مادرم
*مادرم
*مهسا یعقوبی
همه عکسها، اسکنها و آزمایشها را جمع کردم و آهسته روی میز کوبیدمشان تا در یک خط قرار بگیرند و مرتب شوند. نگاهی به دکتر انداختم، با صدایی گرفته گفتم: سپاسگزارم و به سمت در رفتم. دستگیره را که پائین دادم دکتر صدایم زد: خانم سعادت؟ به طرفش چرخیدم، ادامه داد: دو ماه هم فرصت کمی نیست. پرسیدم برای چه کاری؟ گفت: برای زندگیکردن. خیره به چشمانش نگاه کردم و با پوزخند تلخی اتاق را ترک کردم.
مدارک را روی صندلی عقب ماشین پرت کردم و سوار شدم. چند ساعت بیهدف رانندگی کردم. آخر سر نزدیک غروب که شد به پل عابر پیادهای که موقع پیادهروی چند دقیقهای برای استراحت روی آن میایستادم، رفتم. تماشای شهر، چراغها و حرکت ماشینها را در شب، از آن بالا دوست داشتم. سیگاری روشن کردم و مشغول مرور حرفهای دکتر در ذهنم شدم. شاید برق امیدی در دلم زنده کند، اما انگار همان تهمانده امیدم را هم میبلعید. جرأت خانه رفتن نداشتم. دلم میخواست تا صبح همانجا بشینم، اما چارهای نبود… .
کلید را در قفل چرخاندم، اما از بازکردن در عاجز بودم. خیالم راحت بود که صدای کلید انداختنم را نمیشنود و فرصت کافی برای تعلل داشتم تا خودم را جمع و جور کنم. وارد خانه که شدم روی مبل همیشگیاش گوشه پذیرایی نشسته بود، با همان لچک سفید با شکوفههای صورتی رنگ روی آن. سالها بود که به سکوت عادت داشتیم. از همان دو، سه سالگیام تنها راه ارتباطیمان ایما و اشاره بود. به هم سلام کردیم و طبق معمول با همان لبخند زیبا و دلگرم کنندهاش به من خوشامد گفت. سریع و با گامهای بلند به اتاقم رفتم، بغضم ترکید، خودم را روی تخت انداختم و بلند بلند گریه کردم. اولین بار در زندگیام بود که خوشحال بودم مادرم هیچ صدایی را نمیشنود. اشکهایم ذرهای درد را از وجودم بیرون نمیکشید. انگار به ته دنیا رسیده بودم…
میدانستم اگر برای مدت طولانی در اتاق بمانم مامان بالاخره میآید و سراغم را میگیرد. بلند شدم و جلوی آینه ایستادم، نفسهای عمیقی کشیدم و کمکم اشکهایم را پاک کردم. به پذیرایی رفتم و سرش را بوسیدم، از وقتی موهایش ریخت آن لچک را سر کرد و دیگر درنیاورد. میز را چیدم و مشغول خوردن شام شدیم. انگار چیزی مثل غده در گلویم گیر کرده بود. نمیتوانستم چیزی بخورم، اما برای اینکه مادر را از اشتها نیندازم به زور لقمهای خوردم. لقمه دوم را که در دهانم گذاشتم، حالت تهوع به من دست داد. به طرف دستشویی دویدم و استفراغ کردم. همان موقع با خودم گفتم ای کاش میشد درد و رنجهایمان را هم بالا بیاوریم! دست و صورتم را شستم و از دستشویی بیرون آمدم، مادر با چشمانی که نگرانی در آن موج میزد بیرون در ایستاده بود. به او اطمینان دادم که حالم خوب است و احتمالا به خاطر غذای ظهر است که در شرکت خوردم. دستش را گرفتم و سر میز برگشتیم. سر یخچال رفتم یک لیوان عرق بیدمشک ریختم و آرام آرام مشغول خوردن شدم. مامان دیگر میلش را از دست داده بود. غذایش را نصفه رها کرد و به بهانه خستگی به اتاقش رفت تا استراحت کند. اصرار من هم بیفایده بود. حوصله جمعوجورکردن آشپزخانه را نداشتم و همه چیز را همانطور رها کردم. به اتاق رفتم و کلافه سیگاری روشن کردم و لب پنجره ایستادم. چند نخ پشت سر هم کشیدم، زیرسیگاریام تقریبا پر شده بود. دلم میخواست بخوابم، اما درونم غوغا بود. کوره آتشی در من روشن شده بود و داشت از ریشه میسوزاندم. چطور میتوانستم مثل دکتر با خونسردی تمام به مادرم بگویم که دو ماه دیگر بیشتر زنده نمیماند… .
زخمی وسط جنگی افتاده بودم که از همین حالا میدانستم در نهایت بازنده آن منم. خسته و مستأصل رفتم و روبروی آینه نشستم. موهایم را از پشت سرم باز کردم، روی سرم سنگینی میکرد. انگار به هر تار مویم وزنه سنگینی آویزان بود که داشت تمام استخوانهای گردنم را خرد میکرد. موهایم را روی شانه راستم ریختم و در دستم مشت کردم. قیچی را از کشو بیرون آوردم و تا بالای گوشم بالا بردم تا تکتک تارهایش را درو کنم. همان لحظه در باز شد و مامان با ابروهای گره کرده وارد شد. میدانستم بوی سیگار خلقش را تنگ کرده است. با آن صحنه که مواجه شد چشمانش گشاد شد و صورتش از فرط خشم سرخ شد. دستش را دراز کرد قیچی را از دستم بگیرد، دستان نحیفش زورش به من نمیرسید، اما در نهایت تسلیم شدم… . قیچی را گرفت و روی تخت نشست. با اشاره از من خواست روبرویش بشینم. پشت به او، روی زانوهایم جلویش نشستم. دستی به موهایم کشید و شروع به بافتنشان کرد. تمام که شد با دست روی شانههایم زد، به سمتش برگشتم، چشمانش خیس اشک بود. سرم را روی پاهایش گذاشتم و زار زار گریستم. با هر نوازشش صدای هقهقم بلندتر میشد… .
در زندگیام ورق جدیدی باز شده بود و من سردرگم نمیدانستم این فرصت باقیمانده را چطوری باید سپری کنم. معلق در زمین و آسمان بودم. بالاخره قدم اول را برداشتم. یک برگه مرخصی بدون حقوق پر کردم و تحویل رئیس شرکت دادم. برگه را که خواند پرسید: برای چند وقت؟ مدت زمان را خالی گذاشتهاید. کاش واحد شمارشهای دیگری هم برای روزها و لحظهها اختراع میکردند، مثلا تا آخرین نفس مادرم. سکوت من باعث شد رئیس سوالش را تکرار کند. وقتی بازهم جوابی از من نشنید برگه را کنار زد و از پشت میز بلند شد. روبرویم روی صندلی نشست و گفت: خانم سعادت موضوع چیست؟ شما از بهترین مدیران این شرکت هستید، هر کمکی از دست ما بربیاید دریغ نمیکنیم. کمی روی صندلی جا به جا شدم و گفتم: کمکی از دست کسی برنمیآید. رئیس در جواب گفت: سکوت شما هم کمکی به حل کردن موضوع و امضای این برگه نمیکند. حق با او بود. همه ماجرا را برایش تعریف کردم. اظهار تأسف و همدردی کرد و گفت: پیشنهاد میکنم روزهای کاریتان را کم کنید و برخی وظایفتان را هم در منزل انجام دهید. دستیاری هم در اختیارتان قرار میدهم تا کمک حالتان باشد و نگرانی از بابت کارها نداشته باشید. چهرهام در هم رفت. این چیزی نبود که میخواستم. او اصلا من را درک نمیکرد و نمیدانست در این شرایط لحظهها چه ارزشی برای من دارند! از حالت چهرهام فهمید که پیشنهادش خوشایندم نیست. پشت میزش برگشت و برگه مرخصی را امضا کرد و برای مادرم آرزوی سلامتی کرد. بدون فوت وقت به خانه برگشتم و با لبخندی که تا بناگوشم باز بود برگه را به مادر نشان دادم. بر خلاف انتظارم اخمی کرد و رویش را برگرداند. خشکم زده بود. فکر میکردم این کارم خیلی خوشحالش میکند. گذشته از این، همیشه از ساعتهای زیاد و طولانی کاریام گلهمند بود. تنها تفریح من پیادهرویهای گاه به گاه شبانه بود که بیشتر به عنوان ورزش انجام میدادم. هرچه پیش خودم دلیل رفتار مامان را بالا و پائین میکردم به هیچ نتیجهای نمیرسیدم. تا شب دیگر حرف چندانی بینمان رد و بدل نشد.
یک روز به پیشنهاد مادر به گلخانه رفتیم. گل و گیاههای زیادی در خانه داشتیم و مسئول رسیدگی به آنها مادر بود. هر وقت حالش بد میشد و مجبور بود مدت طولانی بستری شود، بعضی از گیاهانش خشک میشدند. همیشه از این موضوع گلایه میکرد که چرا رسیدگی به آنها را فراموش میکنم، اما من وسط آن همه مشغله کاری هیچ وقت یادم نمیماند به کدام گل کی آب بدهم و کلا چیزی از نگهداری گل و گیاه سر در نمیآوردم. به گلخانه که رسیدیم خلاف عادت همیشگیمان، مادر اینبار از من خواست تا گیاهی را انتخاب کنم! دلیل کارش را نفهمیدم، اما برای اینکه دلش را به جا بیاورم، قبول کردم. گشتی زدم و نگاهی به دور و بر انداختم، گیاهی با ترکیب برگهای قرمز و سبز توجهم را جلب کرد و به نظرم زیبا آمد. همان را خریدیم. به خانه که برگشتیم، چون بعضی از گلدانها سنگین بود خودم کمی جا به جایشان کردم و جایی برای گلدان جدید باز کردم.
فردای آن روز برای خرید خانه به بازار رفتم. سعی کردم بیشتر مایحتاج خانه را برای دو سه هفته یکجا بخرم که مجبور نباشم زیاد بیرون بروم. به خانه که رسیدم نزدیک آشپزخانه چندتا از پلاستیکهای سنگین از دستم در رفت و همهشان روی زمین ریخت. کیفم را از روی شانه برداشتم و گوشهای انداختم و مشغول جمع کردنشان شدم. مادر نزدیک آمد تا کمک کند، با اشاره گفتم خم نشود و خودم میتوانم همه را جمع میکنم. کیف دستیام را که پرت کرده بودم، چون درش باز بود محتویاتش بیرون ریخته بود، مامان رفت تا کیفم را جمع و جور کند. کارم که تمام شد متوجه شدم مادر مشغول خواندن یک برگه است. دو بلیت کنسرت خواننده محبوبم در دستانش بود. بلیتها را قبل از جواب آزمایش او به اصرار دوستم فریبا خریده بودم. تاریخش برای دو هفته بعد بود و من کلا فراموش کرده بودم. بابت جمع کردن کیفم ازش تشکر کردم و گفتم قصد ندارم به کنسرت بروم و میخواهم بلیتها را به فریبا بدهم تا با کس دیگری برود. شوق چشمانش جایش را به اندوهی آمیخته با خشم داد. بلیتها را محکم در دستش فشرد و به اتاقش رفت. مات و مبهوت رفتنش را با چشم دنبال کردم.
بعد از جمع و جور کردن خریدها به اتاقم رفتم. طبق عادت سیگاری روشن کردم. زیرسیگاریام سرجای همیشگیاش نبود، چشم چرخاندم تا پیدایش کنم که با صحنه عجیبی مواجه شدم. گلدان قرمز همراه با دستورالعمل نگهداریاش که روی آن چسبانده شده بود گوشه اتاقم بود! خندهام گرفت. زیرسیگاریام را کمی آنطرفتر روی طاقچه پیدا کردم. فهمیدم مامان اتاقم را مرتب کرده است. زیرسیگاری را که نزدیک آوردم دیدم با شکلاتهای مغزداری که عاشقشان بودم پر شده است! بیاختیار زدم زیر خنده… شکلاتها را روی میز خالی کردم و سیگارم را داخل زیرسیگاری تکاندم.
چند روزی به همین منوال گذشت. مادر بدخلق شده بود و بیشتر اوقات توی خودش بود. این موضوع خیلی عذابم میداد. هرچه بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. هرروز از مادر دورتر و دورتر میشدم. باید کاری میکردم. تصمیم گرفتم فرمان این روزها را به دست او بدهم.
اولین قدم این بود که به شرکت برگردم و پیشنهاد رئیس را قبول کنم. خوشبختانه این تصمیم مادر را خیلی خوشحال کرد. مابقی برنامهریزیها را هم به خودش سپردم. به پیشنهاد مادر دیگر خریدهایمان را تقریبا روزانه انجام میدادیم. با هم به میدان ترهبار میرفتیم. ویلچری برایش خریدم تا رفتوآمد برایمان راحتتر شود و موقع خستگی از آن استفاده کند. در خریدهایمان شرط بندی هم میکردیم و بیشتر اوقات بازنده من بودم. هندوانههایی که مامان انتخاب میکرد همیشه قرمز و شیرین از آب در میامد. بعدازظهرهایی که سرحال بود به دل طبیعت میزدیم. ساعتها به تعریف مینشستیم و از هر دری حرف میزدیم. میگفتیم و میخندیدیم و از کنار هم بودن لذت میبردیم. آلبومهای قدیمی را با هم ورق میزدیم و مادر قصه هر عکس را برایم تعریف میکرد. از ته دل خوشحال بودم که مامان را با روحیه و شاد میدیدم و دیگر بدخلقی نمیکند. اما رنجی عمیق در وجودم در حال ریشهزدن بود. اینکه چرا تمام این سالها، حتی قبل از بیماریاش خودم را از لذت بینظیر درکنار او بودن محروم کرده بودم و حسرت از دست دادن آن روزها قلبم را چنگ میانداخت.
بعضی روزها مادر خلوت خودش را میخواست. به اتاقش میرفت و مشغول خواندن کتاب، روزنامه یا مجله میشد. بیشتر اوقات شعر میخواند. گاهی خواندش که تمام میشد شعری را انتخاب میکرد و از من میخواست آن را به نستعلیق بنویسم. خط خوش را از کودکی یاد گرفته بودم. معمولا از ابیات خیام انتخاب میکرد. بعد از نوشتنم برگه را میگرفت و با شوق و لذت نگاهش میکرد.
یک روز که از سر کار برگشتم، بلیتهای کنسرتی که چند روز قبل موقع جمع کردن کیفم برداشته بود، روی میز دیدم. نیاز به هیچ حرف و اشارهای نبود. نگاه مادر دستور اکید بود و من به یاد داشتم که فرمان دست اوست. آن شب به کنسرت رفتم گرچه دلم پیشش ماند، اما به هرحال سعی کردم از آن لذت ببرم. وقتی برگشتم با اینکه دیروقت بود مامان نخوابیده نبود. از من خواست درباره کنسرت برایش بگویم. با تمام جزئیات برایش تعریف کردم و او تمام مدت با اشتیاق حرفهایم را گوش داد.
روزهایمان روی نظم و روال بی نظیری میگذشت. تغییراتی هم در خانهمان ایجاد شده بود. حالا دیگر همه گلدانهای خانه برچسب نحوه نگهداری داشتند و من هم در مراقبت از آنها سهیم بودم. هر روز زیرسیگاری ام از خاکستر خالی میشد و با شکلات های مغزدار پر میشد و من معنی این کار مادر را خوب میفهمیدم!
بعضی اوقات مادر حال خوشی نداشت. یک شب با نالههایش از خواب پریدم. میدانستم به درد صبور است و وقتی ناله میکند یعنی داروها و مسکنها دیگر اثری ندارد و طاقتش از درد طاق شده است. از او خواهش کردم به بیمارستان برویم، اما قبول نکرد. هرچه اصرار کردم فایدهای نداشت. دیگر از بیمارستان و دوا و دکتر خسته بود. دیدن زجر کشیدنش عذابم میداد و اینکه کاری از دستم بر نمیآمد برایم مثل جانکندن بود. هوا تقریبا داشت گرگ و میش میشد. فکرم درست کار نمیکرد، از روی درماندگی تصمیم گرفتم راضیاش کنم بیرون برویم تا هوایی تازه کند شاید کمی حالش بهتر شود. لباس به تنش پوشاندم و با همان درد و بی حالی سوار ماشینش کردم. هوا تازه و خنک بود. چند دقیقهای در خیابان گشت زدیم، اما میدانستم همین گشتزدن اگر طولانی شود کلافهاش میکند. باید مقصدی پیدا میکردم. در نهایت تصمیم گرفتم به بام شهر برویم. وقتی رسیدیم نزدیک طلوع بود. ماشین را طوری پارک کردم که بتواند طلوع خورشید را تماشا کند. صندلیاش را هم رو به عقب خواباندم تا کمی حالت درازکش داشته باشد. به تماشای طلوع نشستیم. نالههایش کم شده بود و کمتر بیقراری میکرد. من هم کمی آرام گرفتم. چند دقیقهای که گذشت خوابش برد. دو ساعت بیحرکت همانجا ماندم تا راحت بخوابد. بیدار که شد حالش بهتر بود و دیگر درد نداشت…
سی و سه روز کنار هم زندگی کردیم. سی و سه روز مادر درس داد و من مشق کردم. مثل همه آن روزها، از لحظه تولدم تا لحظه مرگش، با همان حال بیماری از من مراقبت کرد، تکیهگاهم شد تا راحتتر آن روزها را از سر بگذرانم و خودم را برای روزهای بدون او آماده کنم.
تاب رفتن به خانه را ندارم. بالای پل عابر پیاده همیشگی ایستادهام. رخت عزا به تن ندارم چراکه از مادر یاد گرفتم درد را نباید همیشه عیان کرد. شکلات مغزداری از جیبم در میآورم و به تماشای غروب مینشینم و آخرین شعری که برایش به خط خوش نوشتم را با خود زمزمه میکنم:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی….