زیادی
*مریم رازانی
*نویسنده
پس از چندینبار تماس تلفنی و شنیدن بوق ممتد از آن سوی خط، ساک حاوی مدارک پزشکیام را برمیدارم و به مطب متخصص مراجعه میکنم. در نگاه اول، ساختمان از هر جهت مجهز است. شماره طبقه روی دکمههای آسانسور نوشته شده. دکمه را میزنم. چند ثانیه بعد در مطب هستم. طبق معمول، تعدادی بیمار در اتاق انتظار نشستهاند. از منشی خواهش میکنم وقتی به من بدهد. یک آگهی را در روی دیوار نشان میدهد، میگوید تصویر مدارکتان را به واتساپی که در آگهی نوشته شده بفرستید، پزشک میبیند و به شما وقت می دهد.
تا اینجا هیچ چیز از استانداردهایی که در مورد مراکز درمانی دنیا شنیده و خواندهایم، کم ندارد. به خانه برمیگردم با دقت یک یکِ مدارکم را اسکن میکنم و میفرستم. بعد از چند روز ساعت مراجعهام را در واتساپ اطلاع میدهند. در ساعت مقرر با اطمینان به اینکه ویزیت خواهم شد، مراجعه میکنم. در اتاق انتظار ازدحام است. بیش از ده نفر مقابل میز منشی ایستادهاند. هرطور شده پیام واتساپی را به منشی نشان میدهم. پیام را برایم معنی میکند: «معنیاش این است که دکتر شما را میپذیرد. فردا شش صبح بیایید وقت بگیرید!». سروصدای مراجعین مانع از پرسشهای دیگر میشود. روز بعد قبل از ساعت شش مراجعه میکنم. در اتاق انتظار بسته است. چندین بیمار با همراهانشان، خواب آلود، در راهروی کمعرض نیمه تاریک سرپا ایستادهاند. جایی برای نشستن نیست. کسی اشاره میکند اسمم را روی کاغذی که پشت در چسبانده شده یادداشت کنم. استانداردهای ذهنیام را باد برده و حس تحقیر به جای آن نشسته. لحظه به لحظه به تعداد مراجعین اضافه میشود. نفسکشیدن دشوار است. بعضی که ناتوان از ایستادنند روی راهپلهای که به طبقه بالا میرود، نشسته و راه عبور را بستهاند. نزدیک به دو و نیم ساعت در شرایط خفقان میگذرانیم تا منشی از راه میرسد و در اتاق انتظار را باز میکند. چیزی جز دو میز و چند نیمکت و یک دستگاه تلفن که آن را هم میشده درکشوی میز بگذارند و قفل کنند، آن جا نیست. بیمار سالمندی نیاز به دستشویی دارد، اشاره میکنند طبقات پائین دستشویی هست. چند طبقه را پله به پله پائین میرود، درها بستهاند. برمیگردد. بار دوم نشانی میدهند. میرود و دیگر برنمیگردد. از قرار قیدش را زده و به خانه رفته. ساعت ده و نیم موفق میشوم وقتی برای ویزیت بگیرم و خودم را به بیرون و هوای آزاد پرتاب کنم.
مورد بعدی؛ شمارهای که از مطب دارم جواب نمیدهد. شماره جدید را در اینترنت جستوجو میکنم. جایی نوشته «به علت ناتوانی مردم در پرداخت هزینههای درمانی، بیماران در مراکز درمانی دولتی پذیرفته میشوند». (براین مژده گرجان فشانم رواست). میفرستم برایم وقت بگیرند. بعد از کلی جستوجو معلوم میشود هنوز مطبشان را دارند. به مطب مراجعه میکنم. آنجا هم ازدحام است. منشیها گویی نه به بیمار، به رعیت نگاه میکنند. روز اول جواب نمیگیرم. چند آگهی برای گرفتن وقت به درو دیوار چسبانده شده. شماره تلفن مطب، تلگرام و اینستاگرام پزشک… از آگهیها عکس میگیرم، برمیگردم در اینترنت جستوجو می کنم. همه غیرواقعیاند و وجود خارجی ندارند. روز بعد مراجعه میکنم. با اینکه مدارکی دال بر اضطراری بودن وضعیتم ارائه میدهم، موفق نمیشوم وقت بگیرم. ناچار به وقتی که تعیین میکنند، رضایت میدهم. بیست روز طول میکشد تا ویزیت و برخی آزمایشات و گرافیها انجام شوند. در این مدت بیماریام پیشرفت کرده. پاسخِ گرافی به گوشی خودم ارسال شده. پزشک باید بخواند. ناچار، با جواب آزمایشها مراجعه میکنم. منشی اعلام میکند: «وقت به این زودی هرگز!» . خواهش میکنم مدارک را با گوشیام نزد پزشک ببرد. گوشی را نمیستاند. بعد از ساعتی انتظار از پزشک نقل قول میکند: «اگر خیلی ناراحت است، برود بیمارستان بخوابد!» . قیدش را میزنم و یک سفر به تهران را به خود و فرزندم تحمیل میکنم. ده روز بعد با مدارک تکمیلی برمیگردم. باز مطب تغییر کرده و به ساختمان لوکستری منتقل شده. موفق میشوم نسخه پزشک متخصص را بگیرم. داروخانه، تازهساز و شلوغ است. دوساعت منتظر میشوم. شبانگاه با دارو به خانه برمیگردم. نسخه را با داروها مطابقت نمیدهم. سوادش را ندارم. طرز و زمان مصرف روی داروها نوشته شده. پس از چند روز دچار تشنج و سرگیجه میشوم. موقع برخاستن زمین میخورم. نسخه و داروها را میفرستم پیش پزشک آشنا، دستور داروخانه با نسخه مغایر است. خود نسخه هم جای شک دارد. گویا اثر نوک خودکار، صفر خوانده شده. دستکم میتوانستند از پزشک سوال کنند و رفع ابهام بشود. دارو را با مشاوره پزشک آشنا، بهتدریج کم و قطع میکنم. تشنج به مرور زمان برطرف میشود. پیشاپیش میدانم شکایت بیفایده است. نمیتوانم روی شخص یا نهاد خاصی انگشت بگذارم.
اندک مواجبم ته کشیده. باید برای دریافت بخشی از هزینهها به بیمه مراجعه کنم. بیمه تکمیلی را در یکی از کوچههای قدیمی مییابم. گرمای هوا طاقتفرساست. راه نفس را میبندد. چند نفری در نوبت نشستهاند. دارند با پوشه مدارکی که همراه دارند، خودشان را باد میزنند. کولر در آن سوی دیوار شیشهای رو به کارکنان گذاشته شده. حتی روزنی رو به این طرف گشوده نیست تا ارباب رجوع هم استفاده کند. اسمش لابد صرفهجویی است.
این روزها به هرجا مراجعه کردهام مرا به این باور رسانده که ما – مردم – زیادی هستیم. پزشکان متخصص از اینجا به تهران میکوچند، از تهران به فرنگ مهاجرت میکنند. پایتخت تاریخ و تمدن نمیتواند از خروجشان جلوگیری کند. با کدام پشتوانه دولتی یا مردمی؟ میراث تاریخی/ فرهنگی اش دم به دم مورد هجوم قرار گرفته. جایجایِ الوندش به تیغ و تبر گرفتار آمده. نمایندگانش به هرجا که موافق طبعشان نیست تاختوتاز میکنند و عزل و نصب صورت میدهند…
یک مقصر بالفطره اما هست که در همه حال به منزله برهان قاطع دهان منِ ارباب رجوع را میبندد و سرِ جایم می نشاند و آن «سیستم» است. جواب همه ناکامیها را دارد و رد پای اشتباهات را پاک میکند. بانک یا مرکز درمانی، بازار یا ادارات، دفترخانه و مشاور املاک، آزمایشگاه یا آموزشگاه، ورزشگاه یا آسایشگاه … فرقی ندارد.
«سیستم قطع است». کاشته خواهم شد. میدانم.