پیروز

0

*نادر هوشمند

دودی سیاه و نفوذناپذیر، سراسر روستا را در بر گرفته بود و از هر نقطه‌ای صدای غرش توپ به گوش می‌رسید. اهالی روستا، وحشت‌‌زده خودشان را پشت دیوارهای کاهگلی خانه‌های سست بنیادی که داشتند مخفی کرده بودند. حتی یک گنجشک هم پر نمی زد و هیچ‌کس جرات خارج شدن از جان پناهش را نداشت، هیچ‌کس جز پیروز.

هر دم که اوضاع بدتر می‌شد، او بیشتر به هدفش نزدیک می‌شد. خب طبیعتاً بعد از دو روز به سر بردن با شکم خالی، حتماً باید چیزی می‌خورد؛ مخصوصاً حالا که کسی برایش دل نسوزانده بود. انگار این گدای غریبه، آبله‌رو و ژنده‌پوش که لبخندی موذیانه بر لب و رفتاری سبک‌مغزانه داشت، حس خوبی القا نمی‌کرد. چنین استقبال سردی حسابی او را پکر کرد. آخر دریوزه‌ای مثل او که تقریباً نیمی از مام وطن را در آن روزهای درگیر جنگ و حضور اجنبی، با پای پیاده طی کرده بود تا در مسیر سرگردانی‌های خود به صورت کاملاً اتفاقی به شمالی‌ترین مناطق همدان برسد، راز بقایش را در بخشندگی مردمانی می‌دانست که سر راهش پدیدار می‌شدند. اما این بار، به محض ورود به این روستا، حس ناخوشایندی به این مفلس پنجاه ساله دست داد؛ حسی شبیه مالیخولیای ناشی از تماشای غروب خورشید که به آرامی پشت خط خاکستری افق محو می‌شد. با این همه، شب را در میان خرابه‌های یک عمارت سابقاً باشکوه که تا ورودیِ روستا چندان فاصله‌ای نداشت، گذراند. هوای شبانگاه بهاری که آکنده از بوی شبدر و عطر یونجه بود او را به چنان خواب عمیقی فرو برد که حتی زوزه سگ‌ها و شغال‌ها هم نتوانست بیدارش کند.

شاید دوست بدارید :

فردا صبح، به محض این که از خواب برخاست، شتابان خودش را به روستا رساند و شروع کرد به جست‌وجو، اما نه کسی را سر راهش دید نه چیزی یافت. نگران از سکوت سنگین پیرامون، از خودش پرسید: «این‌جا دیگر چه قبرستانی است؟». حتی یک بچه هم نبود که با دوستانش یه قل دو قل یا هفت‌سنگ بازی کند، دریغ از یک میش یا گوساله که این ور و آن ور بجهد. چند بار از پستی، بلندی‌های مارپیچی روستا بالا و پائین رفت. سپس همین که به میدان مرکزی رسید، متوجه شد یکی دو قیافه عبوس و گرفته، او را از پشت شیشه های بسته می‌پایند. پس روستا تخلیه نشده بود. با انگیزه و انرژی بیشتری درِ خانه‌ها را به صدا درآورد. حتی سراغ مسجد کوچک روستا هم رفت، اما آن را خالی یافت. این ور و آن ور کسی نبود و اگر هم بود، جوابی نمی‌داد. فریاد زد، از خدا گفت، به صدقه که بلاگردان است، اشاره کرد، صلوات فرستاد، قسم داد، بدبختی‌هایش را مو به مو تشریح کرد و اشک ریخت. بی‌نتیجه بود. با عصبانیت تف کرد و داد کشید: «جماعت بخیل، مگر تا حالا گدا ندیده‌اید؟!» خسته از جست‌و‌جو، بیرون از تنگنای یک کوچه و پای توده‌ای بزرگ از تاپاله دراز کشید و فوراً به خواب رفت. اما قار و قور معده، او را زود از کابوس آشفته‌اش جدا کرد. گرسنگی دوباره به او حمله کرده بود. غرولندکنان و ناسزاگویان بلند شد و کندوکاو دیوانه‌وارش را دوباره آغاز کرد. فقط توانست از یک چاه آب بکشد و عطشش را فروبنشاند. چه نیم‌روز نومیدکننده‌ای، چه تلاش بی‌حاصلی!

عاقبت تصمیم گرفت از تقلا دست بردارد و از روستا بیرون برود. «این‌جا جای ماندن نیست». درست در همین لحظه بود که صداهای مرموزی از دور به گوش رسید. ایستاد و گوش تیز کرد. سپس همین که رو برگرداند تا دنبال کارش برود، صدای سوت تیزی طنین افکند و از پی آن، انفجاری مهیب با صدایی کرکننده در چند قدمی او رخ داد. سراسیمه خودش را به زمین پرت کرد و روی شکمش دراز کشید. قلبش به تندی می‌زد و صورتش را با کف دستانش پوشانده بود. دقایقی گذشت. از همه جا بوی آتش و باروت به مشام می‌رسید. همین که سرش را محتاطانه بلند کرد، از میان گرد و خاکِ برخاسته در هوا، متوجه ظهور معجزه گونِ یک خروس استخوانی با بال و پر سیاه و پاهای نیرومند شد. نه، باورکردنی نبود. همان‌طور خیره به پرنده، از خودش پرسید: «این دیگر از کجا پیدایش شد؟». خوشحال از یافته‌اش، آرام به سمت خروس سینه خیز رفت. سپس خواست یواشکی از جایش بلند شود. اما هنوز یک گام به جلو برنداشته، خروس قد راست کرد و به محض این‌که او را دید پا به فرار گذاشت. در این اثنا، دومین انفجار رخ داد و تعقیب و گریز قطع شد. سپس توالی چند انفجار دیگر، همه چیز را به جهنمی واقعی تبدیل کرد. گم و گیج و هراسان، خروس را بی‌خیال شد و کوشید فی‌الفور از روستای نفرین شده خارج شود. با این حال با کمی دقت متوجه شد که به دنبال انفجارهای صورت گرفته، رفتار خروس به طرز قابل ملاحظه‌ای تغییر کرده است: سرگیجه وار به دور خودش می‌چرخید، به سختی بال‌هایش را تکان می‌داد، از حلقومش صداهای گسسته‌ای خارج می‌کرد و نمی‌دانست دقیقاً کجا می‌رود. پیروز دست‌هایش را از فرط شادی به هم مالید. «یا الان یا هیچوقت!». سپس پاورچین کنان به سمت خروس خیز برداشت. اما خروس، با این‌که به لرزه افتاده بود، باز هم موفق به گریز شد. این کار پیروز را چنان عصبانی کرد که تهدید شراپنل، برخورد گلوله‌های توپ با سقف خانه‌ها، ریزش دیوارها، فغان ساکنانِ تیره بخت و نیز مرگِ همه جا حاضر را به هیچ گرفت. بی اعتنا نسبت به این همه بلا و تحت فشار طاقت‌فرسای گرسنگی، تنها هدفی که وی غریزه وار دنبال می‌کرد ماکیان سرسخت بود و بس. دنبالش می‌دوید، لابه لای سنگ‌ها و آجرها را می‌گشت، سوراخ، سنبه‌ها را وارسی می‌کرد، مثل جن‌زده‌ها نعره می‌کشید، دیوانه‌وار می‌خندید، می‌کوشید تا هدفش را گم نکند، حسابی عرق می‌ریخت و ول کن نبود. خروس هم برخلاف ضعف ناشی از شوک وارده، همچنان تلاش قابل ستایشی از خود نشان می داد.

با این حال وضعیت خروس کم کم رو به وخامت گذاشت، ضعف بر اندام متشنجش چیره شد و توان قوقولی کردن را از دست داد. پیروز فهمید که پرنده با آن چشم‌های بیمناک و تاج آویزان، به زودی در چنگش خواهد افتاد. در این گیر و دار، زیر بارانی از ترکش و درست در کنار طویله‌ای شعله‌ور در آتش، پای پیروز تصادفاً روی چیزی لغزید. یک داس بود. عزم و اراده‌اش بیشتر شد. سلاح سرد را برداشت و از نو پیش رفت. سپس یک آن‌که به کندی و خستگی شدید خروسِ از نفس افتاده پی برد، حواسش را جمع و نیرویش را دوبرابر ساخت و آهسته به خروس که دیگر توان نداشت از جایش جنب بخورد نزدیک‌تر شد. یک گام دیگر به جلو برداشتن همان و خود را سریعاً و با تمام سنگینی روی خروس پرت کردن همان. خروس که چیزی نمانده بود له شود، حتی فرصت پیدا نکرد برای آخرین بار منقارش را باز کند: داس که به هوا رفته بود با سرعت و خشونت فرود آمد. خون بیرون جهیده از حلقومِ بریده، پیروز را آرام کرد. نفس راحتی کشید و با کف دست خونینش عرق از پیشانی زدود. خروس داشت برای آخرین بار تکان می‌خورد و در ذهن قاتلش، نه از گذر زمان خبری بود نه از دشمنان و قربانیان نه از مردگان و نجات یافتگان …

غروب که شد، پیروز، خاک آلود و لنگان اما شادمان و شاکر، در حالی که لاشه خروس را روی شانه‌اش انداخته بود، برای همیشه ناپدید شد. دود سیاه و نفوذناپذیر، روستای ویران و مغلوب را ترک کرده بود و سکوتی مرگبار، جانشین غرش توپ و انفجار گلوله شده بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.