گلپریان از زبان پورجهان
پورجهان: دلم برای کوچهباغهای همدان تنگ شده است
جزو مدرنیستها هستم اما من خود خودم هستم. اصلا برایم مهم نیست کسی خوشش بیاید یا نه. دنبال تائید نیستم. چیزی که من از الخاص یاد گرفتم روایتگری بود. کارهای من را کسی ببیند، زیاد سر در نمیآورد. در کتابم تصویری از جنگ کشیدم که خیلی ساده است اما باز کسی متوجه نمیشود.
*حسین زندی
*روزنامهنگار
«محبوبه پورجهان» نقاش همدانی سالهاست در تهران زندگی میکند. وی علاوه بر برگزاری چندین نمایشگاه نقاشی، کتابی با عنوان «منتخبی از آثار نقاشی محبوبه پورجهان» منتشر کرده است. پورجهان در همدان شاگرد زندهیاد «سیف الله گلپریان» بوده و در این گفتوگو از استادش یاد میکند.
- خانم پورجهان از خودتان بگویید. از تولد شروع کنیم…
اول تکلیفم را مشخص کنم، من همان سنی هستم که شما میبینید؛ متولد سال ۱۳۳۲ همدان هستم.
- کدام محله؟ در مورد پدر مادر کمی صحبت کنید؟
شناسنامه من صادره از ملایر است. چون پدربزرگم آنجا محضر داشت، شناسنامه همه ما را از آنجا گرفته است. من در همدان تحصیل کردم و دوران ابتداییام را در دبستان فرخی پشت سر گذاشتم. بعدها نام دبستان فرخی به دبیرستان آذر تغییر پیدا کرد.
- دبستان فرخی در کدام منطقه همدان بود؟
منطقه «کلپا» کنار کتابخانه حجازی. بعد از دبیرستان آذر دو سال دانشسرای مقدماتی خواندم.
- چه شد که شما سمت هنر رفتید؟ نقاشی شما را پیدا کرد یا شما نقاشی را؟
فکر میکنم نقاشی دنبال من آمد. چون من در درس نقاشی شاگرد بسیار ضعیفی بودم. کلاس هشتم ساعت نقاشی برای من یعنی ساعت مرگ. تمام ساعتهای نقاشی را گریه میکردم تا اینکه با آقای گلپریان آشنا شدم.
- با آقای گلپریان چطور آشنا شدید؟
همیشه دبیر انشا، دبیر نقاشی هم بود. معلم انشایمان خانم شاملو در درس نقاشی به من نمره ده میداد که گریه نکنم. اواسط آن سال خانم شاملو به تهران منتقل شد و آقای گلپریان با چند گچ رنگی به عنوان دبیر نقاشی وارد مدرسه شد. جلسه اول گفت: «هر چیزی من میکشم شما هم از روی دست من بکشید و بگذارید روی میز»! همین کار را کردیم و من متوجه شدم که به همه بچهها نمره «ام» و به من نمره «بی» داد. با خودم گفتم وای بدبخت شدم، آبرویم رفت. کاغذ را سریع داخل کشو میز گذاشتم تا کسی نبیند. اما بعد از انتهای کلاس کسی بلند شد و گفت: آقا چرا همه نمره «ام» گرفتند و من «بی»؟ آقای گلپریان گفت هر کس نمره «بی» گرفته باشد در آینده نقاش بزرگی خواهد شد. این شد که من شهامت پیدا کردم و گفتم آقا اجازه منم «بی» گرفتم. ماجرا از اینجا شروع شد و من که واقعا استعداد نداشتم حالا باید چه کار میکردم؟ هر جلسه استاد که معلم یک تکلیف برای تمرین مشخص میکرد، تصمیم گرفتم روزهای جمعه بیست بار بکشم که آبروی آقا نرود حالا آبروی خودم مهم نبود.

- از چه زمانی متوجه شدید در این زمینه استعداد دارید؟
آقای گلپریان در کلاس یکی یکی صدا میکرد و آبرنگ بسیار با دقت را به ما یاد میداد. همان زمان من متوجه شدم که رنگها را خیلی دوست دارم و خیلی خوب میفهمم. تمرینهایم را زیاد کردم. آنقدر رشد کردم که کمکم نقاشیهایم در راهروی مدرسه نصب میشد.
- واکنش خانواده چه طور بود؟
برادرانم به من میخندیدند و میگفتند ول کن بابا! درسهای دیگرت را بخوان و من گوش نمیدادم چون آقای گلپریان برای من خیلی مهم بود.
- آقای گلپریان چند سال معلم شما بود؟
۴ سال. دو سال دبیرستان و دو سال دانشسرای مقدماتی. بعد از ۴ سال من تصمیم گرفتم گیتار یاد بگیرم و به خانواده نگفته بودم که در سرم چه میگذرد.
- ناخلف شده بودید؟ (با خنده). از آن چهار سال بگویید که آقای گلپریان معلم شما بود؟
در آن ۴ سال من خیلی گل کرده بودم. یعنی نقاشیام فوقالعاده خوب شده بود. آقای گلپریان خیلی فوقالعاده بود. بسیار آدم روشنفکری بود. شاگردانش هم خیلی خوب پیش میرفتند.
- چه سالهایی بود؟
من در سال ۴۰ استخدام شدم. فکر میکنم سالهای ۳۸ -۳۹ باشد.
- کجا استخدام شدید؟
آموزش و پرورش
- سبک و سیاق آموزش آقای گلپریان چگونه بود؟ آقای گلپریان چه خصوصیتی درآموزش داشت که خانم شاملو نداشت؟
او درست یاد میداد. مثلا همه میگفتند که این کتاب را باز کنید و از رویش بکشید، اما آقای گلپریان این کار را نمیکرد. مثلا یک کارت تبریک میآورد و میگفت این گل را بکشید و گلبرگ را اینطوری رنگ بزنید. معتقد بود نقاشی الفبایی دارد، مثلا برای کشیدن سیب یک سرکش «آ» بکشید و شروع به ترسیم کنید. اما با این وجود کپیکار بود.
- در واقع مقدمات نقاشی را خیلی خوب یاد میداد؟
بله انسان را به نقاشی جذب میکرد. آقای گلپریان عشق را در وجود آدم بیدار میکرد. وقتی عشق در وجود شما بیدار شود، دنبال کار را میگیرید و طلبکار میشوید. میخواهید به دستش بیاورید. من واقعا عاشق ساعتهایی بودم که با آقای گلپریان درس نقاشی داشتیم. منتظر بودم که بیاید و آن حس را که سالها در قلب من، یک چیز مرده بود، زنده کند و آن حیات را به من ببخشد.
- رقیبهای شما چه کسانی بودند؟
من آن زمان توجه نداشتم و کسی را به خاطر نمیآورم. آنقدر اعتماد به نفسم کم بود که اصلا باور نمیکردم که میتوانم نقاشی کنم، باور نمیکردم که هرگز بتوانم این درس را پیش ببرم. در واقع آقای گلپریان کلید باور من را روشن کرد.
- آقای گلپریان موسیقی هم درس میداد. شما در دبیرستان موسیقی هم یاد گرفتید؟
نه. بعضی مواقع برنامههایی اجرا میشد که شاگردان خاصی از دبیرستانها انتخاب میشدند و بسیار زیبا اجرا میکردند.

- شما نبودید؟
نه. زیاد در این مسائل نبودم. البته برادرانم سختگیر بودند، الان هم همینطورند. میخواستم مسابقه دوومیدانی شرکت کنم اجازه ندادند و میگفتند محبوب خودمان باقی بمان. یعنی خیلی محافظهکار باش. خب فرهنگ آن زمان اینطور بود و من هم محبوب باقی ماندم.
- کی رفتید آموزشگاه آقای گلپریان؟
بعد از دانشسرای مقدماتی من استخدام شدم. یک روز تصمیم گرفتم بروم کارگاه نقاشی آقای گلپریان که آموزشگاه خصوصی او بود. اما نه برای نقاشی. خیلی جالب بود کارگاه یک در از خیابان داشت و بعد از آن باید از پلهها بالا میرفتید وقتی در باز میشد گویا در داخل اتاق زنگی به صدا در میآمد.
- کارگاه در خیابان بوعلی بود؟
بله روبروی کوچه ذولریاستین. وقتی وارد شدم. گفت: «من دوسال پیش منتظرت بودم چرا الان آمدی؟». گفتم: «آمدم گیتار یاد بگیرم». گفت: «من به تو چیزی به جز نقاشی یاد نمیدهم». من هم که مطیع حرف او بودم، دو سال با او رنگ روغن کار کردم.
- یعنی خارج از دانشسرا دو سال دیگر هم کار نقاشی را ادامه دادید؟ شش سال؟
بله شش سال با او آبرنگ و کپیکاری کار کردم. آن موقع دیگر علاقهام به قدری بود که میخواستم به دانشکده هنرهای زیبا بروم. اصلا دلم نمیخواست که ادامه ندهم و باید مدرک ششم ادبی را داوطلب میگرفتم. آن زمان یک نقاش آمریکایی به همدان آمد و آثارش را به نمایش گذاشت و من بیشتر تشویق شدم. به خاطر همین ازدواجی را انتخاب کردم که تهران باشد.
- در واقع به خاطر علاقهتان ازدواج کردید؟
راستش را میگویم، به خاطر این بود که بروم تهران و نقاشی را ادامه دهم، اما متأسفانه زندگی عجیب و غریبی داشتم. اصلا نمیشد یک ثانیه هم نقاشی بکشم ،۷ سال بعد شوهرم فوت کرد و چند سال خودم کار کردم.
- یعنی ازدواج شما ۷ سال طول کشید؟
بله
- با آقای هانیبال الخاص چطور آشنا شدید؟
میخواستم خانهام را بفروشم. آقایی آمد که دانشجوی هنر بود. تابلوی من را که دید، گفت: «کارهای شما خیلی خوب است، شما بیایید دانشگاه تا شما را به استادم معرفی کنم». خب من هم بچه داشتم و نمیتوانستم خانه را ترک کنم. یک بچه ۱ ساله و یکی ۷ ساله. واقعا نمیشد ماندم تا کامی ۱۴ ساله شد بعد از آن، خانمی که شاگرد آقای الخاص بود، گفت: «باید شما را ببرم و به استادم معرفی کنم»، کاملا تصادفی.
- برخورد اقای الخاص با شما چگونه بود؟
وارد اتاق که شدیم یک میز چهارگوش وسط اتاق بود و دانشجوهای هنر هم بودند. وی خیلی با گشادهرویی با من برخورد کرد. اول کمی سر به سرم گذاشت. کارهایم را که میدید، میگفت: «اینها اصلا به درد نمیخورند»! من هم مات و مبهوت مانده بودم! با خودم گفتم: «خدایا چه کار کنم؟». نشستیم و کلاس شروع شد. کارهایی میکشید که ابتدا خوشم نیامد. با خودم گفتم اینها که چیزی نیست و بعد آقای الخاص گفت: «از کارهای خوب این خانم الهام بگیرید». با خودم گفتم: «دارد سر به سرم میگذارد». بعد گفت: «این خانم مثل کسی میماند که از رختشستن خسته شده و یک ماشین رختشویی برای خودش اختراع کرده خاص خودش و خودش را خلاص کرده است». این شد که من در کلاس هانیبال الخاص هم ثبتنام کردم.
- چه سالی بود؟
سال ۶۰ و من ۳۹ سالم بود و هنوز عاشق هنر.
- کلاس آقای الخاص چگونه بود؟
اول یک مدل زنده داشت و فیگورهای مختلف را کار میکردیم. مثلا میگفت در عرض یک دقیقه این مدلها را بکشید و من نگران میشدم. کمکم به من هم یاد داد که چگونه باید بکشم و من کم نیاوردم و میگفتم این راه را تا اینجا آمدهام و باید ادامه بدهم. میگفت: «شما باید روزی ۱۲ ساعت طراحی کنید تا به یک جایی برسید» و من از طراحی شاگردان او به خاطر مهارت بالا وحشت میکردم.

- کار با آقای الخاص چقدر طول کشید؟
آقای الخاص میخواست به آمریکا برود. در کل من دو سال با او کار کردم. بعد از او، ما با «محمدعلی بنیاسدی» که الان استاد دانشگاه است و خیلی جوانتر از ما بود کارکردیم. آن زمان مشکلات زیادی داشتیم، مثلا جا نداشتیم. گاهی کلاس خانه ما برگزار میشد و گاهی اوقات هم جایی را کرایه میکردیم. سبک کار او ذهنگرایی بود. دقیقا برعکس آقای الخاص که فیگوراتیو و رئالیسم کار میکرد. با بنی اسدی هم ۷ تا ۱۰ سال کارکردم اما او درونگرا و ذهنگرا بود. بعدها متوجه شدم به چیزی بین این دو استاد تبدیل شدم.
- سبک و سیاق آقای گلپریان چه تفاوتی با آقای الخاص داشت؟
نمیشود مقایسه کرد. آقای گلپریان به نظر من آغاز کار را برای آدمها میزد. اماالخاص دیگر از آدم کار میکشید. خیلی هم یاد نمیدادند آدم باید خودش درک میکرد. خوب دیدن مهمترین درس الخاص بود و شاگرد بعد تازه متوجه میشد که چه میبینید. خیلی تأکید داشت که باید خودت باشی. الخاص با دیدن یک عده که ادای پیکاسو و یا نقاشهای دیگر را در میآوردند، خیلی ناراحت میشد. معتقد بود که باید در کار صداقت داشت و هر کس صداقت داشته باشد ماندگار میشود. به نظر من هم او درست میگفت.
- سبک کاری شما چیست؟
جزو مدرنیستها هستم اما من خود خودم هستم. اصلا برایم مهم نیست کسی خوشش بیاید یا نه. دنبال تائید نیستم. چیزی که من از الخاص یاد گرفتم روایتگری بود. کارهای من را کسی ببیند، زیاد سر در نمیآورد. در کتابم تصویری از جنگ کشیدم که خیلی ساده است اما باز کسی متوجه نمیشود. به نظر من جنگ، جنگِ نفت بود، این نقاشی را خیلی هم بیریخت کشیدم: یک چراغ نفتی که لوله ندارد، زنی هم یک کیف پول در دست گرفته و در حال عبور است. یک درخت خشک و یک سیب قرمز و یک پریز که آن هم باید خاموش باشد. آخرش در کاغذ سبزی، صورت زنی است. به نظرم زنان در آینده سبز میشوند.
- درباره نمایشگاهها و کتابها هم بگویید
ما پنج نفریم که چندین سال است، هفتهای یک روز به صورت دوستانه جمع میشویم و کار میکنیم و تاکنون چندین نمایشگاه پنج نفره برگزار کردهایم. در نمایشگاه تجلی احساس نیز شرکت کردم و یک سال جزو برگزیدهها بودم. در نمایشگاهی که شهرداری تهران برگزار کرده بود به مناسبت هفته وحدت باز هم جزو برگزیدهها بودم. یک نمایشگاه مرور آثار هم در همدان برگزار کرده بودم اما در کل زیاد اهل نمایشگاه نیستم.
- کتاب چطور؟
در کل یک کتاب دارم. اما الان کارهای زیادی برای چاپ دارم.
- کارهایتان را میفروشید؟
در نمایشگاهها بله فروش میروند. اما فعلا نمیخواهم بفروشم. یعنی اصلا نمیخواهم نمایشگاه برگزار کنم. چند باری هم دعوتم کردهاند برای جشنواره که من اصلا نرفتم.
- برگردیم به همدان. آن زمان که شما آموزش میدیدید، در این شهر نقاش مطرح چه کسی بود؟ مثلا «کوروش ابراهیمی» به خاطر دارید؟
کوروش ابراهیمی کارهای خیلی خوبی دارد. البته فکر میکنم او هم کپیکار بود. قوی کار میکرد. فکر میکنم یک مونالیزا کشیده بود که معروف بود. کار بیشتر نقاشهای همدان را به جز یحیی کارگر دیده بودم.
- همکلاسیهایتان در کلاس آقای گلپریان چه کسانی بودند؟
در کلاس خصوصی آقای گلپریان خانم احقر هم بود که الان کاناداست، خانم الستی بود که اطلاعی ازاو ندارم. خانم پری پیران بود که همه در همانجا مانده بودند. ببینید کسانی که کپی کار بودند خیلی نمی خواستند ازآن زیباییها دست بکشند، چون کار کپی خیلی زیباست.
- نکتهای در مورد گلپریان هست که بعضیها میگویند او بیشتر خانمها را میپذیرفت؟
ببینید این حرفها خیلی کودکانه است. اصلا آن زمان مردها اهل نقاشی نبودند. من نمیدیدم مردها آن زمان نقاشی کنند. خانمها بودند که میرفتند سراغ او. نه اینکه او قبول نکند. پس «قباد شیوا» چه بود؟ همدان در آن دوره صد هزار نفر جمعیت بیشتر نداشت. آنها هم بیشتر دنبال این بودند که معلم و یا افسر شهربانی بشوند. خاطرهای از آقای گلپریان نقل کنم که شاید جالب باشد. یک بار آقای گلپریان از من پرسید: «قبول شدی؟». من هم گفتم: «آقا من نذر کردم و نذرم پذیرفته شد و قبول شدم». گفت: «چه نذری کردی؟». گفتم: « ۷ روز ناهار مهمان شما!». گفت: «باشه اما ۷ تا از همکلاسیها را یک روز برای ناهار دعوت میکنم و واقعا یک روز ۷ نفر از همکلاسیها را نگه داشت و به ما ناهار داد».
- شما آموزش هم میدادید؟
بله. من دبیرستان حضرت زهرای تهران که نمونه مردمی بود، ده تا کلاس یعنی یک واحد هنر داشتم و دبیرستان بوعلی همینطور. در راهنمایی عربی و هنر درس میدادم. من خودم در این دو درس بسیار بد بودم و در گذشته نمرههای تک از این دو درس گرفته بودم. اما بهترین مدرس برای این دو درس بودم.
- کلاس خصوصی چه؟
یک مدت با چند نفر کار کردم و بعد دیدم بچهها دوست دارند زود خودشان را نشان بدهند و عاشق کار نیستند. اصلا هرکسی جدیدا به دنیای هنر میرود، برای نشان دادن خودش است. اگر دیدید من در اینستاگرام صفحه دارم به خاط این است که با نقاشهای خارجی آشنا شوم. البته از کارهایشان زیاد خوشم نمیآید. اما برای من خیلی خوب است. میبینم کسانی یک چیزهایی میکشند و به دیوار میزنند. اصلا نقاشی اینها نیست و بسیار وسیع و متفاوت است.
- امروز نگاهتان به همدان چطور است؟ همدان چقدر در آثار شما چقدر تبلور دارد؟
با همدان کمی بیگانه شدهام. چون کم میآیم و بچهها تمام وقتم را گرفتهاند. اما قبلا دید مردم همدان آزارم میداد. خیلی در گیر ظاهر آدمها بودند و من اذیت میشدم از اینکه همیشه میخواستند بدانند چرا فلانی اینطور لباس پوشیده و اینجور چیزها. خوب نبود.
- گذشته از آدمها شهر چطور؟
شهر خیلی زیباتر شده
- آن زمان چطور بود؟
قبلا کوچک بود. اما الان بزرگ و زیبا شده است و اما دلم برای آن کوچهباغها تنگ شده. ما کمال آباد زندگی میکردیم خیلی زود میرسیدیم به کوچهباغهایی که بسیار لذتبخش بود، شکوفههای زردآلو و بادام، چشمهها، اما به نظرم همدان هنوز هم زیباییهای خودش را دارد.
- حرف دیگری هست؟
حرف آخرم درباره آقای گلپریان است. به نظر من در این شهر همه کسانی که به دنبال موسیقی و یا نقاشی رفتند، مدیون او هستند. شاگردان آقای گلپریان مثل دانههایی هستند که جوانه میزنند.