یک آدم معمولی در محضر استادی بزرگ

0

*محمد افشار

*فعال فرهنگی

جهان یادگار است و ما رفتنی

به گیتی نماند به جز مردمی

به نام نکو گر بمیرم رواست

شاید دوست بدارید :

مرا نام باید که تن مرگ راست

مردمی و انسان‌بودن درجات و اشکال گوناگونی دارد. استاد گرانقدر پرویز اذکایی برای من فردی است که گونه‌ای ویژه از مردمی را نمایندگی می‌کند. پرویز اذکایی از آن دست انسان‌های کم‌یابی است که دنیای دیگری و والاتری را برای تمام انسان‌ها می‌سازند. اینان چون چراغ روشنی در دل تاریکی راه را به ما نشان می‌دهند، راه درستی و راستی.

بزرگان و دانشمندان آن‌چنان که توانسته‌اند ویژگی‌های دانشی استاد اذکایی را نشان داده‌اند. من در این چند خط می‌خواهم داستان برخورد یک آدم معمولی -که خودم باشم- را با یک استاد بزرگ تعریف کنم. در ابتدای جوانی که کم‌کم داشتم نام بزرگان را می‌شنیدم، یک نام برایم معنای دیگری داشت، پرویز اذکایی! از دور و نزدیک نامش را شنیده بودم و دیدن کتاب قطوری به نام حکیم رازی شوق شناختنش را بیشتر و بیشتر می‌کرد. می‌دانستم همدانی است و عجب آن‌که هنوز هم ساکن همدان است. برای منی که می‌دیدم همه تسلیم روزگار می‌شوند و اولین قدمشان شده سکونت در تهران، ماندن در همدان آن هم از چنین انسان بزرگی برایم عجیب می‌نمود. چرخ روزگار گذشت و گذشت تا به واسطه دوستانم دیدار با ایشان میسر شد. یکی از روزهای خوب زندگی‌ام آن روزی بود که به نام صدایم زد، دیگر آرزو نبود، خوشحال بودم و هستم که از نزدیکان ایشان شدم.

مهم‌ترین نکته این آشنایی چندین ساله، فروتنی استاد است. هیچ‌وقت در باورم نمی‌گنجید که ایشان با آن مرتبه بلندش، من و امثال من را با لفظ «رفیق» یاد کند، اما این اتفاق افتاد. از سر لطف و مهربانی، ما – جوانانی که همسن فرزندش و کوچک‌ترین شاگردانش بودیم- را دوست خود می‌دانست. این را هم بگویم که در شناخت انسان‌ها، خلوص و صداقتشان بسیار تیزبین بود. آن هوش سرشار در این‌جا هم خودش را نشان می‌داد، انسان‌ها را خوب می‌شناخت. اگر کسی در نظرش ثابت می‌شد، از هیچ محبتی دریغ نداشت. در آخرین دیدارمان پیش از بستری‌شدن در بیمارستان، به دنبالش رفتم تا برای شرکت در مراسم تقدیر از ایشان، همراهی‌اش کنم. در چهارچوب در تا دیدمش دلتنگی امان نداد، به سمتش دویدم، اما احترام بزرگی ایشان اجازه نداد روی‌اش را ببوسم، به رسم ادب بوسه‌ای بر شانه‌اش زدم اما ایشان که انگار می‌دانست زمان فراق نزدیک است، آن‌چنان گرم در آغوشم گرفت که تمام دلتنگی از میان رفت. بله همیشه لطفش شامل حال ما می‌شد.

در بعد اجتماعی نیز این مهربانی را می‌بینیم. کتاب‌ها، مجلات، اسناد و فیش‌هایش را که ره‌آورد چند دهه زندگی دانش‌ورانه‌اش بود، در طبق اخلاص تقدیم مردم شهرش کرد. کتاب‌خوان‌ها می‌دانند که دل‌کندن از کتاب چه کار سختی است، عشق ایشان به کتاب که زبانزد بوده و هست. با آن دلدادگی تمام کتاب‌هایش را بخشید؛ چراکه عشق به مردم و فرهنگ هم در دلش زبانه می‌کشید. تمام عمر گرانقدرش را  صرف پژوهش و شناساندن فرهنگ مردم همدان کرد. خودم از او شنیدم که می‌گفت: «دیدم اگر من برای همدان کاری نکنم هم احتمال ازبین‌رفتن بعضی منابع وجود دارد و شاید کسی هم دیگر به سمت این کار نرود». پس تمام تلاشش را برای زنده‌نگاه‌داشتن فرهنگ این شهر کرد. با وجود مشغله بسیار علمی، خویشکاری و مهربانی با وطن باعث شد کاری کارستان برای فرهنگ و تاریخ همدان انجام دهد، تا آن‌جا پیش رفت که منبعی نماند که نام همدان در آن آمده باشد و از دید او دور بماند. آری این مهربانی او بود که باعث شد عمر عزیزش را هم وقف وطنش بکند.

همیشه یک شوق کودکانه در وجود انسان برای درک گذشته و گذشتگان وجود دارد. آدمی دوست دارد بزرگان را به چشم خود ببیند و صدایشان را بشنود. من هم دوست داشتم و دارم فردوسی را می‌دیدم یا صدایش را می‌شنیدم. این آرزوی محال با دیدن استاد اذکایی دیگر نه آرزو بود نه محال. من اطمینان دارم که اذکایی از تبار همان بزرگان است و روش و منش آنان را دارد. او مانند فردوسی عمر و خواسته بر سر فرهنگ این ملک و ملت گذاشت. در راه علم همچون بیرونی و رازی هر آن‌چه که توانست آموخت و آموزاند. همچون عین‌القضات در عشق به وطنش سوخت تا خود را شمع راه کند. آری پرویز اذکایی به رغم دشمنان ایران و دست‌اندازی‌های مگسان دور شیرینی توانست در راه راستی و مردمی استوار گام بردارد، به مردم و وطنش خدمت کند و نامش را در تاریخ این ملت جاودانه  کند و چه خوشبخت بودیم ما که تو را دیدیم. بدرود مرد بزرگ!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.