*نادر هوشمند
روزی گذر کوهنوردی مشهور به محله گلچهره افتاد. جوانی بود ورزیده با پوششی نسبتاً عجیب و وجناتی غیرعادی. با وجود استواریِ گامهای پرشتاب و تسلط بر حرکاتِ دقیق، در کُنه وجود کمی سردرگم به نظر میرسید و مِنمِنکُنان دنبال منزل باباایوب ملقب به پاچنبری، عالم و فاضل محلی، میگشت. او را به درون یک بنبست غبارآلود، باریک و نیمهروشن با دیوارهای بلند کاهگلیِ کم و بیش فروریخته دعوت کردند که در انتهای آن یک خانه نُقلیِ یک طبقه واقع شده بود با دری فلزی و نیمه باز و نیمکتی رنگ و رو رفته از ساروج در کنار آن که در چند نقطه از سطح طبله کردهاش سوراخهای ریز و غیرعمیقی دیده میشد. روی نیمکت، پیرمردی فربه نشسته بود، عصا به دست با پاهای افلیجِ درازشده بر زمین که پیژامهای راه راه، سفیدیِ بی موی آنها را پوشانده بود. بدنی بیحرکت داشت، سرش بلند بود و چشمانش خیره به نقطهای نامعلوم در روبرو. در ابتدا متوجه حضور سرزده کوهنورد نشد. بعد که سلامش را شنید، به خودش آمد؛ نگاهی به او انداخت، مودبانه جوابش را داد و دعوتش کرد تا در کنارش بنشیند. کوهنورد با ادبی متقابل، از نشستن امتناع کرد و در عوض بدون مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب:
-«آن بالا که بودم تعریفتان را شنیدم».
منظورش از آن بالا، نقطهای نامشخص در پسِ کوهستان الوند بود با چکاد و دامنههایی به رنگ سربیِ تیره که قرار بود تا دقایقی دیگر از همینی هم که هستند سیاهتر شوند. پیرمرد در حالی که می کوشید هیجانش را بروز ندهد، پرسید: «جداً؟» کوهنورد با اشاره سر تائید کرد. لبخند بر لبانِ کبود پیرمرد نقش بست و چشمان سیاهش برق زد: «می دانید، من سالهاست که تقریباً هر روز از سحرگاه تا شامگاه از همین نقطه به همان جایی خیره میشوم که شما حرفش را میزنید». کوهنورد گفت: «بله، میدانم، خودم هم دقیقاً همین را راجع به شما شنیدهام؛ از زبان یکی از همشهریان کوهنوردتان».
باباایوب دستی به پاهایش کشید: «این پاهای علیل به من اجازه نمیدهند که سرپا بایستم، چه رسد به اینکه بخواهم راه بروم. از طرف دیگر، با وجود این هیکل گنده و تن سنگین، امکان جابجایی من اصلاً راحت نیست. در عوض از روبروی منزل گرفته تا ته کوچه، ملک طلق من به شمار می آید! هر روز صبح زود، فرزندان یا نوهها مرا سوار ویلچر میکنند و به اینجا میآورند، مینشانندم، عصا به دستم میدهند و بعد میروند پی کارشان. من میمانم و دو چشماندازِ مقابل. چشمانداز اول یا همان چشمانداز زمینی، تا ته کوچه را در بر میگیرد و وقتی به خیابان اصلی میرسد، از نظر پنهان و در نتیجه تمام میشود. خوشبختانه تنها واحد مسکونیِ کوچه، همین منزل ماست و گذرِ کمتر کسی به اینجا میافتد. اهم عناصر تشکیلدهنده این چشمانداز محدود، تاکسیهای معدود یا عابران کمشماری هستند که از خیابان اصلی و از برابر کوچه رد میشوند و حتی گاهی اوقات از فرط شتاب زیاد، نه دیده میشوند نه احساس. من اما شیفته چشمانداز دوم هستم؛ یعنی آن بخشی از آسمانِ روبرو که انتهای دیوارهای کوچه، فقط بخش زیرینش را از دیدگان میپوشاندند. در پس زمینه این چشمانداز آسمانی، تنها همان قسمتی از کوهستان الوند به چشم میخورد که چارچوب تنگ کوچه مجال تماشایش را میدهد. حرکات سر و گردن من هم، با توجه به محدودیت فیزیکی و ناتوانی من در جابجایی، بیشتر از این نمیتوانند ببینند. سهمشان از افق گسترده و بیانتها چیزی نیست جز همین حداقل!». سپس رو کرد به کوهنورد که سرتاپا گوش شده بود: «شما چطور؟ به احتمال زیاد باید نقطه مقابل من باشید، مگر نه؟».
کوهنورد سرش را تکان داد: «من درههای زیادی را پشت سر گذاشتهام، از دامنههای متعددی بالا رفتهام و قلههای بزرگی را فتح کردهام. طبیعتاً از بالای کوه بهتر از هر نقطه دیگری میتوان گستردگیِ افق را دید، البته تا جایی که قوای بینایی به آدم اجازه بدهد». بعد سرش را تا نیمه به سمت آسمانِ غروب چرخاند که گویی زنگاری از مس رقیق مذاب بر سطح آن پاشیده شده بود: «رفقا به من می گویند تیزپا، بس که عجله دارم برای پیشروی کردن. هیچ مانع و توقفی نمیشناسم و صرفِ نظارهکردن اصلاً ارضایم نمیکند. فقط باید پیش بروم، پیوسته و مدام، با سرعتی محیرالعقول که برایم شهرتی بین المللی فراهم کرده است، باید آنقدر بروم تا برسم و فتح کنم».
باباایوب دستی به ریشش کشید: «خیلی جالب است. اما میشود بگوئید بعد از اینکه به خواستهتان میرسید و آفاق را فتح میکنید، چه چیزی به دست میآورید؟».
کوهنورد سرش را پائین انداخت و چشمان سبزرنگش را که به خاکستری میزد به زمین دوخت، گویی از پاسخی که در چنته داشت خجالت میکشید: «هیچ. مثل اینکه یک وجب هم از سر جایم تکان نخورده باشم، چون دوباره افقی دیگر را میبینم که در مقابلم سر برافراشته است، به من چشمک میزند و میگوید: بیا، بیا و باز هم فریب بخور!».
باباایوب عصایش را جابجا کرد و به روبرو خیره شد: «بیانتها، بیانتهاست و آفاق که تمامی ندارند، فتح نشده باقی میمانند. بزرگترین فاتحان و ماجراجویان تصور میکنند آسمان به آنها تعلق دارد، در حالیکه همه زورشان را هم که بزنند، فوق فوقش بتوانند به جزئی از یک کلیت نائل آیند و نه بیشتر، تازه آن هم به صورت موقتی. در ضمن مگر میتوان در پهنه دایرهوارِ لایتناهی، از نقطهای مرکزی، واحد و ثابت دم زد؟ هر نقطه ای برای خودش مرکزیت دارد و هیچ افقی را وان بسته دانست».
کوهنورد گفت: «حق با شماست. اصلاً شاید بهتر بود کلمه فتح را به کار نمی بردم». سپس لحن صدایش آهستهتر و جدیتر شد، انگار میخواست رازی بزرگ را برملا سازد: «اگر راستش را بخواهید، برخلاف شما که محو تماشای افق میشوید، من دوست دارم در خود افق محو شوم!».
باباایوب خندید: «بله، اما تصدیق میکنید که محو تماشای افق شدن و در افق محو شدن در نهایت دو روی یک سکه اند، مگر نه؟».
کوهنورد هم به نوبه خود لبخند زد: «ظاهراً آری».
باباایوب خودش را تکان داد و روی نیمکت کمی جا باز کرد. سپس رو کرد به کوهنورد: «بفرمائید کنارم بنشینید. هنوز هوا تاریک نشده است و فرصت داریم تا بیشتر با هم آشنا شویم. ضمناً شام هم مهمان من هستید. فقط زحمت جابجایی این تن علیل میافتد به گردنتان. اشکالی که ندارد؟».
کوهنورد آرام کنارش نشست: «ابداً. خوشحال هم میشوم».
باباایوب عصایش را از این دست به آن دست داد: «میدانم، نیمکت راحتی نیست. اما چه کنم که برای من مرکز جهان است! حالا شما را در نشستن بر روی آن، شریک میکنم».
کوهنورد به آهستگی گفت: «چه افتخاری بالاتر از این».