ضربدر
*محمد فلاح
هر روز صبح وقتی که به درِ مدرسه میرسیدیم و دستم را از دست بزرگ و پینه دارِ پدر جدا میکردم، تازه میفهمیدم که چقدر هوا سرد است!
ظهرها هم جلوی مدرسه زیر آفتاب تنبل زمستانی مینشستم تا کمکم قامت پدر از انتهای پیادهرو پدیدار میشد. درست از همانجا که دو خط موازی حاشیه خیابان به یکدیگر رسیده بودند. هر روز مسیرمان تکراری بود و در هر روز دو بار از جلوی ساختمانی قدیمی و پیر رد میشدیم. ساختمان دو طبقه داشت. آبیِ در و پنجرههایش از تلخی و سختی گذر ایام رنگ باخته بود. بخشی از آجرهای آن، رطوبت زمین را به سمت بالا کشیده بود. همیشه چشمانم را که تنگتر میکردم و به ساختمان خیره میشدم. نم روی دیوار شبیه طرح جثه پیرمردی قوزی بود که بر روی دوشش باری بزرگ را حمل میکرد! یک شکاف بزرگ از زیر شیروانی مثل نیشخندی زشت بر سطح آجرها، نمای ساختمان را مخوف و ترسناک کرده بود. قسمتی از شیروانی را باد برده بود. گاهی در خیالاتم ساختمان قدیمی را یک مرد جنگجوی باستانی تصور میکردم و شیروانی را کلاهخودش. کلاهخودی که بخشی از آن از ضربات گُرز آسیب دیده و سوراخ شده بود! چند تا از شیشههای پنجرهها شکسته شده بود و همین هم نشان میداد که خانه متروکه است و هیچکس در آنجا زندگی نمیکند. یک درخت تناور خرمالو از روی نردههای زنگزده حیاط به سمت کوچه سرک کشیده بود. در انتهای پاییز، میوههایش دهان بچههای محله را آب میانداخت و اشتهای سیریناپذیر آنها را تحریک میکرد و با هر چه دم دستشان به سوی خرمالوهای خوشرنگ درخت سخاوتمند پرتاب میکردند. چند دمپایی رنگ و رو رفته که لابهلای شاخهها گیر کرده بود، روایتگر همین حکایت بود.
دو سه تا از شیشههای پنجرهها همچنان سالم مانده بود و به روی آنها علامتی به شکل ضربدری بزرگ زده شده بود! هر روز در دو نوبت علامت سوالی بزرگ ذهن کوچکم را قلقلک میداد که: ضربدر روی شیشهها برای چیست؟!
همیشه نمراتم بیست بود، به همین خاطر به خودم مغرور بودم که شاگرد اول کلاس باید پاسخ همه پرسشها را بداند. بنابراین هر روز با خودم کلنجار میرفتم که علت وجود ضربدرهای روی شیشهها را به تنهایی پیدا کنم. هر چقدر بیشتر از فسفر مغزم کار میکشیدم چیز کمتری عایدم میشد. یک روز فکر میکردم که همه شیشههای قدیمی به همین شکل و ضربدردار بودهاند. روزی دیگر به این نتیجه میرسیدم که شیشهها را ضربدر میزدهاند که قمریها و گنجشکهای سر به هوا به آنها برخورد نکنند!
یکی از روزهای سرد زمستانی برای حل این معما در دریای افکارم غوطهور بودم که نکند در زمان قدیم ضربدر روی شیشهها مُد بوده است؟! که شلاق بیرحم باد به روی دستم خورد. تازه متوجه شدم که دستم را از دستِ همیشه مردادی پدر بیرون آوردهام و مات و مبهوت، محو تماشای ساختمان قدیمی شدهام. پدر کمی جلوتر درست دم درِ آن خانه رازآلود ایستاده بود و مهربانانه صدایم کرد: پویا جان چرا نمیآیی؟! زود باش گلم، مامان نگرانمان میشود.
دیگر وقت آن شده بود که جواب مسئله را از قهرمان زندگیام بپرسم. مطمئن بودم او همه چیز را میداند. آری من در کشف آن معمای مرموز شکست خورده بودم. پس با چند گام بلند خودم را به پدر رساندم و ملتمسانه گفتم: بابا، بالای سرت را نگاه کن. آن ضربدرهای روی شیشهها را دیدی؟ آنها برای چیست؟
پدر دستی به روی سرم کشید و با لحنی مهربان گفت: سالها پیش، وقتی که خدا هنوز تو را به من و مادرت هدیه نداده بود دشمن کشورمان را مورد حمله قرار داد و شهرهای ما را بمباران کرد. خیلی وقتها از صدای مهیب انفجار یا حتی شکستهشدن دیوار صوتی، شیشههای پنجرهها میشکست و هر تکهاش به ترکشی مُهلک و خطرناک تبدیل میشد.
پدر در آن لحظه دستی به سبیل پر پشتش کشید و با آه سوزناکی از ته دل ادامه داد: به همین دلیل روی شیشهها به شکل ضربدر چسب نواری یا چسب کاغذی میچسباندند که تا حدود زیادی از شکستهشدن آنها جلوگیری میکرد.
وقتی که دوباره دستم را گرفت، دیدم که بین انگشت اشاره و شصتش با خودکار قرمز یک علامت ضربدر زده شده. بیدرنگ پرسیدم: پدر این ضربدر برای چیست؟
لبخندی زد و پاسخ داد: این برای یادآوری است گلم. باید کاری انجام دهم، میترسم فراموشش کنم!
**
حالا؛ بعد از سالها، با خودم فکر میکنم ضربدرهای به جا مانده از جنگ هم میخواهند به ما یادآوری کنند که فراموش نکنیم:
«جنگ چه پدیده شوم و چه مصیبت فلاکتباری است».
یکی از قشنگترین متن هایی بود که خوندم عالی بود