برای دوست

به یاد پرویز اذکایی که اینک در میان ما نیست

0

*علی جهانپور

*نویسنده و پژوهشگر

۱. چگونه نهیب ادبی هنری آغاز شد و در قدم‌های نخست از حرکت باز ماند؟

اواخر دهه ۳۰ بازمانده «انجمن ادبی دانش» به نام جدید «انجمن ادبی بوعلی» در اتاق کنفرانس آرامگاه بوعلی شروع به کار کرد مجموعه فرهنگی آرامگاه بو علی زیر نظر مرحوم «حسن سجادی» معاون اداره فرهنگ آن روز اداره می‌شد.

هر هفته یک روز بعد از ظهر جلسه‌های انجمن به صورت آزاد دایر بود. بزرگانی چون حسینی داور، پروفسور حسین غیور، فریدون بدره‌ای نویسنده و مترجم، دکتر رضا ایزدی و گاهی سید حسن مدنی «صفاالحق» که با حضور خود به جلسه شادابی و نیروی مضاعف می‌داد. جوانان تازه رسیده چون علیرضا ذکاوتی قراگزلو، اکبر بلالی، پرویز اذکایی، نصرالله آژنگ، فریدون معمار، ارسلان منادی و نگارنده این سطور در جمع آن بزرگان دیده می‌شدند. آقای میرخلیل نقوی روحانی و دو روحانی دیگر گاه گاهی در جلسه دیده می‌شدند.

زنده‌یاد پرویز اذکایی
زنده‌یاد پرویز اذکایی

یاد دارم با تشویق پرویز اذکایی اینجانب علی جهانپور، ارسلان منادی و فریدون معمار تصمیم گرفتیم، نشریه هفتگی داشته باشیم. آن روزها تنها ارتباط جامعه مطبوعات روزنامه، هفته‌نامه و مجلات بود. با استفاده از امتیاز روزنامه نهیب غرب که در اختیار حسین غفاری بود مقدمات هفته‌نامه‌ «نهیب هنری ادبی» آماده شد.

نخستین شماره نشریه هنری و ادبی نهیب روز شنبه ۱۵ بهمن ماه ۱۳۳۹ با تحمل سختی‌های بسیار منتشر و خوشبختانه با اقبال روبه‌رو شد. شماره دوم شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ منتشر شد در اندیشه طرح جدید با اوراق بیشتر بودیم چنان که افتد و دانی با منع انتشار آن یک برگ کاغذ رو به رو شدیم و همه چیز پایان یافت.

شاید دوست بدارید :

۲. یک خاطره هشدار‌دهنده

امرسون می‌گوید: «اگر مرا کج می‌بینی به دلیل آن است که کج ایستاده‌ای تو راست باید مرا راست خواهی دید. تلفن زنگ زد پشت خط پرویز اذکایی بود. با همان لهجه خاص خودش گفت: «جهانپور سه روز است از آستانه در خانه در نیامده‌ام. بیا دستم را بگیر برویم یه هوایی بخوریم». گفتم: «لباس بپوش، آماده باش آمدم». پشت در منتظرم بود، ماشین من ژیان بود، سرحال و برو.

رفتیم جاده گنجنامه، دست چپ کوچه باغ معروف به پل آهنی را پشت سر گذاشتیم، داخل آخرین باغ ژیان را زیر درختی پاک کردیم و کوله پشتی که یک وعده غذای عصرانه داشت، برداشتم. راه افتادیم، از باغ‌ها خارج شده، در میانه دره گوساله کنار آبشاری که از تخت چشمه ملک می‌آمد نشستیم. کمی غذا و یک استکان چای نوشیدیم، سکوت بود و صدای آبشار.

رفت نزدیک آبشار، سر و رویی شست و نفسی تازه کرد. چه می‌اندیشید، ندانستم! کمی قدم زد، گفت: «خوب شد، جمع کن برویم هوا تاریک میشه». در راه از نوشته جدید چیزهایی گفت، نزدیک ساختمان داخل باغی رسیدیم، روی تراس کوچک جلو ساختمان مقداری سیب سرخ و زرد ریخته بود دوتا سیب برداشتم و با آب تلمبه جلو تراس آن‌ها را شستم. یکی را از به اذکایی دادم، نگرفت گفت نمی‌خورم.

گفتم: «چرا تمیز و سالم است.» گفت: «آخه مال کیه، تو می‌دانی؟» گفتم:«من نمی‌دانم، اشکالی نداره یک تن سیب ریخته شده ماشالله همه درختان پر از سیب هستند یه سیب اشکالی نداره». با بی‌اعتنایی گفت: «بخور با من کارت نباشه». روی تراس یک سطل فلزی با دسته سیمی بود جلو ست ایستاد و گفت: «چند سیب برای من بردار، برای خودت هم بردار». با شگفتی نگاه کردم چه اتفاقی افتاد؟ اذکایی از جیبش یک اسکناس ۵ تومانی در آورد اسکناس را مانند سیگار لوله کرد به کلفتی یک مداد اسکناس لوله شده را در سوراخ دسته سیمی سطل که جلب توجه کند، فرو کرد. آنگاه گفت: «فردا باغبان یا صاحب باغ می‌آید، بی‌شک سطل را برداشته، متوجه اسکناس می‌شود، آنگاه می‌فهمد که یکی، دو نفر از سیب‌ها را خورده‌اند و این پول را در سطل قرار داده‌اند، شک ندارم که خواهد گفت نوش جان، حلال باشه». خطاب به من گفت: «اگر وقت کردی روزی بیا و جریان را به باغبان بگو، نشد هم مهم نیست همین کافیه».

 ۳. آخرین دیدار

برای من شاید نه تنها اتفاقی جالب، بلکه خاطره‌ای فراموش‌نشدنی بود، عصرگاه روز ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ در سالن کلیسای انجیلی یا مریم مقدس در تپه هگمتانه جلسه بود برای تجلیل و نکوداشت استاد پرویز اذکایی، چند نفر از بزرگان صاحب نظر در تاریخ و فرهنگ ایران باستان و جامعه‌شناسان که از تهران دعوت شده بودند تا در تجلیل از دانای تاریخ بزرگ ایران به ویژه همدان حضور داشته باشند. الحق با سخنان منطقی علمی و گرم خود حاضرین را به وجد آوردند. یاد دارم در آن جلسه استاد اذکایی پیرامون حماسه‌سرایی به زبان شعر آزاد سخن گفت و چند نمونه هم خواند اگر چه بیماری نفسش را ترک کرده بود و افت و خیز در صدایش بود لکن غیرت ملی بر همه سختی‌ها چی بود.

منم آرش، سپاهی مرد آزاده….

لوح تقدیری برای ایشان تهیه شده بود که از من خواستند تا لوح را به خدمت ایشان تقدیم کنم. و آن لحظه آخرین دیدار و آخرین دیده‌بوسی من با او بود زیرا دقیقاً یک ماه بعد ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ شاهد خاکسپاری او بودم. روحش شاد و نامش مانا .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.