*محمد فلاح (سیاوش)
از اونجاییکه هر چیز کهنهای محکوم به ویرونیه و باید دوباره نو بشه، این خونه هم زیر تیغ فنا بود. خونه پدری با اون همه خاطره از کودکی، صدای خندهها و عروسیهای چپ چپ و راستِ خواهرا و برادرا !
حتی یادمه یه بار یکی از همسایهها از بابا اجازه خواست که عروسی پسرشو توی خونه درندشت و با صفای ما برگزار کنه؛ بابا هم با اون صداقتِ مختص آدمای قدیم، چَشمی جانانه گفت و چند روز بعد عروسی باحال و مفصلی همین جا به راه افتاد.
حالا از اون همه آدمِ پر قیل و قال و مشتاق زندگی فقط یکی مونده بود. اونم منهِ دلمُرده و خسته. خسته از همه چی، از آدما، از زمونه، از خودم !
همه پیِ زندگی و سرنوشت خودشون رفته بودند و من، تنها و بی عشق درست مثل مردابی در شُرف تبخیر مانده بودم !
کم کَمک منم دیگه باید بارو بندیلم رو جمع میکردم و خونه رو با تموم خاطراتش به دست بیرحم بساز و بفروش میسپردم تا به یه چشم به هم زدن همه اون قصههای تلخ و شیرینو با خاک یکسان کنه .
از کمد قدیمی شروع کردم. بقچههای لباس و هزاران هزار خاطره. یه روزایی سبز میپوشیدم و یه روزایی آبی. اما این روزا فقط خاکستری و خاکستری و خاکستر …
زیر بقچهها پارچه لطیف صورتی رنگی با گلهای ریز و درشتِ سرخ کف کمد پهن شده بود. آره این همون پارچه بود. انگار همین دیروز بود. ننه سکینه اونو از مکه برای یکی از خواهرا آورده بود. اما کدوم خواهر؟! پاسخ این سوال داد و قال وحشتناکی رو راه انداخت. خواهرا گل و گیس همدیگرو کندن و جنگی توی خونه در گرفت. آخر سرم مادر با قیچی کردن پارچه به غائله خاتمه داد !
این همون پارچه بود. آروم و مهربون نگام میکرد. گُلای سرخش به چشام زُل زده بودن. اونا انگار به من میگفتن پس چی شد اون همه قِرِشمال بازی؟ چرا دیگه کسی سرِ تصاحب ما دعوا نمیکنه ؟!
پارچه رو که جمع کردم زیرش یه تیکه کاغذ رنگ و رو رفته مخفی شده بود. میشد گفت که کاغذ دیگه سفید نبود. بلکه به یه زرد بد رنگ مبدل شده بود. رنگ کهنگی و مسیری رو به زوال !
به آرامی تای اونو باز کردم. یه نقاشی جلوی چشمم پدیدار شد. حالا دیگه همه رنگهاش رنگ باخته بودن. انگاری چیزی با درد قلبم رو میفشرد. مگه میشد خاطره اون روز نحس و لعنتی از یادم بره؟
هنوزم که هنوزه زخم کاری اون روز توی روح و جونم تیر میکشه و دردش روز و شب مثل یه سایه همراهمه.
تهِ یه کوچه ی خلوت دختری موطلایی با دامنی بلند درست تا روی مچ پاهاش دیده میشد که یکی از دستاشو توی هوا بلند کرده بود. اما لحظهای بعد اون دختر و دست ابریشمیش تا ابد از نظر محو میشدن!
آسمان نقاشی پر از ابرای سیاه بود و از در و دیوار کوچه غم میبارید. کمی که دقت میکردی جای اشکای نقاش تازه بالغش روی چند نقطه از سنگ فرشای کوچه تاولهای درشتی درست کرده بود. کوچهای خالی از درخت، گل و سبزه، خلاصه همه چی تیره و تلخ. سیاه و خاکستری.
یادی مزمن و کشنده ثانیهوار در ذهنم تکرار میکرد که : بعد از اون روز دیگه هرگز طعم خوشایند و زندگی بخش هیچ عشقی رو نچشیدم. اون دختر رویایی رفت. آخه مجبور بود که بره. منم با ثبت اون لحظه تلخ عملا ورود هر کورسوی عشقی رو به سیاهچال دلم ممنوع کردم !
«طلوع» دختر ظریف و دوست داشتنی همسایه روبرو، مدت کوتاهی مهمون ناخونده دلم بود اما با تصمیم پدرش واسه رفتن به استرالیا، برای همیشه از آسمون زندگیم «غروب» کرد. غروب غم انگیزی که هیچ وقت طلوعی در پی نداشت. حالا دیگه بعد از این همه سال باید اون دختر کوچولو و شیطون حسابی بزرگ شده باشه. یه زن ، یه زنِ خوش اندام و …
بیمعطلی از روی میز گوشه اتاق، پاک کن و جعبه مداد رنگی رو برداشتم و مشغول شدم.
دامن بلند و سیاه رنگش رو پاک کرده و به جاش یه دامن کوتاه، این بار کمی بالای زانوهاش کشیدم. دامنی با گلهای سرخ. پیرهنش کهنه و رنگو رو رفته شده بود؛ اونو که پاک کردم . . . وای ! لخت شد ! دو تا سینه گرد و سفت خیلی تحریک کننده و اشتها برانگیز بیرون افتاد! به این زودیها دلم نمیخواست اونا رو بپوشونم. از نگاه کردنشون سیر نمیشدم. خیلی آروم اونارو لمس کردم. اما یه دفه دیوونه وار یه بلوز آستین حلقهای قرمز به تنش پوشوندم. دیگه لبهای طلوع درست مثل غنچه گل سرخ شده بود. موهای بافته شدهش رو باز کردم و اونارو روی شونههاش پریشون. حالا طلوع یه زن وحشی و طناز در انتهای کوچه بود که انگار داشت نزدیک و نزدیکتر میشد ! راه که میرفت زیباتر به نظر میرسید. درست مثل آهو میخرامید.
حالا موقعِ ابرای توی آسمون بود. دیگه چه معنی داره آسمون ابری و سیاه باشه ؟! لحظهای بعد آسمون آبی آبی بود حتی یه تیکه ابرم دیده نمیشد. کنار پیاده رو و توی گلدونای جلویِ پنجره خونهها پُر از گل شد ! گلای اطلسی رنگ و وارنگ. آبی، سفید و قرمز .
حالا طلوع با اون کفشای پاشنه بلند قرمزش به چند قدمیِ درِ خونه ما رسیده بود !
خوب که گوش میکردی توی متن نقاشی بین صدای بچههایی که مست بازی و شلوغ کاری بودن یه صدای خوش آهنگ، شبیهِ آواز یه قناری به گوش میرسید. انگار با تمام حجم حنجره ش میخوند. بیوقفه و دلفریب. درست مثل صدای زنگِ درِ خونه !!! که اونم دقیقا همین آواز قناریه !
آره؛ این زنگ فقط توی تصورم صدا نمیکرد. درسته ؛ تموم خونه از صدای زنگ پر شده بود. انگار راستی راستی یه نفر داشت زنگ خونه رو فشار میداد. یه دفه به خودم اومدم و به یه چشم بهم زدن خودمو به درِ حیاط رسوندم.
درو که باز کردم چهره یه خانوم مقابل صورتم قرار گرفت. یه زن با همون چشمای درشت توی نقاشی. درست با همون سرخی لبها و دقیقا با همون حالت وحشی و طناز ! اما روسری کوچک و خوش آب و رنگی روی سرش بود هرچند موهای پریشونش از زیر روسرس بیرون اومده بود. هر دومون بهت زده بودیم. انگار صاعقه خشکمون کرده بود. نمیدونم چقدر طول کشید اما بالاخره زن نفس عمیقی کشید و با صدایی آروم و دلنشین گفت:
«آخ سیاوش چقدر پیر شدی».