ماجرای مرد خاکی

1

*نادر هوشمند

عید نزدیک بود و آن روز صبح، من به بازار رفته بودم تا به سفارش همسرم کمی خرید کنم. همه جا مملو از مشتری و فروشنده بود و بساط دستفروشان، پهن: آجیلِ بوداده، قیسیِ تازه، ماهی قرمز، کماج گرم، نان ساج، سیرِ امامزاده کوه، سیب زمینیِ یکن آباد. سر ظهر که شد خواستم کمی خستگی در کنم. دور میدان امام و روی پله‌های بانک ملی نشستم. پاکت‌های پر از خرت و پرت را روی زمین گذاشتم و به خودم کش و قوسی دادم. چند نفری آن‌جا پلاس بودند. همین که خواستم کمی نخودچی کشمش بخورم، مردی قدبلند با گام‌های بلند اما آهسته، از راه رسید، کنارم نشست و به دیوار تکیه داد. بوی غریبی می‌داد، بوی نوعی کهنگی. تشخیص سنش دشوار بود. سیمای کدری داشت، سر بی مویش را یک کلاه نمدی پنهان کرده بود، چشمانش بی‌فروغ بودند و چین و چروک عمیقی مانند شیارهای زمینِ شخم خورده، پیشانی و گونه‌ها و حتی گردنش را پوشانده بود. لباس‌های شلخته‌اش هم مثل خودش، غریب می‌نمودند: پیراهن اخرایی چروکیده، شلوار پاشنه گشاد، کفش‌های اسپورت تنگ و جوراب‌های تا به تا. نگاهم را از او دزدیدم. این دیگر چه عتیقه ای بود؟! از مرد کمترین صدایی در نمی‌آمد. تعارفی زدم: «عمو، یه کم خوردنی میل داری؟». لبخند کمرنگی زد و با سر گفت: «نه».

چند دقیقه بعد، به سخن آمد: «چه خرید خوبی!» لحن صدایش عاری از لهجه بود و کلامش حتی با این‌که انگار از ته چاه می‌آمد، اما طنین شگرفی داشت. گفتم: «آره.» پرسید: «برای زنت هم چیزی خریدی؟». سرم را تکان دادم. گفت: «حتماً زن زیبایی داری». از حرفش خوشم نیامد، اما جرأت نکردم بگویم: «به تو چه؟». حضور سنگین وی، مرا به سکون غیرقابل توضیحی دچار کرده بود. چند ثانیه‌ای که گذشت، آهی کشید: «زن من که خیلی زیبا بود، خیلی». کلامش حسرت آلود بود: «زود از دنیا رفت». محتویات دهانم را همین‌طور نجویده، قورت دادم: «خدا رحمتش کنه. چرا؟». آه بلندتری کشید: «تازه ازدواج کرده بودیم. خوشبختِ خوشبخت بودیم. افسوس». سرش را پائین انداخت: «حوالی دیوین، باغ کوچکی داشتیم. من زراعت می‌کردم و او خانه‌داری. یک روز بهاری که درختان گیلاس تازه شکوفه داده بودند، برادرم سراسیمه خودش را به من که در باغ بودم رساند و گفت اتفاق بدی برای همسرم افتاده است. دوان دوان خودمان را به خانه رساندیم، اما خیلی دیر شده بود: زنم، معلوم نبود چرا، با چشمان باز کف آشپزخانه افتاده و کمترین تکانی نمی‌خورد. آری، او مرده بود. به همین راحتی. تا صبح در کنار جسدش سوگواری کردیم و سپیده نزده همان‌جا در اطراف باغ، دفنش کردیم. همه که رفتند و من تنها شدم، تازه تحت تأثیر ضربه ناشی از فقدان همسرم، لباس‌هایم را جر دادم و شروع کردم به نعره زدن. نه، نمی‌توانستم بپذیرم که دلبندم آن‌قدر زود ترکم کرده است؛ تصور این که لبهای قلوه‌ای، چشمان شهلا و اندام جوانش خوراک کرم‌ها شود، دیوانه‌ام کرده بود. لبخند ملیحش را نمی‌توانستم فراموش کنم. چه آرزوها که نداشتیم! به مادر زمین لعنت فرستادم: تف بر تو ای زمین حریص! نفرین بر تو ای خاک پرولع! اگر شجاعت دارید و عادل هستید، مرا هم قورت بدهید، مرا هم با خودتان ببرید پیش او!».

مرد به این‌جا که رسید، ساکت شد. من، نگران و البته کنجکاو، پرسیدم: «خب؟ بعدش چه شد؟». مرد پاسخ داد: «همان شب، خواسته من شنیده و مستجاب شد؛ زمین مرا در خود فرو کشید و خاک، مرا خورد. البته نه کاملاً: گویا طبیعت از یک سو به عمق رنج من پی برده بود، اما از سوی دیگر از هتک حرمت من نسبت به خودش خشمگین شده بود؛ از این‌که منِ حقیر اما گستاخ، از او که کردارش فراتر از عقل من بود، انتظار شجاعت و عدالت داشتم». مکثی کرد و بعد ادامه داد: «وقتی توسط نیروهای نامرئی به داخل زمین کشیده شدم و خودم را ته گور در کنار جسد همسرم یافتم، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. آری، زمین به حرفم گوش داده بود و قبل از این‌که موعد من برسد، مرا با خودش برده بود». بهت‌زده گفتم: «متوجه نمی‌شوم؟». مرد رو کرد به من، دهانش به تانی باز شد و آوایی گنگ از اعماق وجودش به گوش رسید: «من به خاک بدل شده بودم. در حالت معمولی، تفاوتی بین بقایای بدنم با بقایای همسر و نیز ریشه‌های کهنسال درختان و سنگریزه‌ها وجود نداشت، اما مجازاتِ بی حرمتیِ من به طبیعت، زنده ماندن در عین مردن بود: من با این‌که توده‌ای از خاک و گِل بودم، اما هنوز جان داشتم و در نتیجه گذرِ زمان را حس می‌کردم. کم کم تحمل این وضعیت برایم سخت شد. می‌دانی؟ یا باید واقعاً فنا شد یا باید با وجود همه بدبختی‌ها و از جمله فقدان عزیزان، به زندگی ادامه داد. من، علاوه بر اهانت، زیاده‌خواهی هم کرده بودم و حالا باید تاوانش را می‌دادم، تاوانی که پرداخت آن تا همین دیشب طول کشید. بعد از مدت‌ها قصد فرار داشتن، سرانجام دیشب تصمیمم را عملی کردم. هر چقدر از توانِ انسانیِ قبلی در استخوان‌های پودرشده‌ام مانده بود را جمع کردم، به زور خودم را از سینه خاک بیرون کشیدم، ریختِ آدمیزاد به خودم گرفتم و سپس برای این‌که برهنگی ام را بپوشانم، از طبیعت ملعون جدا شده و مثل سایه‌ای گریزپا، خودم را به شهر رساندم». با خرسندی، لباس‌هایی را که به تن داشت نشانم داد: «از صبح کلی گشته‌ام تا این رخت و جامه را پیدا کنم. بِهِم می‌آیند، مگر نه؟». نمی‌دانستم چه بگویم. لبخندزنان پرسید: «حرف‌هایم را باور نداری؟» بعد بدون آن‌که منتظر پاسخ بماند، از جایش برخاست. من هم بی اختیار بلند شدم. دستش را به طرفم دراز کرد: «دستم را بگیر.» با ترس و لرز، دستش را گرفتم؛ سرد و زمخت بود. دستور داد: «فشار بده!». آرام شروع کردم به فشار دادن. «محکم‌تر!». محکم‌تر فشار دادم، آن‌قدر محکم که دیدم دستش دارد شروع می‌کند به ترک برداشتن؛ اتفاقی که سپس برای تک تک اندام‌ها و حتی صورتش نیز افتاد. چند لحظه بعد هم، تمام بدنش، بدون کمترین صدایی، ناگهان پوکید و در برابر چشمان وحشت زده ام، به طرفه‌العینی فرو ریخت. باورکردنی نبود: لباس‌ها فقط تلی از خاک را در بر گرفته بودند. از گوشت و پوست و استخوان مرد غریبه خبری نبود.

چند دقیقه‌ای همان‌جا میخکوب شدم. بوی گرد و غبار توی دماغم مانده بود. آب دهانم را به سختی قورت می‌دادم. به خودم که آمدم با تعجب فهمیدم هیچ‌کس متوجه موضوع نشده است. توده خاک و لباس‌ها، سر جایشان بودند. اولین کاری که کردم این بود که پاکت‌های خرید را برداشتم و فوراً از آنجا گریختم. ساعتی لای جمعیت گم و گور بودم. اما بعد که گیج از واقعه، میدان را چند بار دور زدم، پاهایم دوباره مرا به همان‌جا کشاندند. ایستادم و دیدم رفتگر پیر و خمیده ای دارد غرولندکنان توده خاک را جارو می‌کند و با بیل داخل فرغون می‌ریزد. از لباس‌ها خبری نبود. فقط کلاه نمدی باقی مانده بود که البته آن هم خیلی زود سهم یک جوان ولگرد شد.

1 نظر
  1. پیمان می گوید

    اقای دکتر هوشمند مثل همیشه عالی، جذاب و زیبا.قلم تان همیشه سبز

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.