*سونیا آئینی
دویدم! آنقدر که به آنچه که میخواهم برسم. هیاهوی ذهنم امیدم را محوتر و راهم را دورتر میساخت، اما جسمم خواستار زنده ماندنی بود که ارزشش حرف شهر شده بود و روحی که پیش از اینها در گوشه اتاق خسته، خفته بود.
بیداری او، همراهیاش را برایم حاصل
نمیساخت. آخر او را در کجای قلبم جای
میدادم؟
بیابان پر بود از آدمهایی که درست شبیه من بودند. اما من تنها خود را میدیدم. همین شد که به خودی خود سربرگرداندم دیگر آدمی آنجا نبود. نفس نفس زنان به دوییدن خود ادامه دادم. بیابان شده بود همانند توپی که من هرکجا که بودم سراغی از او میگرفتم. امیدی نمانده بود چراکه نابود شده بود و راهی نداشتم چراکه بنبست بود. بر زمین گرم بیابانش، به دنبال ردی از خود میگشتم. میهراسیدم!
دستانم سردتر از هوای یک شب برفی بود، پاهایم لرزانتر از زنگوله بز کوهی و چشمانم کمسوتر از شیشه مات.
زانو که زدم پاهایم دیگر نمیلرزید، دلش گرم بود به بیابان او. دستانم هم ذوق دیدار خاک او امانش نمیداد تا ابراز عقیده کند. حال، با چشمانی که قطرات گریهاش یک بیابان را دریا میکرد، چه میکردم؟ اما آنها فرصت را غنیمت شمردند و خود را از صخره پرت کردند و در جنس پارچه پیراهن من آرام گرفتند. پشت خود چیزی را حس میکردم. حسی مبهم میان تمام نداشتههایم. روی برگرداندم که نیمکت در برابر چشمهایم تثبیت شده بود. برخاستم و روبرویش نشستم! رنگش تضاد روحم بود، سفید بود. سفیدیاش در شب پرستاره، ماه را هم فریب میداد. گویی آدمی بود برای پیداکردن اندکی تهّور. حس زنده بودنش به روزنههای وجودم رخنه کرده بود.
سایه وجودش روح تیرهام را هر لحظه درخشانتر از پیش میکرد. زندگی، مرا درون سبد دوچرخهاش گذاشته بود. به دیدار قلب کودکی سرطانی رفتیم، چه آرزوها که در سر نداشت: موهایش را مادرش ببافد! به ملاقات قلب سالمندانی هم رفتیم که مانند داستانی که با هر بار خواندنش تنها تکراری خواهد شد و داستان آمیخته نمیشود، آنها هنوز قلبشان با دیدن انسان جوانی میلرزید به امید اینکه پاره تن خودشان باشد.
روح خسته به خواب رفتهام، با سکوت من که آن را دیگر پرآوازهترین آوازها میدانست، بازگشت. از سبد که آمدم پایین، از زندگی با سپاسی آغشته به شرمندگی او را ترک کردم و ناگهان از خواب پریدم! حال همه را داشتم و روحم در وجودم، با طراوات تمام در پی زندگی میگشت.