*نازنین ناصری
*خبرنگار
دلت که از عالم میگیرد، جایی هست که هیچ وقت از آن دل نمیکنی و در طول روز یکبار هم که شده با آن همراه و همفکر میشوی و با او میروی تا جای جای جهان، به اعماق درونت.
پیادهرو؛ همانجایی که کودکی از مدرسه به سویش میدود و لحظهای میایستد و با ذوق و شوق از پشت ویترین شیرینیفروشی چشم به شکلاتهای رنگارنگ میدوزد، میخرد و با خوشحالی دو چندان به سوی خانه پدربزرگ روانه میشود، همانجایی که دختری قدم میزند و به فکر خرید لباس عروسیاش فرو میرود و در خیال خود طرحهای زیبائی را در پیادهرو، در پیش چشمان خود نقش میبندد و آهسته قدم برمیدارد، گویی در لباس عروس است. همانجایی که پیرمردی عصا به دست ایستاده تا از خیابان روبرویش عبور کند و خیلی از مردمی که هر روز با هزاران خیال از آن عبور میکنند و به راه خود ادامه میدهند. بله این پیادهروها هستند همیشه دغدغهها و اندیشههای ما را به درون خود راه میدهند. همان پیادهروهایی که دستفروشی با پهنکردن بساط خود در پی درآمدی است که هر لحظه استرس سر رسیدن مأموران شهرداری در وجودش است تا سر برسند و بساطش را جمع کنند و میوهفروشی که جعبههای میوه را در پیادهرو میچیند و رفت و آمد عابرین را مختل میکند و هر لحظه از مغازه بیرون میآید و نگاهی به جعبهها میاندازد و دوباره به داخل مغازهاش میرود.
اما پیادهروها علاوه بر اینکه جای آدمهای دوپا و تخیلات آنها هستند، یک موجود دیگر را در درون خود راه دادهاند؛ گویی موتورها و سواران آنها با پیادهروها خو گرفتهاند و از آن دل نمیکنند که خیابانهای پهن را بیخیال شده و از پیادهروها میروند یا با یکدیگر در پیادهرو مسابقه میگذارند. یادم میآید در دروان دبستان، صبح هنگام که به مدرسه میرفتم موتورسواری از پیادهرو برای عبور موتورش استفاده میکرد، موقع رفتن از پیادهرو صورت من با دسته موتورش برخورد کرد و خون از دماغم جاری شد وآن مقنعه سفید رنگ به رنگ خون درآمد و من در حالی که گریه میکردم و اشکی که در چشمانم بود، میدیدم که خون قطره قطره روی پیادهرو میچکید، با آن حال زار راه خانه پیش گرفتم و آن موتور سوار پشت سر من میآمد و اصرار میکرد که من را به بیمارستان ببرد و من میترسیدم و فقط گریه میکردم تا این که هر دو به در خانه ما رسیدیم. خلاصه سرتان را درد نیاورم، میخواهم بگویم این پیادهروها شاهد غمها و شادیهای بسیاری بودند و چالشهای زیادی را تجربه کردهاند.