*نادر هوشمند
«زندگی بیمارستانی است که در آن، هر بیماری درگیر جابجا کردن تختخواب خویش است» (شارل بودلر)
آقایان! خانمها! تقریباً همیشه راس ساعت دو بامداد است که فعالیتشان شروع میشود. این را خودم بارها دیدهام. آخر میدانید، من سالهاست که به کمخوابی مبتلا هستم و هیچ داروی خوابآوری هم نمیتواند مرا به آغوش مُرفئوس بکشاند. بنابراین کاملاً طبیعی است که بخواهم به خصوص در ساکتترین و ساکنترین لحظات شبانه روز، خودم را به چیزی مشغول کنم تا بلکه توسط خاموشیِ جهانِ بیرون، خفه و زیر پای جهانِ ایستا و سنگینِ درون، له نشوم. در چنین مواقعی هم هیچ کاری برایم خوشایندتر از مشاهده کردن نیست. حرفهایم را باور نمیکنید؟ باکی نیست: من باورِ شما را نمیخواهم، گوشهایتان را میخواهم. بله، میگفتم، ساعت دو بامداد، روز و ماه و فصلش هم فرقی ندارد. تحت هر شرایطی ظهور جمعیت شبحگون را میبینید. البته این همه آدم با هم و به یکباره نمیآیند، بلکه معمولاً یکی پس از دیگری پیدایشان میشود، گاهی هم در دستههای کوچک چندنفره، از بالاشهر و پایین شهر. نکته آن که انگار این بدنها نه سرما میشناسند نه گرما. بعضیها تشکچه دارند بعضی دیگر تشک. عدهای هم تخت فلزی یا چوبی به دنبال خودشان میکشند. دلیلِ آمدنشان را نه خودشان میدانند نه دیگران. من از قبل در خیابانم، در همان جاهای همیشگی: خرابهای در جوادیه، بلواری در ششصد دستگاه، خیابانی در جولان، فضایی نیمه باز در تپه مصلی یا هگمتانه. شاید هم زیر یک چراغ برق چوبی در جهان نما ولو شدهام. در چنین ساعتی همدان خوابِ خواب است و حیات در آن، آهستهتر از صدای بالهای پروانه جریان دارد.
گاهی صدای سگی نزار به گوش میرسد که سرگرم جستوجو در سطلهای انباشته از آشغال است، گربهای ماده از درختی بالا میرود، سایهای از دیواری فروریخته که غرق نور ماه است پایین میپرد و دیگر هیچ. منِ ولگردِ مادرزاد، در حالی که به کنجی پناه بردهام یا در گوشهای آرام گرفتهام، نگاهم را از روشناییهای مصنوعی شهر معطوف میکنم به روی اولین خوابگردانی که از راه میرسند. همشهریان محترم و نامحترم، همسایگان بلندمرتبه یا بی منزلت، ژولیده مو، چشم بسته، برهنه پا و غالباً لباس خواب در بر، در زوایای تاریک یا نیمه تاریک شهر آمد و شد میکنند. عدهای خودشان را از محله کلپا به خیابان بوعلی سینا میرسانند، عدهای دیگر از میدان سنگ شیر به حمام قلعه میروند. مردی را میبینم زیرپوش سوراخ به تن که با یک دست ملحفه ضخیمی را با خودش میکشد و با دست دیگر از کمر همسر پا به ماهش گرفته و هر دو سلانه سلانه از انتهای خیابان اکباتان به سمت ذوالریاستین پیشروی میکنند. سه جوان عزب به همراه دو پیرمرد عصا به دست و سه خانم میانسال که ساعت خوش خواب از آرایش چهرههای پف کردهای که دارند نکاسته است سعیدیه را به مقصد کولانج ترک میکنند. خدایا، عجب جمعیت غریبی، آن هم در این ساعت! انگار همه هستند، هم خوشنامان هم گمنامان، هم برگزیدگان هم رانده شدگان، هم صدرنشینان هم محذوفان. یک دندانپزشک پنجاه ساله که رُب د شامبر ارغوانی به دور خودش پیچیده پشت سر یک جوشکار خپل روان است، آقامعلم بازنشستهای با ریش نتراشیده دارد نفس زنان از راه میرسد، خانمی کارخانهدار (طلبکار؟ بدهکار؟) که تیکهای عصبی مزمنی دارد از کناری میگریزد، سبزیفروشی که بالشِ چرکی زیر بغل زده است بی اعتنا از کنار زنی خانهدار با زلفهای پریشان میگذرد، یک کارمند دونپایه شبکلاه مضحکی سرش گذاشته است، کارگری اخیراً بیکار شده و پیژامه به پا را از یک سرباز فراریِ جَرَب گرفته و نیز از یک دانشجوی دکترای شیمی که در غم رد شدن مقالاتش میسوزد تشخیص میدهم، این یک زندانبانِ تنهاست که شکست عشقی خورده، آن مربی بدنسازی چه خوشاندام مینماید (زن یا مردش بماند!)، شلوارک مندرس این تزریقاتی گوژپشت را ببین! آن یکی که ریش حنایی دارد عریضهنگار است و این یکی پیمانکاری ورشکسته با سبیل پَرکلاغی، آن دخترخانم تازه مدرک زبانش را گرفته (چه زبانی، نمیدانم)، این سینماگر چهل ساله حتی در خواب هم دارد با دُمش گردو میشکند (چون فیلم هشت دقیقهای بی سر و تهِ او، نظر یکی از داوران فرعی را در جشنواره «سَن ـ رِمی ـ آن ـ بوزمُن ـ سَن ـ ژِنه ـ اِ ـ ایسون» جلب کرده است).
حتی چند گردشگر خارجی هم وسط این کارناوالِ ناشاد اما پُرشگفت به چشم میخورند. آری، مریض و تندرست، فقیر و غنی، تنبل و زبل، زنده ماندنی و مردنی، همه هستند، بیرون از دیوارِ خانهها، در تمام نقاط شهر، حی و حاضر در دل این مناسک آشفته. همدیگر را نمیبینند، نمیشناسند، اما به محض این که ازدحامشان زیاد شد و در نتیجه بدون نیاز به بینایی، متوجه حضور همدیگر شدند، ناگهان رم میکنند. دلیلش؟ فکرِ کمبودِ جا، تنگیِ جا، نبودِ جا! جدی میگویم. فکر میکنند جا کم آوردهاند، در حالی که همیشه برای همه جا هست. اما این، چیزی است که من میبینم و بدان آگاهم، نه آنها که نمیبینند و ناآگاهند. فراخی کوچهها، طول و عرض خیابانها، گشادگی چهارراهها و عدم انسداد میادین را کاملاً برعکس درک میکنند. کلاستروفوبیکهایی هستند که بهرغم این همه جا، باز نمیتوانند از جنبش بایستند. مدام جابجا میشوند بدون آن که موفق شوند زیراندازشان را در نقطهای ثابت، پهن یا تختخوابشان را در گوشهای استوار، مستقر کنند. زور میزنند و عرق میریزند. گاهی اوقات کار به جیغ و داد یا زد و خورد میکشد.
جالب آنکه کسی به وسایل دیگری چنگ نمیاندازد، اما اگر فرصت یافت حاضر است پایش را لگد کند یا سرش را بشکند تا بلکه به جایش ساکن شود. اما همین هم نهایتاً موقتی است. در این آشوب و غوغا، نه چشمی به روی دیگری باز میشود نه گفتوگویی شکل میگیرد. دریغ از ذرهای تفاهم یا همیاری یا ایثار! تنها چیزی که وجود دارد جنونِ جمعیِ جابجاییِ رختخواب و تختخواب در دل شهری است که با بیمارستان یا تیمارستان اشتباه گرفته شده است. منِ خانه به دوش از خودم میپرسم آیا در خانههایشان هم رفتاری مشابه دارند؟ نمیدانم. خوشبختانه هیچ کودکی همراه این همه بزرگسال نیست، و گر نه هیچ بعید نبود زیر دست و پا له شود – آیا کودکان برای دست زدن به این دیوانگی، هنوز به سن قانونی نرسیده اند؟ الله اعلم.
با این حال، از زمانی که صبح کاذب در شرق گسترده میشود و طی آن، این همه خوابگرد آرام آرام به نقاطی که از آنها آمدهاند باز میگردند، هیچکس پیروز میدان نمیشود، چون هیچکس نمیتواند در جایی آرام و قرار یابد. آه ای همشهریان محترم و همسایگان باوقار که اکنون دارید یا با بیمیلی یا کنجکاوانه یا شاید هم از سر اجبار به حرفهایم گوش میدهید! میدانم که انکار میکنید، اما حتم بدانید که شما هم هر شب بین همین خوابگردها به سر میبرید.
اگر این جا که من هستم نیستید، مطمئن باشید جای دیگری تشریف دارید؛ اگر امروز پنهان ماندید، فردا قطعاً آشکار خواهید شد. حالا هم لطفاً بروید پی کارتان، بروید جای دیگری برای خودتان پیدا کنید و بگذارید من این زیرانداز ساخته شده از کارتن و روزنامه را برای آخرین بار در این کنج نمور جابجا کنم. سحر در راه است و به زودی خروس در نزدیکترین روستای مجاور با شهر نیمه خفته خواهد خواند. آقایان و خانمها! شب، ببخشید، روز خوش!
باز هم عالی و بسیار زیبا.احسنت به این قلم