نمک خوردیم و نمکدان را شکستیم

0

*عاطفه کلهری

هیچ وقت نبودن را این‌گونه در قاب بودن ندیده‌ام، حتما برای همه کسانی که مدرسه ظفر را دیده‌اند یا در آن تحصیل کرده‌اند هم همین طور است، هر بار که به فرزندتان می‌گفتید: «این‌جا مدرسه من بود» و از تاریخی بودن بنای مدرسه و خاطره‌هایتان برایش تعریف می‌کردید.

باران تازه بند آمده بود، مادر سفره را انداخته بود و عطر غذایش در خانه پیچیده بود، من از پشت پنجره به کوچه خیره بودم و عبور رهگذران را تا انتهای پیچ منتهی به کتابفروشی‌های سریخچال نگاه می‌کردم و قدم‌هایشان در باقیمانده آب باران بر زمین و آفتاب که از پس ابرها پیدا و پنهان می‌شد. دکمه‌های لباسم را آرام می‌بستم. برگشتم؛ ساعت دیواری وقت رفتن را نشان می‌داد، کتاب‌هایم را داخل کیفم گذاشتم و تند و تند نهارم را تمام کردم و به راه افتادم، تازه به این محله آمده بودیدم و برایم همه چیز تازگی داشت، مسیر خانه تا مدرسه، مدرسه راهنمایی نامجو (ظفر). پدرم همیشه می‌گفت،قبل از این مدرسه ظفر بود، قدر این مدرسه را بدانید، جای خوبی درس می‌خوانید، این مدرسه از دوره پهلوی به جا مانده است.

از خیابان بوعلی که وارد کوچه مدرسه شدم، بی‌اختیار قدم‌هایم تند‌تر می‌شد، بی اختیار اشتیاقم برای رسیدن به مدرسه بیشتر می‌شد، از در بزرگ و قدیمی  مدرسه با هم‌کلاسی‌هایم یکی  و وارد حیاط مدرسه می‌شدم، پشت در کوچک مدرسه پله‌ای بود که بچه‌ها قبل از خوردن زنگ آن‌جا جمع وگرم حرف زدن می‌شدند.

صف می‌بستیم و از هر دو ورودی وارد ساختمان مدرسه می‌شدیم، دفتر باریک و بزرگ مدرسه در وسط ساختمان و به شکل قرینه که به هر دو طرف راه داشت. کلاس‌های بزرگ با سقف‌های بلند و پنجره‌های بزرگ رو به حیاط و بعضی‌ها رو به کوچه، راهرو ها اما نور زیادی نداشتند، پله ها به طبقه  بالا پیچ داشتند، با نرده‌هایی ضخیم و دیوار مانند، آزمایشگاه، کتابخانه و نمازخانه هم در طبقه پائین یا زیرزمین مدرسه بود. اولین سال ورودم به این مدرسه بود و کلاسم روبروی در چوبی و باریک دفتر مدرسه، درست زیر راه‌پله‌ها و کوچک‌ترین و دلنشین‌ترین کلاس مدرسه بود، زیباترین انشاهای زندگی‌ام را آن‌جا نوشتم و شنیدم و پنجره کوچکی داشت که به حیاط خلوت مدرسه باز می‌شد و هر روز از آن دریچه کوچک نور عجیب و زیبایی کلاس ما را روشن می‌کرد.

بله سه سال تحصیلی و یک دنیا خاطره که انسان را سرشار می‌شود و به بیان می‌آورد. ما بچه‌های مدرسه ظفر بودیم، جایی درس خواندیم و آموختیم که هویت و اصالت این شهر را در خود جای داده بود، در خطوط و اجزایش، انگار که خالی و متروک بودن این سال‌هایش آن را به ملاقات نیستی و ویرانی اش برده بود، می‌شد ساعت‌ها نشست و نگاهش کرد، می‌شد زنده نگاهش داشت، حفظش کرد، اما کسانی منتظر بودند تا برای لحظه‌ای محوش کنند و کردند و دیگر خبری از این قاب تاریخی و هویتی نیست.

بغض و اضطراب و دلهره وجودمان را می‌گیرد زمانی که به سرنوشت کهن شهرمان فکر می‌کنیم، چه بر سرش می‌آید؟ با میراثش و هویتش چه می‌کنند؟ از چه چیز این شهر باید برای کسانی که می‌خواهند با آن آشنا شوند حرف بزنیم در مقابل این همه تغییر و فروپاشی؟ چه چیز قرار است برای نسل بعد به یادگار بگذاریم؟ این‌جا واقعا پایتخت فرهنگ و تمدن است؟

چقدر هولناک است که آدم بفهمد ساختمان، بنا و مدرسه‌ای که روزی به دیوارش تکیه داده است، از کنارش عبور کرده است، دیگر نیست. ما هر لحظه در معرض سکوت هستیم در مواجهه با کسانی که چشم در چشم مردم، با وقاحت، هویت سینه به سینه آمده را برای زیستنِ رقت بار خودشان لگد مال می‌کنند  و مرتکب یک اشتباه جبران‌ناپذیر می‌شوند.

این تخریب هویت و تاریخچه آموزشی زمانی اتفاق افتاده است که در تمام دنیا آن را اگر داشته باشند پاس می‌دارند و دنبال به وجود آوردن یک هویت برای خودشان هستند، آن وقت ما از دست می‌دهیم به جای این‌که بیاراییم و مرمت و بازسازی کنیم و نامشان را ماندگار کنیم و در راستای آموزش از آن استفاده کنیم.

مدرسه ظفر برای ما در عکسی، یادی، دست خطی وگذر از همان کوچه ثبت شده است و بغضی که برای جای خالی اش از این به بعد می‌ترکد و دلتنگی‌های بی امان که مدام بر سر آدم آوار می‌شود، انگار که خانه‌ای داشته‌ایم که دیگر مال ما نیست…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.