من و اسفند
*حسین ملکی
در دوران ابتدایی، مدرسه عارف؛ که تقریباً ۳۰۰ متر با خانه فاصله داشت، در محلهای که نام قبلیاش «گرگ آباد» بود، اما بعد شده بود «کمال آباد». سرمای زمستان همدان با نوسان ۲۰- تا ۳۰- درجه واقعاً سرد و استخواننواز بود. تن نحیف ما که دست تَرَک خورده و آب دماغ جزء لاینفکاش بود، با آن همه پوشش مامانباف و شال و کلاه که موروثی برادران بزرگتر بود هم طاقت آن همه سوز و هراس سُر خوردن ناغافل روی لایههای یخ مخفی زیر برف را نداشت. توصیف آن ایام و آن فضا در این نوشته نمیگنجد، اما همین بس که همه چیز بهراستی سرد و سخت بود. مسیر یکنواخت و همدمی سگهای ولگرد، هراسی دائمی را حُقنه میکرد. خودِ مدرسه، درس و مشق به اندازه کافی دافعه داشت و تردد روزانه مسیر در چنین فضایی نیز خود عذابی مضاعف بود، و جای اعتراض هم نبود. زمستان هم تمامبشو نبود. چله بزرگ و کوچک که میرفت تازه چارچار و هزار کوفت دیگر پشت سرش میآمد.
اما دوره دبیرستان متفاوت بود. بیش از یک کیلومتر با خانه ما فاصله داشت. مسیرش متنوع و جذابتر، من هم سنام بالاتر رفته بود، و به اقتضای آن برف و یخ دیگر صرفاً نه تهدید که فرصت بود، چون میشد دیرتر به خانه رفت، میشد برفبازی «پیادهرو به پیادهرو» کرد، میشد دختران هم مسیر را هل داد و بعد کمکشان کرد تا بلند شوند، میشد به بهانه لیزبودن پیادهروها، پشت سر دخترها راه رفت و به پچپچشان گوش کرد و کشفیاتی داشت و گاهی هم پچپچی کرد. درست است که در این سن هم تکالیف دبیرستان و هم خانه مانند برفروبی چندباره حیاط و کوچه وجود داشت، اما زمستان آن زمختی و دهشت را دیگر نداشت. در اوایل اسفند هوا اندکی گرم میشد، برفهایی که میبارید سریعتر آب میشدند و طول روز هم بیشتر میشد. دیگر کرسی آن لذت سابق را نداشت و زمین داشت نفس میکشید. کوچه و پیادهرو که انباشته از چند لایه یخ متراکم بود از زیر آب میشدند و جوی آبی زیر لایههای یخ جریان پیدا میکرد. در نیمه دوم اسفند معمولاً مردان محل با بیل و کلنگ و دیلم به جان یخها میافتادند و آنها را خرد میکردند تا در معرض هوا سریعتر آب شوند. سطح مقطع یخها نشان میداد که در آن زمستان چند بار برف باریده، که معمولاً بیش از ده بار به وضوح قابل تشخیص بود. شکستن یخها در بیرون همزمان بود با تدارک خانهتکانی در درون و برچیدن یواشیواش بساط کرسی. شور و نشاط دلپذیری بود و از همه مهمتر هم بوی تعطیلی که اصلاً خودش از نِعَم خفیّه است که فرقی نمیکند چه مقطعی، چه سنی و چه کلاسی باشی، تعطیلی کلاس درس در ناخودآگاه محصل ایرانی ذاتاً شیرین تعریف شده است. بر منکرش لعنت! اما برای من، اسفند علاوه بر این همه جذابیت و شیدایی چیز دیگری هم داشت که هنوز هم بعد از پنجاه سال با قوت بیشتر ادامه دارد. در نیمه دوم اسفند بعد از تعطیلی کلاسها با چند نفر از همکلاسیها میزدیم به باغها و صحراهای اطراف شهر. چشمهها و نهرهای زلال و پر خروش در کنار چمنهای تازه و سنبلههای بیدمشک، جلوهی خود را داشت، اما تمرکز و توجه من به رنگ ساقه درختان بود. در همدان به مرحله قبل از جوانهزدن میگویند جوکزدن. جوانه خیلی آشکار است، اما جوک تا حدی نامرئیست و معمولاً با دقت یا با لمس قابل مشاهده است. تغییر رنگ و براق شدن پوست درختان خصوصاً درختان میوه، که طیفی از رنگ را شامل میشود، بسیار کوتاهمدت، و طراوتاش به طراوت و لطافت گونههای دختران نوبالغ است و شادابیاش هم ایضاً. بعد از جوانهزنی برگها، پوست درخت رنگی عادی پیدا میکند. سالها بعد که درس فیزیولوژی گیاهی را گذراندم متوجه شدم که این تغییر رنگ، که ناشی از جریان دوباره شیره گیاهی در درون آوندهاست، چه فرآیند و چه سازوکار پیچیدهای دارد، و چه تمهیداتی در درون خاک بین ریشه و محیط باید بروز کند که «در رگ مردگان دواند خون» محقق شود، و در درون خاک دور از چشم ما چه ولولهای برپاست. بهراستی که «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی». اکنون چند سالیست تقویم بیولوژیک گیاهان به دلیل تغییر شرایط اقلیمی عوض شده و آن جلوههای ویژه اسفندی کمتر مشاهده میشود و شببو و چغاله بادام اواخر بهمن هم اعلام حضور میکنند. این قدر که تغییر پوست درختان و آن جوکزدنها مرا تسخیر میکنند، هرگز مسحور شکوفهها نمیشوم، و آنقدر که در اسفند بیقرارم در فروردین و اردیبهشت با آن سونامی زیبایی به وجد نمیآیم. سلولهای زمان در اسفند سرشار از امیدند و نویدبخش زندگی. حیف که اسفند با این همه راز و رمز در هیاهو و قیل و قال ماه آخر سال و ترافیک انجام کارهای عقبمانده خیلی زود جوانمرگ میشود. اسفند به معنای کامل کلمه، نقطه عطف زندگیست و عیار جان در لحظاتاش بالاتر از همه ماههاست. کاش میشد یک روز اسفند را به یک هفته بهار تاخت زد.