نشانیهای زشت و زیبای شهر
همدان از نگاه دهه هشتادیها چگونه شهری است؟
همدان، وسیع، ترسناک و زیبا! در متر به متر کوچههای هر محله کودکانی پرورش یافتهاند که بخشی از وجودشان متعلق به این شهر است، به شهری که با هر زشتی و زیبایی یا خوبی و بدی انسانهایی با باطنهای متفاوت را ساخته است. برای نوجوانان این شهر گوشه به گوشه همدان خاطرهانگیز است، قدم زدنهای بیهدف در این خیابانها تفریح ماست.
*مبینا شجاعی
چندین بار دفترم را باز میکردم، اما تردید مانع نوشتنم میشد تا در آخر، این متن را در نیمه شبِ قبل از تحویل شروع کردم. به من گفتهاند درباره شهرت بنویس. دلم میخواست این متن، شما را برای سفر به اینجا مشتاق کند، اما کلماتم پر از ناامیدی است. همدان برای من به رنگ خاکستری است، انگار ابرهای بزرگی که حتی برای باریدن هم ناز میکنند، بر روی این شهر سایه انداختهاند و مانع ورود نور میشوند. گویی غمی کهنه دست در دست این شهر گذاشته و مثل دو عاشق جدانشدنی، خیالِ بیخیال شدن ندارد.
۱۲ ساله بودم که مرا به زور و اجبار به اینجا آوردند و گفتند: «بفرما این شهر توست. تو اینجا بهدنیا آمدی و خانوادهات اهل اینجا هستند. پس محکومی که تمام زندگی قبلیات که شامل دوستانت، مدرسهات و محلهای در آن بزرگ شدی، یا هرچیزی که غیراز این شهر باشد، فراموش کنی تا بتوانی زندگی خوبی داشته باشی». اما این دختر کوچک نتوانست با این اجبار کنار بیاید و کنج دلش نفرتی بیاندازه نسبت به زادگاهش رشد کرد. آدمهای اینجا نسبت به هرچه که رخ میدهد، بیتفاوتند، اما خوبی میانشان کم نیست؛ مهماننواز اما همشهری گریزند و بیشترشان از شهرستانهای اطراف به اینجا آمدهاند تا از امکانات و دسترسی بهتر بهره ببرند. من با همسن وسالان خودم میانه چندان خوبی ندارم، اما از حق نگذریم عاشق همصحبتی با سالمندان هستم که با آن لهجه شیرینشان دستی بر سرت میکشند و کمی از حال و احوال روزهای قدیم این شهر را حفظ میکنند. یادم هست که قبلا رنگین کمان و آفتاب اینجا وجود داشتند؛ رد پایشان را میبینم که هنوز کمی زیبایی به یادگار گذاشتهاند. فقط کمی گرما و روشنایی برای من لازم است، تا بتوانم نشانههای خوبیها را ببینم.
همدان، وسیع، ترسناک و زیبا! در متر به متر کوچههای هر محله کودکانی پرورش یافتهاند که بخشی از وجودشان متعلق به این شهر است، به شهری که با هر زشتی و زیبایی یا خوبی و بدی انسانهایی با باطنهای متفاوت را ساخته است. برای نوجوانان این شهر گوشه به گوشه همدان خاطرهانگیز است، قدم زدنهای بیهدف در این خیابانها تفریح ماست. از میدان تا آرامگاه، آرامگاه تا جهاد، جهاد تا سعیدیه تمامش را حفظیم و با صرفنظر از برخی اتفاقات، خاطرات قشنگی در این مسیرها داریم. در قلب هر فردی احساسی متفاوت به این شهر وجود دارد، برخی اینجا را با هیچجایِ دنیا عوض نمیکنند و برخی دیگر با اولین بلیت ممکن، حاضر به ترک اینجا هستند.
شهر سرد و ساکت
در همان مسیرهایی که گفتم به راه میافتم و به صورت تصادفی به سمت همسنوسالانم میروم تا احساس آنها را نیز نسبت به اینجا بدانم. جلوی سارینا را میگیرم، از ساک باشگاه سبزش مشخص است که ورزش میکند، میایستد و به سوالاتم پاسخ میدهد: «اینجا برای من یک شهر سرد و ساکت است و احساس غریبی دارم و رفتن از اینجا را انتخاب میکنم، اما کسی که دوستش دارم را با خودم میبرم. از طبیعت اینجا، کافهها و مکانهای گردشگری آن خوشم میآید، اما قسمت بدِ همدان این است که سنتی است و آدمهایش با نگاهها و حرفهایشان قضاوتت میکنند، به سلیقه افرادی که متفاوتترند، احترام نمیگذارند و اگر به زیبایی شهر رسیدگی شود، تبدیل به مکان خیلی بهتری میشود».
همچنین او در جواب به این سوال که اگر بخواهید همدان را برای سفر به یک شخص پیشنهاد کنید، چه میگوئید؟ توضیح میدهد: «اگر دنبال ماجراجویی، شناخت آدمهای متفاوت، آشناشدن و دیدن مکانهای جدید و زیبا هستی به همدان بیا».
همه چیز من اینجاست
به سمت یک کافه به راه میافتم و صحبتی با پسر نوجوان دهههشتادی که در آنجا مشغول به کار است، را آغاز میکنم. درحالی که یک دستش بندِ قهوه درستکردن است، میگوید: «من اینجا را دوست دارم، با اینکه میتوانستم با درآمد بالاتری در تهران باریستا باشم، اینجا را انتخاب کردم؛ چون شهرِ من اینجاست، دوستانم اینجا هستند، خانوادهام اینجا هستند، تمام بچگی و خاطرات من اینجاست! البته اینکه فضای غم در هوایِ اینجا پر است، هم یک حقیقت است و امیدوارم این انرژیهای منفی همدان با گذشت زمان از بین برود و نسل جدیدی که جایگزین قدیمیها میشوند عشق بیشتری به این شهر هدیه بدهند».
پسرک کافهدار درحالی که شکلات را کنار قهوه مشتری میگذارد، ادامه میدهد: «خب یک جمله برای دعوت کردن؛ بهنظرم بیائید از جاهای دیدنی لذت ببرید؛ چون تنها امتیاز مثبت اینجا از نظر من همین است».
شهر خاطرهها
از او خداحافظی میکنم و از دختری که عجله از نگاهش میبارد و مدام به ساعتش نگاه میکند، میخواهم تا نظرش را درباره همدان بگوید، او پاسخ میدهد: «از بهارِ همدان خوشم میآید، اما از زمستانش متنفرم، نگاه آدمهایش آزارم میدهد. من سعی میکنم حتی زمانی که حالم بد است به بقیه انرژی منفی ندهم، اما بقیه در طول روز نگاه بانفرتشان را به من میدوزند، به طور مثال دیروز راننده اتوبوس چون اعصابش خرد بود، نزدیک بود چند نفر را لای در بگذارد. با تمام اینها شهرم را دوستدارم و تنها با این وجود حاضر به ترک اینجا میشوم که بتوانم تمام دوستانم را با خودم ببرم. اگه بخواهم یک کلمه به همدان نسبت بدهم، آن کلمه «خاطره» است».
شهری با آدمهای دورو
از او بابت اینکه وقتش را در اختیارم گذاشته، تشکر میکنم و به راهم ادامه میدهم. پسری جوان که «هدفون» در گوش، بیتوجه به همهچیز قدم میزند، نظرم را جلب میکند، جلوتر میروم و از او سوال میکنم. او با اکراه هدفونش را از گوشش درمیآورد و میگوید: «شهری زیبا، اما پر از آدمهای دورو». سپس به موسیقیگوشدادنش ادامه میدهد و میرود.
هر کسی نظری به من تقدیم میکند. امیدوارم این شهر در آینده برای هر کسی تبدیل به رویاییترین شهر بشود و زندگی قشنگی در کنار هم داشته باشیم.