روزهای خاکستری

0

*مهسا مهرابی

رقیه چادر رنگ ‌و ‌رو رفته‌ یادگار مادرش را به‌ کمرش بسته و روی پله‌های حیاط نشسته ‌بود. موهای‌ مجعد قهوه‌ای رنگش که حالا تارهای سپید بینشان بیشتر از هروقت ‌دیگری بود از زیر روسری بیرون زده‌ و چهره‌اش را شلخته‌ نشان ‌می‌داد. صورت‌ گرد‌ و‌ تپلش مدت‌ها بود تکیده می‌زد و شادابی گذشته را نداشت. بلوز کاموایی قرمز‌رنگی به ‌تن داشت که روی برآمدگی پستان‌ها دکمه‌ها به سختی بهم آمده ‌بودند. به آسمان نگاه ‌کرد، آهی کشید و نم اشکی را که ته چشم‌هایش خانه کرده ‌بود، پاک کرد. بازی بچه‌ها را نگاه می‌‌کرد، و باز حسرت به سراغش آمده و بغض چنگ انداخته بود دور گلویش و فشار میداد. زینت سرش را از پنجره‌ دود‌گرفته‌ اتاقش بیرون ‌آورد و فریاد‌ زد: «رقیه، علی را سرپا بگیر تا نشاشیده به خودش».

رقیه بلند شد، نگاهی به‌اطراف انداخت. بچه‌ها با سروصدا در هم می‌لولیدند‌. علی را از وسط‌ باغچه بیرون کشید و هما‌ن‌جا کنار ‌باغچه سرپایش گرفت.

زینت دوباره سرش را در‌آورد و فریاد ‌زد: «خاک بر ‌سرت رقیه، گفتم ببرش مستراح، کنار باغچه که خودشم بلده بشاشه».

رقیه سرش ‌را پائین ‌انداخت و بی هیچ حرفی رفت و نشست سرجایش روی پله‌ها. در‌ حیاط باز ‌شد و شمسی با دو کیسه‌ی بزرگ سبزی وارد‌ شد و از همان جلوی در فریاد ‌زد: «رقیه… رقیه… کدوم گوری هستی بیا کمک» و سبزی‌ها را کشان ‌کشان آورد و انداخت روی پلاستیک ‌بزرگی که قبل ‌از رفتن جلوی در‌اتاقش پهن کرده ‌بود.

رقیه بلند ‌شد و یکراست رفت طرف سبزی‌ها چادرش را جمع کرد و بر‌روی‌ زمین نشست و مشغول پاک کردن آن‌ها‌‌ شد.

زینت سرش ‌را باز بیرون ‌آورد و راجع به سبزی‌ها با شمسی حرف زد و در آخر گفت: «منم فردا می‌گیرم که رقیه برام پاک کنه».

رقیه سرش پائین بود و نگاهشان نمی‌کرد. صدای لخ لخ کفش‌های آتقی که روی زمین کشیده می‌شد را پشت سرش شنید. با خودش گفت: «برنگرد نگاهش نکن الان اینم چیزی می‌خواد» و احساس کرد حیاط دور سرش می‌چرخد. آتقی فریاد زد : «کر شدی رقیه؟ چرا جواب نمی‌دی؟ پاشو دوبسته سیگار از مش ‌رضا بگیر. بدو». آب دماغش را بالا کشید و اسکناسی را که دستش بود پرت ‌کرد روی دامن‌ رقیه. قلب رقیه به درد آمد. سرش را برگرداند و با خشم نگاهش کرد. بلند شد چادرش را به سر انداخت و از در حیاط بیرون رفت. شمسی فریاد ‌زد: «زود‌ برگرد سبزی‌ها مونده من دست‌ تنهام». نگاهی به آتقی انداخت و پشت چشمی نازک کرد: «کوری ندیدی داشت سبزی‌ پاک می‌کرد؟».

آتقی از رفتن ایستاد نگاهی به شمسی انداخت و گفت: «زر زر نکن مگه خریدیش یا نونشو تو میدی؟».

شمسی یک لنگه کفشش را درآورد و پرت کرد سمت آتقی: «مفشو نمی‌تونه بالا بکشه زبون درآورده».

آتقی جاخالی داد: «زنیکه سلیطه» و از پله‌های حیاط بالا رفت.

باد خنک پاییزی به صورت رقیه می‌خورد و رقیه سلانه سلانه می‌رفت. خم کوچه را که رد کرد چشمش به اِسمال افتاد. سر کوچه ایستاده بود. یک پایش را به دیوار تکیه داده و دود سیگار را از لب‌ها بیرون می‌داد. با چشم رقیه را بدرقه کرد. رقیه سرش را پائین انداخت. قلبش تند می‌زد. عرق از سر و رویش می‌ریخت و لباس به تنش خیس بود.

صدای ‌اذان‌ ظهر که ‌از مسجد ‌محل بلند‌ شد رقیه وارد حیاط‌‌ شد. سیگار را ‌به آتقی که خمار ‌سر ‌پله‌ها نشسته بود داد. آتقی سیگا‌ر‌ها را گرفت: «خاک بر‌سرت رقیه، دو‌ساعته رفتی برای دو‌ پاکت سیگار کدوم گوری بودی؟». خودش را به سختی از پله‌ها کند و به سمت اتاقش رفت. در حیاط باز ‌شد و مش ‌حبیب با یک زنبیل سبزی و میوه وارد ‌شد چشمش که به‌ رقیه افتاد گفت: «نشستی منو نگاه ‌میکنی پاشو پاشو دخترجان دستم کنده شد».

رقیه به ‌سمتش دوید و زنبیل را از ‌دستش گرفت و از ‌پله‌ها بالا ‌رفت و رسید دم‌ اتاق مش ‌حبیب. چند ضربه به ‌در زد. ثریا‌ زن مش ‌حبیب در‌اتاق را باز‌ کرد زنبیل را از‌دست رقیه گرفت و گفت: «صبر کن رقیه‌ جان». رفت و بعد از چند‌ دقیقه با یک ‌سینی که داخلش یک ‌کاسه‌ آبگوشت و نصف‌ نان سنگک گذاشته ‌بود، برگشت، آن ‌را به ‌دست رقیه داد و گفت: «نوش جان».

رقیه سینی را گرفت، از ثریا‌ تشکر کرد و به‌ سمت اتاق خودشان رفت. پدرش پای منقل چرت ‌می‌زد و متوجه آمدن رقیه نشد. رقیه سفره را پهن‌ کرد و کاسه‌ ‌آبگوشت را وسط سفره گذاشت. نان سنگک را درون کاسه ترید کرد و با‌ صدای بلند گفت: «آقاجان بیا ناهار».

پدر چشمانش را باز کرد خودش را به ‌سختی به‌ لب سفره کشاند و هر دو از یک کاسه غذا‌ خوردند.

بعد‌ا‌زظهر که شد رقیه چادر ‌مشکی‌اش را از‌ روی طاقچه برداشت. به سر انداخت. صورتش را نزدیک آینه‌ کوچکی که به لبه‌ طاقچه آویزان بود، برد. دستی به گونه‌هایش کشید که فرو رفته بودند. رد موهای سپیدش را گرفت آهی کشید. موها را به‌زیر روسری داد، روی ‌کرد به ‌پدر: «آقاجان، اگر دیر برگشتم شامتو گرم ‌کن و بخور. کتلت‌هایی که زینت داده تو یخچاله».

پدر زیر‌ چشمی نگاهش‌ کرد: «زود ‌برگرد، قبل ‌از تاریک ‌شدن هوا».

رقیه در ‌را بست، از پله‌ها پائین ‌رفت. از ‌کنار اتاق اکرم که گذشت اکرم سرش را‌ از پنجره بیرون ‌آورد: «کجا رقیه؟ می‌خوام عصر فرش بشورم تو نباشی که نمیشه».

رقیه یک ‌لحظه مردد شد که برود یا بماند. تنها دلخوشی‌اش همین روزهای یکشنبه عصر بود که به ‌کلاس قرآن فاطمه ‌خانم می‌رفت و تمام مدتی که در ‌کلاس بود غم و اندوهش را فراموش می‌کرد. فاطمه ‌خانم بعد‌ از کلاس با رقیه حرف می‌زد. تشویقش می‌کرد به‌ خواندن قرآن. چند‌باری هم برایش خواستگار فرستاده ‌بود، ولی خواستگارها با‌ دیدن پدر و خانه‌ و‌ زندگی رقیه می‌رفتند و پشت‌ سرشان را هم نگاه نمی‌کردند. فاطمه ‌خانم به‌ رقیه گفته ‌بود: «صبر داشته ‌باش دخترم. بخت تو‌هم باز ‌میشه.  به‌ خونه‌ شوهر میری و سر‌و‌سامان می‌گیری».  رقیه دلش به ‌حرف‌های  فاطمه‌ خانم گرم ‌می‌شد. رو‌ی کرد به‌ اکرم: «فردا عصر می‌شورم» و بدون آن‌که منتظر عکس‌العمل اکرم بماند از‌ خانه زد بیرون. غروب بود که به خانه برگشت، پدرش همچنان پای منقل‌ چرت می‌زد. رقیه سلام گفت و چادر از سر ‌برداشت و به‌ سمت پستویی که خودش با حسرت به آن آشپزخانه می‌گفت رفت‌: «آقاجان شامتو خوردی؟».

پدر سرش ‌را از‌روی منقل بلند‌ کرد: «فردا شب “اِسمال” می‌آد». نگاهش را از ‌رقیه گرفت و سرش را پائین انداخت: «با ننه‌اش میاد خواستگاری».  رقیه احساس ‌کرد نفسش در گلو گیر کرده و بالا نمی‌آید. پاهایش خالی کرد. دستش را به دیوار گرفت و نشست روی ‌زمین. حالا دست‌هایش ‌هم می‌لرزید و از‌ شدت خشم‌ و ‌عصبانیت بدنش داغ، و دهانش قفل شده‌ بود. نمی‌توانست حرف ‌بزند، عرق کرده‌ بود و لباس به بدنش چسبیده‌ بود. احساس منگی در ‌سرش داشت. پدر سرش ‌را در ‌منقل فرو‌ برده و حرف‌ نمی‌زد. قلبش تند می‌زد. می‌خواست حرف ‌بزند، به ‌روح مادرش او را قسم‌ دهد، که دست از شوهر‌دادنش بردارد، اما صدا در گلویش خفه شده ‌بود. از حرف‌های پدرش فهمیده‌ بود که قصد ‌دارد او‌ را‌ به اسمال بفروشد. اسمال را از زمانی که بچه بود به یاد داشت. برای پدرش جنس ‌می‌آورد. موهای جوگندمی و پرپشتی داشت چارشانه و بلند بود. یک چاقو بیخ مچ پا و یکی هم در جیب کتش می‌گذاشت. در صورتش رد ضخم‌های چاقو جا انداخته بود. رقیه چندین بار اسمال ‌را در‌حال دادن جنس به‌ پدرش دیده‌، و از‌ زیر نگاه سنگین او رد شده ‌بود. شنیده‌ بود زنش پارسال مُرده‌. دو دختر بزرگش را شوهر داده و سه تا دختر کوچک سر دستش مانده‌. رقیه رد اشک روی گونه‌هایش را با کف دست پاک‌ کرد. پدر پای ‌بساط منقل خوابش برده‌ بود‌. پتو را رویش کشید. عکس یادگاری مادرش را از کمد زیر طاقچه درآورد. به دیوار تکیه داد و به سقف نمور و تبله زده‌ی اتاق خیره شد. چشمانش را که باز کرد صدای پدر در گوشش طنین انداخت: «فردا شب اسمال میاد» به جای خالی پدرش نگاه کرد. «حتما رفته دنبال تریاک». بلند شد آبی به صورتش زد. تمام دیشب فکر کرده و اشک ریخته بود. فکر کرده بود خودش را خلاص کند. حتی فکر کرده بود پدرش را هم. فکر کرده بود تا کی می‌تواند برای یک لقمه نانی که همسایه‌ها به او و پدرش می‌دهند روزی هزار بار تحقیر شود. به اسمال فکر کرده بود به سه تا بچه‌‌ کوچکش که مادر می‌خواستند‌. به حرفای فاطمه خانم. هنگامی که اکرم در اتاقش را زد و گفت برای پاک کردن سبزی‌ها برود رقیه گفت: «ناخوشم نمی‌تونم بیام» و اکرم ناباورانه گفته بود: «پس حالا چکار کنم؟». رقیه تمام روز را در رختخواب ماند و فکر کرد. غروب بود که پدرش آمد کیسه‌ کوچکی میوه دستش داد: «آماده‌ای؟».

رقیه هیچ نگفت. میوه‌ها درون کاسه‌ گذاشت. پدر گفت: «چادرت رو عوض کن یه آب و رنگ دار بپوش».

رقیه نگاهش کرد: «ندارم».

پدر گفت: «برو از یکی از همسایه‌ها بگیر».

رقیه بغض کرد: «آقاجان من اسمال رو نمی‌خوام، من..‌.».

پدر نزدیکش شد: «تو غلط کردی. تا کی ترشیت رو بگیرم. چهل سالته. به اسمال بدهکارم. قول گرفتم ازش، خوشبختت می‌کنه».

رقیه نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد: «پنج تا بچه داره».

پدر فریاد زد: «لااله‌الا‌الله، یجوری حرف می‌زنی انگار دختر چارده ساله‌ای! داره که داره. ثوابم می‌کنی». رفت و گوشه‌ اتاق چمباتمه زد: «دختره‌ خیره سر هرچی کشیدم پرید».

رقیه سینی چای را که برای اسمال گرفت قطره‌ اشک از گوشه‌ چشمم سر خورد و روی دست اسمال چکید. رقیه خودش را جمع و جور کرد: «ببخشید».

اسمال نگاهش خیره به چشم‌های رقیه مانده بود. چای را برداشت و حبه‌ قند را در دهانش گذاشت. رقیه سینی خالی را گوشه‌ای گذاشت و به درخواست اسمال نشست. اسمال روی کرد به پدر رقیه: «با اجازه شما» و روی کرد به رقیه: «حتما خبر دارین که پارسال زنم عمرشو داد به شما. دخترام سرگرم زندگی خودشونن. این کوچیکترا مادر می‌خوان. منم یکیو می‌خوام ضبط و ربطم کنه. کی بهتر از شما». رقیه سرش پائین بود. پدرش گفت: «خودت صاحب اختیاری مهریه همون که قبلن توافق کردیم‌. شیربها هم …». اشک‌های رقیه روی چادر سفیدش می‌ریخت. دختر بزرگ اسمال بلند شد و کنار رقیه نشست: «گریه نکن. می‌دونم همسن منی ولی تا کی می‌خوای تو این خونه کلفتی کنی. به حال و روز پدرت نگاه کن وقتی نباشه می‌خوای چکار کنی؟».

رقیه نگاهی به دخترهای کوچکتر انداخت که زل زده بودند به صورتش.  به اسمال نگاه کرد که سیب پوست می‌کند. به لبخند روی لب پدرش که سال‌ها بود ندیده بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.