد، ترجیح میدهم به آن فکر نکنم و به زبان نیاورم. ما بچههای تخسی بودیم و بیکار بودمان در تابستانها برای اهل محل و خانواده اسباب دردسر بود؛ بنابراین به «مکتبخانه هوشنگی» روبروی دبستان امیرکبیر در کوچه شیبدار درسنگی، در «دامنه مصلی» میرفتیم. حداقل نصف روز خود را در آنجا گذرانده و نصف دیگر روز به قدری که باعث دردسر شود، انرژی نداشتیم. پس از پایان دوره ابتدایی به دلیل علاقه به شخصیت امیرکبیر، به دبیرستانی با همین نام رفتم که حالا ساختمان آن بازسازی و به دبیرستان شهید «حجهفروش» نامگذاری شده است.
- در دوره ابتدایی، کتابخواندن شما چطور بود؟
از کودکی شوق مطالعه در من ایجاد شده بود اما در مدرسه ما، تا سال پنجم ابتدایی کتابخانهای وجود نداشت. مطالعه من از جایی آغاز شد که معلم سوم دبستان من «حسین باختری» روزی با دادن یک مسئله ریاضی پیچیده و وعده جایزه، ما را ترغیب به حل مسئله کرد. من و چند نفر از بچهها در زمان معین، مسئله را درست حل کردیم و او به عنوان جایزه به ما مجله کیهان بچهها داد. با سواد کمی که در حد سوم ابتدایی داشتم از خواندن این مجله خیلی لذت بردم و از هفته بعد مجله را آبونه شدم. پول روزانه ما یک قران و قیمت مجله پنج زار بود. آن زمان قدرت خرید با یک قران زیاد بود و با آن چیزهای متنوعی میشد خریداری کرد. خانواده توان خرید مجله برای من نداشت؛ بنابراین پول «توجیبی» پنج روز را جمع کرده تا بتوانم یکشنبهها مجله را بخرم. وقتی به مقطع ششم دبستان رسیدیم، دو نفر از معلمهای مدرسه به نامهای «جعفر حصاری» و زندهیاد «احمد رجبعلیزاده» که معلمان زحمتکشی بودند؛ باعث ترغیب ما به ساخت کتابخانه شدند. روزی آقای حصاری به کلاس ما آمد و راجع به ساخت کتابخانه در مدرسه با ما صحبت کرد و پرسید چه کسانی حاضر به همکاری هستند؟ من و چند نفر نظر مثبت داشتیم که مشخص بود انتظار او هم همین چند نفر بود و استقبال زیادی کرد.
- روند شکلگیری این کتابخانه به چه صورت بود؟
با کمک معلم دیگری در مدرسه به نام زندهیاد «خلیل مهرپاک» که سعی داشت بچهها را با تئاتر آشنا کند، نامههایی چاپ و منتشر کردیم و از دریافتکننده نامه، تقاضای اهدای کتاب به کتابخانه مدرسه داشتیم. نامهها برای ادارات شهر و بازاریان اهل فرهنگ فرستاده شد. سپس خیابانهای شهر را بین ما ۱۲ نفر تقسیم کردند، آدرسها را دادند و هر دو نفر را به یک خیابان فرستادند. آقای مهرپاک به من تأکید کرد تا کتاب نگرفتهام، بیخیال نشوم بعضیها سریع کتاب میدادند و بعضیها طفره میرفتند یا امروز و فردا میکردند. هرطور شده به کمک این ۱۲ نفر و معلمها، کتابخانهای در حدود هزار جلد ایجاد و سعی کردیم در مورد شرایط بردن کتاب تصمیمگیری کنیم. چند نفر گفتند داوطلبان با اهدای یک جلد کتاب میتوانند عضو شوند و کتاب ببرند، اما ایده بهتری به ذهن ما رسید؛ داوطلبان بابت کرایه هر شب یک قران بپردازند و با پولهای جمع شده، کتاب بخریم و در اختیار آنان قرار دهیم. همگی قبول کردند و به همین روال ادامه دادیم. تأسیس همین کتابخانه باعث شد بسیاری از بچههای آن مدرسه کتاب بخوانند. در سال ۱۳۷۹ معلمهای ابتدایی را در مقالهای با عنوان «خوبان سختکوش» خلاصه کردم و دوران ابتدایی با همه زشتیها و زیباییها تمام شد. مطلب در مجلهای چاپ شد و از آقای محمدی درخواست کردم به تعداد کسانی که از آنان در مقاله نام بردم، به من مجله بدهد و کسانی که در قید حیات بودند، به خودشان و کسانی که از بین ما رفته بودند، به خانوادهایشان هدیه دادم.
- چه زمانی به فکر چاپ کتابهای خود افتادید؟
نه قبل و نه بعد از انقلاب به این فکر نبودم و تنها مطالب من در مجلات چاپ میشد. هنگامی که «جواد محقق» سردبیر مجله رشد معلم شد، چند تکلیف بر عهده من گذاشت. صفحهای در روزنامه تحت عنوان «اشارات آشنا» باز کرده و در آن صفحه، بریدههایی از کتابهایی با نثر کلاسیک که جنبه اخلاقی، تربیتی، اجتماعی و حتی رگهای از جنبه سیاسی و در هر شماره هفت الی ۱۰ مطلب که بستگی به حجم آنها داشت، در یک یا دو صفحه در مجله چاپ میشد. با توجه به اینکه مجله ما ماهنامه بود، سه ماه در سال تعطیل بود و فعالیت ۹ ماهه داشت، «اشارات آشنا» در حدود ۳۰ شماره چاپ شد .سپس صفحهای تحت عنوان «کتابخانه معلم» باز شد که جنبه معرفی مطبوعاتی مناسب معلمها داشت. در همین صفحه، من مطلبی تحت عنوان معرفی و نقد کتابهای مرجع در علوم انسانی داشتم که آنهم در حدود ۵۰ شماره چاپ شد. روزی مجله رشد نوجوان از من درخواست کرد چند متن از ادبیات فارسی کلاسیک را به زبان نوجوان در این مجله به چاپ برسانم.
- به چه موضوعاتی پرداختید؟
برای خودم چند موضوع مانند تحمیدیه، مناجات، طنز، تربیت و سیاست تعریف کردم و در هر مطلب کتابی از شاخصترینهای آن مسئله را به زبانی که نوجوانان متوجه شوند، معرفی کردم که در حدود ۱۵ شماره چاپ شد. تا اینکه ادارهکل فرهنگ و ارشاد اسلامی تصمیم به چاپ فصلنامهای با عنوان «فرهنگ همدان» گرفت که من عضو هیئت تحریریه و ویراستار آن بودم و چند مقاله و مصاحبه من با شخصیتهای برجسته استان مانند «علیرضا کمری» که ذهنیت بسیار حاضری در طبقهبندی علوم و مسائل داشت، مصاحبه با دکتر «پرویز اذکائی» و مصاحبه با «صادق آشورپور» در آن چاپ شد. اما به هیچ عنوان به فکر چاپ کتاب نبودهام.
- نقش شما در انتشار «گاهنامه میلاد» چه بود؟
نقش من بررسی و نقد بعضی از آثار بود و سپس آثار نقدشده و پذیرفتهشده توسط من و تعدادی از دوستان، مجوز نشر در آن گاهنامه پیدا میکرد . از آن گاهنامه چهار شماره و سپس مجموعهای از رباعیات با مشکلاتی در مدیریت وقت فرهنگ و ارشاد منتشر شد. از گاهنامه چهار و از آثار رباعی، مطالب من و آقای محقق را حذف کردند. در سال ۱۳۶۷ آقای محقق درخواست تعدادی از آثار و شعرهای من را کرد و کتاب «ترانههای انتظار» در آن زمان چاپ شد. بخش مورد علاقه من آثار رباعیات است، اما شامل غزل، شعر آزاد و مثنویات نیز هست که در سال ۱۳۶۸ با شش هزار تیراژ چاپ شد و به همین دلیل حقالتحریر ۱۲ نسخه به من داده شد. یکصد جلد خریدیم و بین دوستان تقسیم کردیم. من از این کتاب حتی یک نسخه هم در دست نداشتم. در کانون بازنشستگان دو نسخه وجود داشت و من با رفت و آمد بسیار موفق شدم یک نسخه از آن را دریافت کنم. با آقای محقق تصمیم به اجرای طرحی برای بررسی تاریخ رباعی در همدان گرفتیم . بنابراین بیشتر وقت خود را صرف گردآوری و نوشتن رباعی کردیم که پس از سالها به نتیجه رسیده است. روزی «جلال سحرخیز» مدیرکل وقت آموزش و پرورش به منزل ما آمد و پیشنهاد کارکردن روی طرح معلمان اهل قلم را داد. فراخوانی منتشر کردیم و با یاری آقایان «صدفیزاده» و «پویانخواه» مشغول به کار شدیم و مجموعه ارزشمندی بیرون آمد. هیچ وقت فکر نمیکردیم به این تعداد معلم اهل قلم و کثیرالاثر داشته باشیم .برای مثال آقای محقق حداقل ۳۰ اثر، زندهیاد «علی محمد شمیم» بیش از ۳۰ اثر و «مهین مجتهدی» بیش از ۱۵ اثر چاپ شده دارند و اگر آن پیشنهاد نبود و طرح اجرا نمیشد، این مستندسازی نیز صورت نمیگرفت. «کرم رضا پیریایی» استاندار وقت همدان در دهه ۹۰ در یک سخنرانی برای بازنشستگان قول غیرقابل اجرایی داد که: «ما بازنشستگان را به حال خود رها نخواهیم کرد» و با سازمان بازنشستگی به مدیریت آقای سمائی تماس گرفته بود و درخواست جمعآوری تجربههای بازنشستگان برای چاپ کتاب کرده بود .ملاقاتی با آقای مطرحی معاون استاندار داشتیم و وی راجع به خط و ربط صحبت کرد و به علت عجله آنان، سریع فراخوان دادیم و وقتی متوجه شدیم حجم کتاب به حدود ۳۰۰ صفحه رسیده، آن را به دست چاپ سپردیم.
- ایده چاپ کتاب نامجاهای همدان چگونه شکل گرفت؟
جلسهای در خصوص طرح تهیه «فرهنگنامه همدانشناسی» برگزار کردند و از من دعوت شد در آن حضور داشته باشم. در آن جلسه چند محور مطرح شد و چون من از بچگی به کوچهگردی علاقه داشتم، گفتم: «میتوانید شناخت محلههای قدیمی همدان را نشر دهید» و استقبال بسیاری کردند. از من درخواست شد که مشغول شوم، اما درخواست را رد کردم و گفتم طرح را مینویسم و به علاقهمندان دهید تا پیگیری کنند. اما روزی به خانه ما آمدند و تأکید کردند که خودم باید آن را انجام دهم .گویا آقای محقق گفته بودند باید به من فشار بیاورند تا کاری را انجام دهم. این موضوع را پیگیری کردم و استقبال زیادی از آن بهعمل آمد. حدود یک سال و نیم تهیه این کتاب خاطره انگیر طول کشید. اطلاعاتی از منابع اندک قدیمی استخراج کردم، اما نتیجهای نگرفتم. به سازمان نقشهبرداری رفتم و راجع به نقشه همدان پرسیدم . نقشه هوایی مربوط به سال ۱۳۴۱ را در شش قسمت کپی گرفتند و به من دادن . آن هم نتیجه زیادی نداد و ناچار به گشتن در کوچه ها و محلات شدم. از پیرزن و پیرمردی مانند آقای باقری، احمدی و سرهنگ توکلی پرسیدم و یاداشت کردم. با بعضیها صحبت میکردیم که آلزایمر داشتند و با صحبتهای من خاطرات را به یاد میآوردند. بیش از صدها کوچه در اطراف تپه هگمتانه پیدا کردم که حالا هیچ اثری از آنها وجود ندارد. کوچهای در روبروی مسجد شالبافان به نام کوچه «چهل پله» وجود داشت، شمردیم و به ۳۸ پله رسیدیم. سپس متوجه شدیم آن را گرد کردهاند و چهل نیز، عدد کثرت است. آنجا مسکونی بود و چندین مسجد، کاروانسرا و راسته بازار داشت.چند کوچه ارمنینشین بود و وقتی به مکان تاریخی تبدیل شد، همه آن زندگی از بین رفت. در خیلی از محلات دیگر چمنها که مرکز محلها بودند و کوچههای ورودی و خروجی داشتند، ویران شدند. کوچه ورودی آن را به چمن بالا دست و کوچه خروجی آن را به چمن پایین دست متصل میکرد و بقیه کوچهها بنبست بودند. تمامی نیازمندیهای اهل محل مانند سلمانی، قصابی، نانوایی و برخی دیگر از اصناف در آن چمن ارائه میشد و کسی برای رفع نیاز مجبور به رفتن به چمن محلات دیگر نبود. تعدادی جاهل و لوتی هم بودند که کار چندان خاصی نداشتند و فقط به طور نامحسوسی مراقب اهل محل بودند.
- ویژگی مهم محلات همدان چه بود؟
همدان محلات «حیدری» و «نعمتی» داشت و آب محلات حیدری با محلات نعمتی در یک جوی نمیرفت. برای مثال لوتیهای محله جولان و امامزاده یحیی سالی یکی، دو بار دعوای شدیدی میکردند. در عصر قاجار محلات را به قصد کنترل به حیدری و نعمتی تقسیم میکردند و وقتی با خودشان میجنگیدند، نظمی در کشور برقرار میشد و دولت برای ایجاد نظم هزینه زیادی نمیکرد. معماری دوران قاجار بسیار دورنگرا بود و هیچ پنجرهای به بیرون نداشت اما در دوران پهلوی که محلات بازتر شده بودند، معماری برونگرا شکل گرفت و خانهها به کوچه پنجره داشتند.
بنبستها نیز پر پیچ و خم بود و این پیچ و خم جنبه دفاعی برای اهل محل در برابر قشون بیگانه داشت. «تپه پیسا» به «تپه اروسباقه» شهرت دارد زیرا دورانی روسها در جنگ جهانی اول در آن اردو داشتند و مستقر بودند. مردم باید طوری معماری را انجام دهند که توانایی دفاع از خود را داشته باشند.
- البته خیلی از این محلات بعدها از بین رفتند…
بله، در سال ۱۳۰۷ شهرداری همدان با مهندس «کارل فریش» آلمانی قراردادی بست و میدان اصلی امام را به شش خیابان منتهی ساختند و این ارتباط خیلی از محلات را از بین برد. برای مثال کوچه «چشمهتازی نظربیک» مستقیم به کوچه «فراشباشی» پای مصلا متصل میشد و با کشیدن خیابان شهدا این اتصال قطع شد. طرحی که من از این معماری داشتم باعث علاقهمندی زیاد من به این موضوع شد و برای آن یکسال و نیم محتوا جمعآوری کردم. با پیرمرد ۸۵ سالهای مصاحبه میکردم که در کوچه «عنابیان» قدیم در بالای تپه هگمتانه بزرگ شده بود. کوچه عنابیان از قسمت «لیجه ارامنه» شروع شده در سراسر تپه پیچ خورده و تا پیروادی کشیده میشد. آنجا قبرستانی بود و مسجد داخل کوچهای بود. درون آن «قبرستان بقعه پیروادی» که ساختمانی خشت و گلی به طول و عرض ۳ متر در ۳ متر بود، وجود داشت. «پیروادی» حکیم یا عارفی بوده که در آن ساختمان دفن شده و اسمش به پیروادی مانده است. از آن پیرمرد پرسیدم: «چرا به این کوچه عنابیان گفته میشود»؟ گفت: «در گذشته در تمامی خانههای این کوچه درخت عنابی وجود داشت. مکتبخانهای در این کوچه وجود داشت که ملاباجی خشنی آن را میگرداند. زیباترین درخت عناب که درشتترین و خوشرنگترین عنابها را میداد در این مکتبخانه بود». با اشکریختن و بغض میگفت: «هنگامی که در آن مکتب نشسته بودیم و ملاباجی با چوبش ما را آموزش میداد، تمامی حواس ما به آن عنابهای درشت آن درخت زیبا بود، اما از ترس ملاباجی جرأت نزدیک شدن به آن نداشتیم». متاسفانه آن زمان دستگاه ضبط نداشتم تا خاطراتی که تعریف میکردند را ضبط کنم و زنده نگهدارم.
ادامه دارد…
تحریر: رها رضاپور