*حسین زندی
*روزنامهنگار
«گلنار نیامی» فرزند کوچک مهندس «محمود نیامی» است. او در واپسین سالهای عمر پدر در کنارش بوده و درد دلها و خاطراتش را به خاطر سپرده است. در این گفتوگو از زندگی و هنر زندهیاد نیامی میپرسیم.
- مهندس نیامی چه تاریخی و در کدام محله همدان به دنیا آمد؟
۱۳ فروردین ۱۳۱۳ در همدان در محلهای به نام کولانه (کولانج) به دنیا آمد، پدرم دهمین و آخرین فرزند خانواده بزرگ نیامی بود. از زمانی که در یاد دارم من شش عمو و سه عمه داشتم که از پدر من بزرگتر بودند و همه عموهایم همانند پدرم در عرصههای مختلف اجتماعی جزو بزرگان بودند و همگی به رحمت خدا رفتند.
- از خانواده و پیشینه خانوادگی زندهیاد نیامی بگویید.
فکر کنم تمام همدانیهای اصیل نام خانواده نیامی را میشناسند، پدر بزرگم «آقا سیفالدین نیامی» از بزرگان شهر همدان و قاضی بود. پیشینه ما از طرف پدری به زندهیاد «کوثرعلیشاه همدانی» که مقبره ایشان به نام مشتاقیه در کرمان است، میرسد. و گفته میشود جد ما از طرف پدری به شیخ سهروردی میرسد.

- از تحصیلات پدر بگویید، در کدام مدارس همدان تحصیل کرد؟
واسطه گفتههای پدرم و عکسهای یادگاری که از او به یادگار مانده، میدانم که دوران دبستان را در دبستان زندیه تحصیل کرده و خاطرات زیادی از دوران دبستانشان برایمان تعریف میکرد که گویای بزرگی معلمان دلسوز و بزرگوار آن موقع بود. یادم هست پدرم خاطرهای را از دبستان با هیجان تعریف میکرد که در ذهن من حک شده است. پدر میگفت: معلمان دبستان زندیه مردان بزرگی بودند که به خاطر سواد و پیشرفت جامعه همدان از جان و دل مایه میگذاشتند. میگفت: معلمهایمان بدون آنکه یک تومان حقوق بگیرند، تابستانها بچهها را به مدرسه میکشیدند و برای تمام آنها کلاس تقویتی میگذاشتند. پدر همیشه این را برای به یاد ماندن بزرگی معلمان آن زمان همدان تعریف میکرد.
- در دوره دبیرستان چه رشتهای خواند و در کدام دبیرستان تحصیل کرد؟
تا آنجا که به یاد دارم نام دبیرستان پدر پهلوی بود. البته پدر از آن زمان چیز زیادی برایمان تعریف نکرد چون پدرم در سن پائین پدرش از دست داده بود و خدا را شکر برادرانی مانند دکتر علی نیامی، مهندس سعید نیامی و دکتر رضا نیامی داشت که توانستند زیر سایه برادری او به تحصیل ادامه دهند.
- چه شد که به تهران مهاجرت کرد؟
برای ادامه تحصیل در دانشگاه به مخصوص رشته مورد علاقهاش؛ معماری، همراه چند نفر از پسر عمههایم که همسن و سال خودش بودند و حکم برادر را برایش داشتند از جمله دکتر «علی اکبر هدایتی» و دکتر «محمد هدایتی» به تهران آمد و وارد دانشکده معماری شد.
- از دوران دانشگاه پدر بگوئید…
اگر بخواهم از دوران دانشگاه پدرم و رشته تحصیلیاش بنویسم، باید بنشینیم و یک کتاب بنویسم؛ از داستانهای شیرین آن دوره که پدرم و دوستان و همکلاسیهایش برای ما تعریف کرد، از بزرگی استاد «هوشنگ سیحون»، از مهندس فروغی و بقیه بزرگان معماری که بیشترشان یا استاد پدرم بودند یا همکلاسی که آنقدر به هم نزدیک بودند که ما بچهها آن عزیزان را عمو صدا میکردیم. یادم هست که پدرم از شیطنتهای زمان دانشجویی تعریف میکرد و حتی از شیطنتهای مهندس سیحون هم خاطراتی داشت که همگی را مانند گنج در ذهنم به یادگار نگه داشتهام.
- استادانش در تهران چه کسانی بودند؟
از گفتههای پدرم استادانی که به یادم مانده مهندس سیحون و مهندس فروغی و مهندس معیرده و مهندس فرمافرمایان و جناب قهرمانپور بودند. در واقع از میان این عزیزان پدرم عاشقانه مهندس سیحون را دوست داشت و بودند استادان محترمی که با وجود زحماتی که میکشیدن مورد علاقه شاگردان معماری نبودند و پدر برایم تعریف کرد که یک بار یکی از این استادان یک فولکس واگن نو خریده بود و با ماشیناش وارد محوطه دانشگاه شده بود و پدر و همکلاسیها مانند زندهیاد مهندس پرویز سلدوزی و مهندس علی اکبر اسماعیلی و دیگر عزیزان خیلی زحمت کشیده بودند و فولکس واگن جناب استاد را از پلههای دانشکده معماری که حدود ۲۰ پله بود بغل کرده و بالابرده بودند و استاد از همه جا بیخبر زمانی که به محوطه آمده بود با این صحنه مواجه شده بود.

- از ارتباط پدر با مهندس سیحون و مهندس فروغی بگویید.
زیاد درباره مهندس فروغی نمیدانم اما بسیار از مهندس سیحون شنیدهام که اصلا هیج وقت احساس نکردم که او را ندیدهام. هم پدرم و هم مادرم عاشقانه مهندس سیحون را دوست داشتند. در عین حالی که از او حساب هم میبردند. پدر خاطرهای برایم از مهندس سیحون تعریف کرده بود که آدم حسرت آن روزها و آن عزیزان را میخورد. میگفت: یکبار در تهران برف شدیدی بارید و محوطه دانشگاه پر شده بود از برف و آن موقع بچههای ادبیات با بچههای معماری رقابت داشت. میگفت: بچههای ادبیات به ما با گوله برف حمله کردند و مهندس سیحون وارد کلاس شد و گفت: بدوید بیرون و هرکس در این جنگ گلوله برفی کمک نکند از نمرهاش کم میکنم. پدر میگفت ما از خدا خواسته پریدیم داخل حیاط مدرسه و جنگ با گلوله برفی شروع شد و فرمانده هم جناب مهندس سیحون بود. به لطف مهندس سیحون سلاح ما پیشرفتهتر بود چون او همراه ما بود. خلاصه بعد از چند ساعت جنگ ما برنده شدیم و چون از جوهر راپیت هم داخل گلولهها استفاده کردیم و بچههای ادبیات همه با ریخت و قیافهای جوهری برگشتند به سر کلاسشان و مهندس سیحون هم راضی از این جنگ به همه یک نمره اضافه کرد.
- پدر چه سالی به اروپا رفت و در چه دانشگاهی درس خواند؟
نمیدانم چون من سالها در یادم نمیماند اما خاطرات را چرا. سفر اروپا را میدانم؛ اول یکبار توسط دانشگاه و تمام کلاسش با اتوبوس از مرز ترکیه دسته جمعی سفر کردند و کل اروپا را گشتند و بار دوم به علت نمرات خوبش بورسیه شد و باز هم برای تحصیل بهتر و بیشتر به فرانسه رفته و در دانشگاه سوربن معماری خواند و درباره استادان فرانسه بیشتر اسم جناب لوکوربوزیه را از او شنیدم.
- چه زمانی ازدواج کرد و از رابطهاش با مادر بگوئید؟
ازدواج پدر و مادرم مانند قصه شیرین و فرهاد است. پدرم در دانشگاه تهران همکلاس خاله و شوهرخاله من بود. مهندس «ملیحه دنبلی» و مهندس «منوچهر پسیان». مادرم میگفت: هم من از محمود خوشم آمده بود، هم او. مادرم برای سر زدن به خواهرش که سال بالایی پدر محسوب میشد به کلاس و یا آتلیه آنها میرفت و پدرم هم که همدوره خالهام بود از این ملاقاتها بسیار خوشحال بود و این ارتباط بین والدینم شروع شد، زمانی که پدرم به فرانسه برای ادامه تحصیل رفته بود، مادرم هم به پیش خواهر بزرگترش برای ادامه تحصیل در آمریکا رفته بود و در طی این دوره با هم نامهنگاری داشتند تا اینکه تصمیم به ازدواج میگیرند و مادر بهجای بازگشت به ایران یکراست از آمریکا به پاریس آمده و هردو در شهرداری پاریس و با حضور چندی از دوستان همکلاسیهایشان عقد میکنند. شاهد عقدشان آقای فرزانه نویسنده و برادر بزرگ یکی از زنعموهایم بودند.
- چند فرزند داشت و رابطهاش با فرزندان چگونه بود؟
من و خواهر بزرگترم که نام زیبایش «مرواریدلیلا» است، یعنی دو دختر و دو خواهر هستیم به نامهای مراوریدلیلا و گلنار که به نظرم خوشبختترین دختران روی زمین هستیم که پدری چون او داشتیم و حتی خوشبختتر چون خانواده چون نیامی داشتیم. پدر برای من هم پدر بود هم بهترین دوست و رفیق. همیشه با هم در حال خنده و شوخی بودیم، محبت پدرم به ما فرزندانش و مادرم چیزی نبود که فقط من بخواهم از آن تعریف کنم تمام دوستان و آشنایان ما شاهد بودند. او بزرگترین حامی عاطفی و روحی و مالی برای من و خواهرم و مادرم و فامیل نیامی و حتی عدهای از دوستان بو . یادش سبز باشد، تا لحظه آخر در بیمارستان، هر وقت چشمانش را باز میکرد و من را میدید، دستم را میگرفت و فشار میداد که این بین من و پدر یک علامت بود یعنی نگران نباش. بعد هم سراغ مادرم را میگرفت. به سختی میتوانست حرف بزند اما تنها جملهای که میگفت: (ناهید خوبه؟) بود. در مورد پدرم فقط میتوانم بگویم، یک قلب بزرگ بود که همه دنیا و ما در آنجا داشتیم. بعضی وقتها به خودش میگفتم بابا جان تو یک فرشتهای هستی با بالهای نامرئی و او هم میخندید و میگفت برو سربه سرم نگذار.
- از آثارش بگوئید. کدام کارش را بیشتر دوست داشت؟
پدر در همدان، تهران، مازندران، اهواز، مشهد و اصفهان خانهها و ساختمانهای زیادی ساخته و البته هر خانه که ما در آن زندگی میکردیم هم خود پدرم ساخته بود. اما چیزی که از پدرم در یادم است زمانی که مدیرکل طرح عباسآباد بود خوشبختی و خوشحالی را از چشمان پدرم میدیدم. هر وقت به خانه میآمد از کارها و نقشههای کارش صحبت میکرد و اینکه با این طرح بزرگ تهران نگین خاورمیانه میشود. آن هم ۴۵ سال پیش. پدر راست میگفت من در زمان بچگی زیاد با پدرم به ادارهاش میرفتم. تمام چیزهای که در آنجا دیدم در ذهنم ثبت شده است. سالن بسیار بزرگی بود که ماکت این طرح فوق العاده در آن گذاشته شده بود. برای درختانش با هزاران زحمت و با کشتی چند اصله درخت و نهال کمیاب از ژاپن وارد کرده بود. حتی به یاد دارم که از یک کشور دیگری حدود ۵ هزار طوطی وارد کرد که و در میان درختان پارک عباسآباد آزاد کردند. پدر از طرحی صحبت میکرد که به آن طرح ماکارونی میگفتند و توضیح میداد که قرار است چندین بزرگ راه اصلی به صورت مارپیچ از روی هم رد شوند که باعث میشد بار ترافیکی شهر تهران را به حداقل برساند. البته پدرم زمانی که از فرانسه برگشت با مادرم به اصفهان رفته بود و هر دو در شرکت ذوبآهن اصفهان مشغول به کار شده بودند که پدر در آنجا مدیر یکی از قسمتهای این شرکت بود. پدر میگفت من تنها باری که جلوی بقیه با صدای بلند گریه کردم، زمانی بود که نصف شب در زمستان آمدند در خانه ما را زدند و گفتند آقای نیامی بیاید کمک یک اتوبوس از کارگران ذوبآهن در چپ کرده. ما خودمان را به سرعت به محل حادثه رساندیم و چیزی که دیدم کارگران کشته شده و خونین و بیگناه ذوبآهن بود. در میان اجساد میچرخیدم و کاری از دستم بر نمیآمد و فقط با صدای بلند گریه میکردم و به این فکر میکردم خدایا به من رحم کن که چگونه به خانوادههایشان خبر بدهم.
- نگاهش به همدان چگونه بود؟
چه سوال خوبی پرسیدید، نه تنها پدر بلکه تمام فامیل پدریام یا راحتتر بگوئیم ما نیامیها همدان را میپرستیم. علاقه پدرم به زادگاهش فقط یک علاقه معمولی نبود او عاشق همدان بود و من هم زیاد همراه او به همدان رفتم. تعصب خاصی به همدان داشت. همیشه میگفت: عاشق این هستم که باز به همدان مسافرت کنم و بروم یک هفته در هتل بوعلی بمانم و در حیاط زیبایش چای بخورم و در کوچههای خاطراتم پیاده بگردم. برای پدرم همدان تکهای از بهشت بود. او دستپخت خوبی داشت و تمام غذاهای همدانی را با عشق علاقه درست میکرد. کوفته کباب و آبگوشت، حلوای گل زرد، انواع ترشی و حتی شیرینیهای همدانی را درست میکرد.
- غیر از معماری به چه حوزهای علاقه داشت؟
پدرم عاشق شعر و ادبیات بود تمام اشعار حافظ، رباعیات خیام و شعرهای باباطاهر را حفظ بود. برای خوشحال کردنش میشد فقط کتاب و یا گلدان گل خرید و به هدیه داد. آرزویش این بود به همدان برگردد و باغچهای در آن شهر داشته باشد. عشقش شعر بود و طبیعت و درخت میوه. میگفت در کودکی یک بزغاله داشته که عاشقش بود همیشه در حیاطمان درخت میوه میکاشت اما نمی گذاشت میوههاش را بکنیم میگفت اینها را کاشتهام برای زیبایشان و میوهایش روزی گنجشک هاست.
- احساس شما به خانه اقبالیان در همدان چیست و اگر مالکان آنرا تخریب کنند چه اتفاقی میافتد؟
شکی نیست که این خانه شاهکار معماری است. یعنی حدود ۶۴ سال پیش ساخته شده و آرزوی من هم مانند خیلی از شما عزیزان برجا ماندن این خانه است زیرا خانهها هم مانند تابلوهای نقاشی بزرگان، آثار هنری محسوب میشوند که یاد خاطرات شهر را در خود نگه داشتهاند. از صمیم قلب دعا میکنم عزیزانی که منزل را خریدهاند هم دلشان به رحم بیاید و این اثر را از بین نبرند. ما با این عزیزان جنگی نداریم و هرگز راضی به لطمه خوردن ایشان نیستیم. خیلی عزیزان به من پیغام میدهند که میخواستید این خانه را نفروشید اما این خانه هیچوقت به خانواده ما و پدرم تعلق نداشته و فقط یک شاهکار معماری است که در آن زمان پدرم برای آقای اقبالیان ساخت. من هم مانند بقیه عزیزانی که به همدان و به تاریخ معماری ایران تعلق خاطر دارند آرزو دارم این خانه پابرجا بمان . اما روزگار را ما تعیین نمیکنی . شاید این خانه زیبا که اثر زندهیاد پدرم است خراب شود، اما نام پدرم با خراب شدن این خانه خراب نمیشود بلکه بزرگتر و به یادماندنیتر خواهد شد. مردی که آرزو داشت آنقدر پول داشت که بتواند در همدان مدرسههای بیشتری بسازد. همدان شهری است هنرپرور و در همدان از بزرگان علم و ادب و هنر کم نداریم. بنابراین عزیزانی که قصد تخریب این منزل را دارند قدری در خلوت خود به این موضوع فکر کنند که با خراب کردن آن در همدان چه نامی از خود به جا میگذارند و چه لطمه بزرگی به نامشان میزنند و خرابشدن حیثیت آنها در عرصه کاری را به دنبال دارد. این را دیگر به وجدان این عزیزان میسپارم. اما این خانه خراب نمیشود چون در تاریخ و یاد شهر همدان ثبت شده حتی اگر دیگر حضور فیزیکی نداشته باشد. مانند پدر نازنینم
- در پایان…
و در آخر چیزی از طرف خودم بگویم به پدرم. باباجان تو سالها برای ایران و یاد همدان زحمت کشیدی، چه بناهایی ساختی که شاید اکنون دیگر اثری از آنها نباشد و فقط من میدانم چگونه عاشقانه همدان و ایران را دوست داشتی. خواستم بگویم که هر کدام هم خراب شوند، نگران نمیشوم. چون تو خانهای در قلب من از عشق و مهر و بزگواری ساختی، خانهای که هرگز خراب نخواهد شد. خانه در قلبم که تو درآن خوشحال و مهربان زنده هستی، باباجان تا ابدیت دوستت دارم و به بودنت افتخار میکنم و خدا را شاکرم که تجربه در کنار تو بزرگ شدن را داد و این افتخاری است که تا ابد برایم میماند. یک مطلب دیگر هم شاید لازم باشد که این فرزند کوچک ایران بگوییم این خانه نازنین شاید خراب شود شاید پا برجا بماند وآرزو میکنم این زحمات که برای نجات این خانه کشیده میشود سرآغازی باشد برای تفکر بیشتر و نجات خانههای درخشان بیشتر که سرمایههای ملی ما هستند و آثار معماران بزرگ دیگر ایران و دعا میکنم با شروع این پویش لغت خانه کلنگی از فرهنگ ما حذف شود که هیچ خانهای در ایران کلنگی نیست بلکه اصالت ما به شمار میرود.
با سلام ،
استدعا دارم در صورت ممکن ایمیل آدرس من را با خانم گلنار نیامی به اشتراک بگذارید .
خیلی خیلی ممنون میشم از لطف شما
ارادتمند ،
جوادی