هیچ تنهاییای کوچک نیست…
برداشتی آزاد از فیلم بانشیهای اینیشرین
*مهرداد نهاوندچی
*خبرنگار
بلاخره بعد از ماهها شاید هم سالها نشستم و یک فیلم سینمایی دیدم. از قضا فیلم درستوحسابی و ژرفی هم بود. بانشیهای آینیشیر که روایت فیلم درباره تنهایی است؛ فیلم روایت ساده و خطی دارد. قبل از اینکه به داستان بپردازم، باید توضیحی راجع به نویسنده و کارگردان فیلم بدهم. مارتین مکدونا، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و فیلمساز ایرلندی- بریتانیایی، که بهعنوان یکی از مهمترین نمایشنامهنویسانِ زنده ایرلندی شناخته شدهاست. از مکدونا پیشتر مرد بالشتی را خوانده بودم و البته فیلم-تئاتر اقتباسی آن را با بازیهای درخشان پیام دهکردی، نوید محمدزاده و احد مهرانفر که محمد یعقوبی و آیدا کیخایی در سال ۱۳۹۲ کارگردانی کرده بودند. این فیلم-تئاتر را میتوان یکی از برترین فیلم تئاترهای اقتباسی تاریخ تئاتر ایران دانست. مکدونا چندین نمایشنامه درخشان دارد که توسط نشر بیدگل و و افراز و نیلا ترجمه و منتشر شدهاند، از مشهورترین آنها میتوانم به «مامورهای اعدام» با ترجمه «بهرنگ رجبی» اشاره کنم.
-خطر اسپویل!- اما برگردیم به فیلم، بانشیهای آینیشیر، داستان دو دوست است که به ناگه رابطه دوستانه آنها به شکلی یک طرفه قطع میشود. چیزی که باعث برهم خوردن تعادل در چرخه زندگی یکسان و روزمره پاتریک، یکی از دو شخصیت اصلی فیلم میشود. فیلم مشخصا تنهایی را روایت میکند. آدمهایی که میآیند و میروند و تنها، تنهایی را بزرگتر میکنند. پاتریک پس از تلاش زیاد متوجه میشود که دلیل طردشدن و انتخاب تنهایی دوستش «کولم»، ترس از دست دادن وقت (عمر) و بی اثر ماندن و مردن بدون نشان است. توجیهی که پاتریک آن را نمیپذیرد و استدلال میکند که خوببودن کافی است. پاتریک تا آخر فیلم سعی در جدل با تنهایی خویش دارد، تا جایی که الاغش «جینی»، خواهرش و دوستش را از دست میدهد و به حد اعلای تنهایی میرسد. تنهایی که باعث بروز خشم و کینه میشود و دوستی را به صحنه دشمنی بدیل میکند. جنس تنهایی دو دوست مشخصا فرق دارد؛ یکی بیرحمانه، ظالمانه و منفعتطلبانه و دیگری پاک و معصومانه، بیریا و بیغلوغش. پاتریک هر چقدر دست و پا میزند بیشتر در تنهایی فرو میرود، تا جاییکه حتی به گاو و اسبش متوسل میشود و آنها را هنگام خواب به درون خانهاش میآورد! شاید، جزیره در فیلم نمادی از دنیا (دنیای تنهایی) باشد. الاغ نماد شاهد است، بسیار شبیه به الاغ ناگهان بالتازار روبرت برسون که البته آنجا شاهد گناهان آدمی بود و اینجا شاهد تنهایی و در آخر خودش نیز قربانی میشود. دختر (خواهر پاتریک) دلیل طرد کردن پاتریک را از (دوست) میپرسد و او پاسخ میدهد: چون کسلکننده است و دختر میگوید او همیشه کسل کننده بود… شاید اینجا دوست معنی جدیدی یافته باشد و به دنبال جاودانه شدن (از طریق آثار هنریاش) است؛ گرچه این خود به قیمت گزافی است و آن از دست دادن دوستش و در ادامه هر پنج انگشت یکی از دستانش است. زمانی که الاغ میخواهد به داخل خانه بیاید، دختر به او اجازه نمیدهد و برادرش میگوید: اجازه بده بیاد تو، شاید بهخاطر تنهایی آمده است. اینجا مشخصا ویژگی خودش (تنهایی) را روی الاغش فرافکنی میکند. برای برادر تنهایی مفهوم پر واضحی است درحالی که خواهرش کمتر این مفهوم را درک میکند و جایی میگوید: کتابها همراه من هستند و توانسته مفهوم تنهایی و احساستش را به خوبی کنترل کند. نکته تلخ فیلم نپذیرفتن تنهایی توسط پاتریک است که تا آخر فیلم آن را نمیپذیرد و این خود موجب هزینه گزافی برای خود، خواهرش و دوستش و سایرین حتی الاغ محبوبش میشود.
آدم خوب یا متفکر؟ زمانی که دوست از پاتریک پس از کتک خوردن از پلیس، کمکش میکند و در کنارش قرار میگیرد و علیالظاهر حمایتش میکند؛ پاتریک به گریه میافتد وآنجا تنهاییاش مسجل و بزرگتر میشود؛ چراکه دوست در کنارش هست، اما دیگر او را ندارد. تنهاییای که پیشتر با آن غریبه بوده است. در این صحنه دو دوست مسیرشان جدا میشود، درست مانند پایان فیلم. یکی سگ دارد و دیگری الاغ. ظاهرا هر دو به دنبال پر کردن تنهایی هستند، اگرچه دوستش کمتر این امر را بروز میدهد، اما در صحنهای که کولم با سگش تانگو میرقصد، این امر بیشتر نمایان میشود. دو دوست دو مسیر متضاد را طی میکنند، یکی سعی دارد هرچه دارد را خرج کند که دوستیاش به حالت اولش برگردد و از تنهایی خلاصی پیدا کند و دیگری هر چه دارد حتی پنج انگشت دستش را خرج میکند که تنها بماند. موسیقی متن شاهکار است. ریتم کندی دارد و حس تنهایی را بیشتر مشهود میکند.
پسر پلیس از رفتار خبیثانه پاتریک در مورد دروغ گویی به کارآموز ساز دوستش، متعجب میشود و میگوید تو آدم خوب بودی… پاسخ میدهد: این من (من جدید) است. اینجا ظاهرا به مفهوم روانشناختی«من» یا «ایگو» اشاره دارد.
در کادری آخرالزمانی و شبیه به فیلمهای برگمان (مشخصا مهره هفتم)، پیرزن میگوید: یک یا دو مرگ در این ماه خواهیم داشت. که ظاهرا در اینجا پیرزن نماد فرشته مرگ است و جایی به خواهر پاتریک اشاره میکند بیا این سمت آب… شاید به این معنی که خود را از مخصمصه (تنهایی و یا مرگ) نجات دهد. بنشی در افسانههای ایرلندی، روح زنی است که از مرگ خبر دارد. در فیلم خانم مککورمیک سیاهپوش که همه از او گریزانند، بنشی است اما فراتر از او در جزیره اینشرین انگار همه پیامآور مرگ هستند.
فیلم میخواهد بگوید: تنهایی یک انسان بیانتهاست. پسر پلیس خودکشی میکند. کسی که شاید فکر نمیکنیم، اما او هم تنهاست و زمانی که توسط پدر و معشوقهاش (خواهر پاتریک) درک نمیشود، خود را غرق میکند.
در مورد پلان آخر، از آنجایی که پیرزن دو مرگ در ماه جاری را پیشبینی کرده، بنابراین با مرگ پسر پلیس، مرگ دومی در کار است، اما به احتمال زیاد … پاتریک… که البته میتوان آن را به مخاطب واگذار کرد…
در پلان آخر… مرگ به تنهایی (تنهایی) مینگرد… و یک پایان باز معرکه و نفسگیر…
وقتی امیر علی دانایی (مجری) در برنامه «رخ به رخ» از رحیم نوروزی (بازیگر) پرسید که میگویند خوشبخت در کنار هم… «هم» شما در زندگی کیه؟ با پاسخ عجیبی مواجه شد:
– هیچ همراهی نیست… انسان اینجا تنهاست…
و به قول ریتسوس شاعر شهیر یونانی:
«در کنج حیاط
در میان حبابهای ریز آب
چند شاخه گل سرخ
در زیر بار رایحه خوش خود خمیدهاند
همان گلهای سرخی
که هیچ کس آنها را نبوییده است
هیچ تنهاییای
کوچک نیست»…
بانشیهای آینیشیر، فیلمی مفهومی و ژرف است که چندین نوع از تنهایی رو روایت میکند، این فیلم کاندیدای چندین جایزه اسکار در سال میلادی جاری هم شده است؛ اگر این فیلم را تا کنون ندیدید، شما را به دیدن آن دعوت میکنم؛ منتهی زمانی باشد که حالتان خوب باشد!