رنج بیهوده بشر

0

*عاطفه کلهری

صبح شده، برف سنگینی روی زمین نشسته؛ طوری‌که سرمایش را می‌توان به راحتی احساس کرد. سردرد عجیبی هم دارم، شاید واکنش مغزم به اتفاقات سخت چند روز قبل، رابطه‌هایم، زندگی، اجتماع و هر چیزی که با آن پیوند دارم، باشد.آه از این مغزِ متورمِ پر از درد و افکار منفیِ خشم آلود…

گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم شرایطی را بیش از اندازه تحمل کرده‌ام، بیش از اندازه تحت فشار بوده‌ام، بیش از اندازه مسئولیت داشته‌ام، به پیام‌هایی که به من هشدار داده‌اند، توجه نکرده‌ام، دریافت‌هایم خوب نبوده‌اند و تحمل شکست، قصور و حتی نادیده گرفتن و بی‌توجهی را ندارم.

نتیجه‌اش می‌شود این‌که در ارتباط هایم چه بیرون و چه درون دچار خشم و عصبانیت می‌شوم. صبر ندارم و سر چهار راه و پشت چراغ قرمز به حرکت ماشین‌ها و رانندگی آدم‌ها بند می‌کنم و از فرهنگ رانندگی با عصبانیت حرف می‌زنم، ذره‌بینم را روی آدم‌ها و رفتارهایشان می‌گذارم و نمی‌پرسم اصلا چه ربطی به من دارد؟

فیش‌های واریزی و هزینه‌های زندگی و پرداخت شهریه‌های سنگین کلاس‌های بچه‌ها هم می‌آید و روی تمام این‌ها تلنبار می‌شود. بعد هم هزار و یک چیز دیگر که همه را خودتان بهتر از من می‌دانید.

حالا ترس را تصور می‌کنم که کنار این اتفاق‌ها چه بلایی بر سر بشر می‌آورد و همین‌طور احساس توان را که بشر را خودخواه کرده و چشمش را به روی واقعیت و آگاهی بسته است. خسته شده‌ام؛ می‌خواهم پر از جواب نباشم، کِی می‌خواهم از این همه دانستگی در عین نادانی رها شوم؟می‌خواهم پر از سوال باشم.

فنجان قهوه‌ام را برمی‌دارم  و روی صندلی آفتاب‌گرفته کنار پنجره می‌نشینم، متوقف می‌شوم و چشم‌هایم را می‌بندم، سعی می‌کنم در لحظه حضور داشته باشم تا خشم راهش را کج کند و دور شود. یاد جمشید (پادشاه پیشدادی) و روزگار طلایی‌اش می‌افتم، وقتی که فرّه  ایزدی از او دور شد، چقدر خوب می‌شود از تمام این تجربه‌ها درس گرفت؛ حتی اگر افسانه و اسطوره باشد، تصور می‌کنم این آفتاب یک فرّه آرامش بخش است، آمده بر سرم که هیچ و بر جانم نشسته …

به این پی می‌برم که بزرگترین دشمن من ترس است؛ مانند یک اهریمن می‌آید و لایه‌های پنهان درونم را می‌سازد و ذهنیتم را به هم می‌ریزد و من را در مقابل اتفاقات ناگهانی جهان خشمگین و عصبانی می‌کند، پس این آلودگی در درون من است. من می‌دانم؛ من احساس بی‌نیازی می‌کنم؛ من ریشه تمام اتفاقات بد و ناخوشایند را در دیگران جست‌وجو می‌کنم…

پس منِ بی نیاز ، پر از جواب هستم  و این اشتباه و بیراهه من است. باید سوال‌ها را جست‌وجو کرد، سوال‌ها و چرایی‌ها را…

باید تمرین کنم که چگونه خونسردی خودم را حفظ کنم. حالا که می‌دانم، نمی‌توانم به احساساتم اعتماد کنم مخصوصا زمانی که اوضاع به هم می‌ریزد و با چالش‌های سخت و اتفاقی روبه‌رو می‌شوم.

متعادل و خویشتن‌دار بودن سخت است، اما امکانپذیر است، می‌شود یک محیط اجتماعی و خانوادگی محبت‌آمیز و مملو از همکاری و احترام متقابل داشت، اگر بتوان خشم و عصبانیت فردی را مدیریت کرد.

باید بتوانم واکنش‌های احساسی در مقابل نگرانی‌ها را فرو بنشانم.

همه ما در روابطمان از اکتسابات غلط گذشته و الگویی معیوب پیروی می‌کنیم و رفتارهای بیمارگونه از قبیل خشم، عصبانیت، اضطراب و پرخاش حاصل این اکتسابات است که در درونمان پرورش یافته و قابل انتقال و خسارت هستند.

حقیقت این است که ارتباط ما با واقعیت‌های زندگیمان قطع شده و در نبود این رابطه و اتصال دچار سردرگمی و عدم مدیریت خود و رفتارهای غیر قابل پیش‌بینی می‌شویم. که انسان را اگر آگاه نباشد وادار به سقوط اخلاقیات در جامعه می کند و جهنم همین است.

«دوزَخ شَرری زِ رنج بیهوده ماست».

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.