*احسان فکا
*نویسنده
میترسید نگاهشان کند. به بیست کیلومتری همدان که میرسیدند، بینی جنها انگار بودند. مدور و بلند بالا، دایرهشان از پایین فراخ بود و به بالا که میرسید جمع میشد. تا میدید دودکشهای کورههای آجر پذیری را میگریست چون هوای همدان میآمد. مثل هفت ساله گیش که کورهها را که میدید میدانست که دیگر از تهرانِ چربِ گرمِ خاکستری و خانهی مادربزرگ دور شده است. میدانست هر شهری صدای خودش و عطر خودش را دارد و صدای همدان فرق داشت. عطر همدان فرق داشت و خانه مادربزرگ دور بود و این سالها خانهاش دور نه دورترین بود.
حالا بعد از سی سال دوباره میدیدشان، یک هفته پیش بود که از فرودگاه امام مستقیم سوار سواری زرد شده بود و یک صد دلاری گذاشته بود روی داشبورد و گفته بود پدرم سه ساعت دیگر میرود زیر خاک، سه ساعته برو تا همدان و بغض کرده بود و چشمهایش را بسته بود و اشک را پشت دریچه پلک زندانی کرده بود و تا همدان سینمای چشمش فیلم زندگی پدر را اکران کرده بود تا جابی که راننده زده بود روی شانهاش که رسیدیم. باغ بهشته. راننده گفته بود خدا رحمت کنه و پرسیده بود.
_همدان سوغاتش چیه راستی؟
_نمیدونم. من خیلی ساله همدان نبودم. اون موقع انگشتپیچ بود فکر کنم.
و راننده رفته بود که تا پیش از سرزدن سپیده، کلهپزی دو نبش پیدا کند و منتظر باز شدن قنادیها بماند.
و حالا بعد که بعد از بیست سال کورهها را میدید از سمت دیگر، به سمت تهران. پدر یک هفته بود آرام گرفته بود. میگریست. این بار نشسته بود ته اتوبوس و بلیت صندلی کناری را هم خریده بود و یک پنج دلاری انعام داده بود به شاگرد شوفر که حواسش به جعبهی خالی موزی باشد که داخلش پر از کاه و روزنامهی باطله بود و البته سفالهای میناکاری شده و یک سطل کوچک انگشتپیچ.
هوای همدان تمام میشد، صدای همدان تمام میشد. عطر همدان تمام میشد و جایش را صدا و عطر و هوای جاده میگرفت.
از باجناق پسرداییاش بعد مجلس ختم شنیده بود که کورهها خاک کشاورزی مرغوب را از بین میبرد. شنیده بود دودکش کورهها را استادکارانی خاص میساختند که تعدادشان کمتر از انگشتان یک دست است. کی دودکشها تمام شدند و خراب شدند و دیگر نبودند؟ نمیدانست. میدید اما که تاولش هنوز هست و زمین را آبله رو کرده. در گودالها علف روییده. کی مادر بزرگ رفت؟ کی پدر این همه پیر شده بود اما صدایش را پشت گوشیای قدیمیاش در تمام این سالها جوان نگه داشته بود؟کی برای گریه کردن دیگر بزرگ شده بود؟
همدان زادگاهش نبود. شناسنامه این را میگفت اما هنوز بیشترش از دیروز برایش خانه و زادگاه میشد انگار. جایی برای خواندن، نوشتن، خندیدن، گریستن و شاید مردن.
آن کورهها با دودکشهای حالا دیگر خراب شدهشان خشت خشت شهرم را ساختهاند. یکی از کهنترین شهرهای جهان را و خودشان دیگر نیستند، کورههایی که دخترکانی در آنجا خشت میزدند که از دستهای نحیفش خانههایی برای عشق ورزیدن ساخته میشد و خندیدن و گریستن
این را نوشت، با کلیدهای مجازی صفحهگوشیاش و عکسی از خودش گرفت که پشت سرش الوند پیدا بود. فرستادش برای تمام جهان
بغض اما امان نمیداد.
راننده که کنار زد برای ساعتزدن از جایش بلند شد
یک ده هزاری سبز گذاشت کف دست شاگرد شوفری که سرش توی گوشی بود
_بیزحمت اون جعبه منو بده از صندوق
شاگرد شوفر سرش را از گوشی برداشت و با تعجب نگاهش کرد و بی میل از جایش بلند شد
حالا روبروی پلیسراه ایستاده بود
ساکش سمت چپش بود و جعبهی موز سمت راستش
به اتوبوس نگاه میکرد که دود میداد و دور میشد و به الوند اردیبهشت
که از دور پیدا بود و طوق گردنش هنوز برفی بود.