در غیاب تن
سوگنامهای برای «هوشنگ چالنگی»
*قاسم امیری
*شاعر
هوشنگ چالنگی هم از پس «بیژن نجدی» رفت و دنیا را با همه مخلفاتش به ما واگذارد. او نیز چون نجدی بسیار با یوزپلنگانش دویده بود. اما نه با پای تن پای روزمره که با پای جان و طومار راه را در هم پیچیده و حسرت به جای نهاد آن زمان که زنده بودند برای درک حضور و چندان نجنگیدند که نامرده شهید گشتند.
«بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود
ستارهها از حلقوم خروس
تاراج میشوند
تا من از تو بپرسم: اکنون ای سرگردان در کدامین ساعت از شبیم؟
انبوهی جنگل است که پلک مرا بر یال اسب میخواباند و ستاره غیبت میکند
تا سپیده دمان را به من بازنماید
میراث گریه،
آه در قوم من سینه به سینه بود» (از هوشنگ چالنگی)
و این پارههای درخشان از آن شاعری است که شعرش هم غم انسان را دارد و هم تعهد به کلام را به دوش جان میکشد. آفرینشگری که دنیا را زیباتر و بایسته میخواهد. چالنگی از جمله شاعرانی است که خیالپردازیاش کار ارزش آفرینی است. نابوده را خلق میکند و تعابیر نو و شگفت لحظههای ماندگاری را درون زبان و جزئی از آن مینماید. نه تنها زبان ادب و شعر که حتی زبان محاوره را هم غنی و توانا میسازد. یعنی کلیت زبان را تقویت مینماید که البته این مهم یکی از اهداف شعر است. شاعر راستین واژههای از اعتبارافتاده و چرک را دگر باره آب میکشد و به خدمت زبان میگیرد، واژههایی که در فرهنگ مسلط از بس در معنای غیر به کار رفتهاند از حیث اعتبار ساقط شدهاند مانند عشق آزادی و … . شاعر راستین دنیا را پاکیزه در جوف کلام جای میدهد. باری هوشنگ چالنگی از این پس در پس پشت شعرهایش حضوری دیگرگونه دارد و چراغش همیشه بر این بام میسوزد.