اصلان آفریقایی و واپسین صورتک او

1

*نادر هوشمند

دلیل این که اصلان را آفریقایی می‌نامیدند، دلبستگی دیوانه‌وار او به ساختن صورتک‌هایی بود که در شکل و نیز تا حدودی در کاربرد ویژه‌ای که داشتند، هنر آفریقاییِ صورتک‌سازی را تداعی می‌‌کردند. در واقع بیست و نُه سالی می‌شد که این صنعتگرِ میانسال و لال که سیمایی سودازده، قامتی بلند و اندامی استخوانی داشت، روز و شب را در آتلیه کوچکش در عمق یک بُن بست در خیابان عین القضات به سر می‌برد. تنها همراه همیشگی اصلانِ مجرد و مردم گریز، خدمتکار وفادارش صفرعلی بود، مردی محرمِ راز که اصالتاً اهل جورقان بود و برای آسایش اربابش چیزی کم نمی‌گذاشت.

هنر اصلان در مرضِ مزمنِ او ریشه داشت: ترس غیرمستقیم از آدم‌هایی که یک خصوصیت اخلاقی منفی داشتند که از حواس پنجگانه تند و تیز او دور نمی ماند؛ فرقی هم نداشت اگر این آدم‌ها برای پنهان کردن خصوصیت منفی مورد نظر، تلاش می‌کردند یا نه. در واقع اصلان همین که به وجود فلان رذیلت در وجود فلان شخص پی می‌برد، شاید برای غلبه بر واهمه و نگرانی و در نتیجه برای دفع شر، یک صورتک از او می‌ساخت. هیچ دو صورتکی هم که از چوب یا گِل یا فلز خلق می کرد با یکدیگر همانند نبودند، حتی اگر هر دو، یک صفت غیراخلاقیِ عمده را بازنمایی می‌کردند: آز، حسادت، خودبزرگ بینی، ریاکاری و مانند این. انگار اصلان با ساخت صورتک‌های خندان یا گریان یا بی احساس، قوت قلب می‌گرفت؛ انگار رنگ گونه یا اندازه سوراخ چشم‌ها یا چین و چروک پیشانیِ این صورتک‌های سفید و سیاه یا رنگی، تضمینی بودند بر حفظ فضایل خود اصلان. شاید هم او صرفاً از سر علاقه، به این آفرینشگری رازآلود و شگرف اشتغال داشت.

با این‌که اصلان برای ساخت صورتک‌هایش از کسی اجازه نمی‌گرفت، اما این صورتک‌ها مشتری هم داشتند. حتی عده‌ای پول خوبی می‌دادند. جادوی صورتک‌ها این بود که به ندرت خشم مشتریانی که مدل اصلان می‌شدند را بر می‌انگیختند. کاملاً برعکس، قدرت تاثیرگذاری ژرف اما غیرقابل توضیحی داشتند؛ چون به محض دیده شدن، آدم‌ها را به خصوص به مکث وا می‌داشتند و غرقِ نوعی درون‌نگری می‌کردند. البته این بدان معنا نبود که هر کسی که صورتکش ساخته می‌شد لزوماً شرمگین شده و در نتیجه برای همیشه با دنائتی که داشت وداع کند. در واقع در بیشتر مواقع، خروج از آتلیه اصلان همان و از نو زندگی کردن با همان خصایص مذموم همان. خود اصلان هم که انگار حداقل در ظاهر عاری از رذایلِ چشمگیر بود، در پی اهداف اخلاقی نبود. البته اگر این وسط کسی هم با دیدن صورتک خودش در آتلیه او، دستخوش حس تنبه می‌شد و حتی بعد از مدتی تصمیم می‌گرفت توبه کرده و انسانی شود منهای ویژگیِ شخصیتیِ نامطلوبی که داشت و صورتک، نماد آن بود، خب چه بهتر.

بدین منوال، بیست و نُه سال از زندگی هنری اصلان آفریقایی گذشت و بسیاری از زنان و مردان شهر، چه آشنا و چه غریبه، چه هنردوست و چه بی هنر، نزد او صورتک‌های خودشان را بازشناختند، صورتک‌هایی که انگار می‌پوشاندند و مستتر می‌ساختند، اما در حقیقت به گونه‌ای متفاوت لو می‌دادند و افشا می‌کردند و این البته قدرت ناشناخته و توان اسرارآمیز هنر اصلان را نشان می‌داد – هر چند او، حتی اگر لال مادرزاد هم نبود، باز نمی‌توانست رازِ هنرش را با زبانی منطقی و کلامی روشن و جملاتی مستدل توضیح بدهد.

یک روز اصلان، در آغاز سی سالگی فعالیت هنرمندانه اش، ناگهان دست از کار کشید، از خانه و آتلیه خود کوچ کرد و برای همیشه در باغِ باشکوهی در اعماق دره سرسبز عباس آباد ساکن شد. اما این، ظاهر قضیه بود: نقلِ مکانِ بی سر و صدا، تمهیدی بود برای به فرجام رساندن هدفی دیگر که اصلان از مدت‌ها پیش در سر داشت. در بین آشنایانِ جست‌وجوگر که می‌خواستند به هر قیمتی که شده از کُنه ماجرا سر درآورند، دو برادرِ نقاش به نام سهیل و ساعد بودند که خودشان را مجذوب هنر اصلان می‌دانستند. ضمناً یک گالری دارِ مرموز هم بود که از کرج به همدان آمده بود و به دلیل ادعای دوتابعیتی بودن، خودش را همه جا موسیو شین معرفی می‌کرد. این سه نفر موفق شدند از زیر زبان صفرعلی بیرون بکشند که: «اصلان خان داره شب و روز روی یک صورتک جدید کار می‌کنه.» عجب! پس پای یک صورتک در میان بود. اما چه صورتکی؟ مال چه کسی و ساخته شده بر اساس کدام رذیلت او؟ متاسفانه صفرعلی بیشتر از این به جزئیات ورود نمی‌کرد و از آن طرف اصلان هم درِ باغ را به روی غیر بسته بود و به احدی اذن ورود نمی‌داد. پس هر سه نفر، بدون این که لزوماً از اشتیاقشان کم شود و ماجرا را فراموش کنند، به ناچار از تجسس بیشتر دست برداشتند.

سه سال گذشت و خبری از اصلان نشد. هیچکس او را بیرون از باغش ندید. دوستان و آشنایان هم دیگر سراغش را نگرفتند، حتی سهیل و ساعد و موسیو شین. تا این‌که یک روز زمستانی، صفرعلی، بعد از مدت‌ها غیبت، در شهر رویت شد. سیاه پوش و آشفته و گریان بود: اربابش دو شب پیش از دنیا رفته بود و صفرعلی هم به دستور خود او، همانجا در باغ دفنش کرده بود. سهیل و ساعد، شوکه و مغموم، به نزد صفرعلی رفتند و شروع کردن به سین جیم کردنِ خدمتگذار عزادار: «و صورتک آخر؟ » صفرعلی که دیگر دلیلی برای سکوت نداشت، حقیقت باورنکردنی را به زبان آورد: صورتک آخر، متفاوت از هر آن‌چه بود که هنرمند متوفی تا آن زمان ساخته بود؛ اثری هنری که هر جزئی از آن، به عالی ترین شکل ممکن، یک رذیلت را به یاد می‌آورد – درست مانند یک آینه شکسته که هر تکه اش، بخشی از تصویر کسی را بازتاب می‌داد که به آینه خیره مانده بود. در واقع واپسین صورتکِ اصلان چیزی نبود جز کلیتی نمادین با کارکردی مشابه سایر صورتک‌ها، اما متشکل از یکایک پستی‌ها و گناهانِ تصورکردنی نوع بشر. اما بخش عجیب ماجرا این بود که بنا به گفته صفرعلی، اصلان، پس از اتمام شاهکارش، آن را یک بار برای همیشه به چهره زده و دیگر از خودش جدا نکرده بود.

شاید دوست بدارید :

-«به خدا قسم صورتک از صورت ارباب جدا نمی‌شد. ارباب همانطور صورتک به چهره، می‌خورد و می‌خوابید و سیگار می‌کشید و بین درختان میوه پرسه می‌زد، شب و روز. حتی با همان صورتک شست‌و‌شو می‌کرد»

-« خب بعدش؟ »

-«هیچی. اصلان خان که نفس آخرش را کشید، من هم طبق وصیت خودش، صورتک را از روی صورتش برنداشتم. همان‌طور که بود خاکش کردم، یعنی با صورتک. این خواست خود آن مرحوم بود.»

چه حیرت انگیز! اما مگر واپسین صورتک چه ویژگی‌هایی داشت؟ آیا سیماچه‌ای اهریمنی بود یا نقابی فرشته مانند یا اصلاً فقط یک ماسک ساده بود که سازنده‌اش را جادو کرده بود؟ سهیل و ساعد، هاج و واج و متحیر، نتوانستند از جزئیات صورتک سر درآورند. با وجود این، وسوسه دیدنِ این اثر ممتاز بدجوری به جان آن‌ها افتاده بود. تا این که فکری شیطانی به ذهن ساعد رسید: شکافتن قبر و دیدن صورتک، آن هم بدون بی‌حرمتی به هنرمندِ تازه درگذشته. سهیل، بعد از کمی تردید، به یک شرط قبول کرد: نقشه را به موسیو شین هم – که اتفاقاً آن روزها به همدان آمده و در هتل یاس اقامت داشت – بگویند تا شاید راضی شود آن‌ها را همراهی کند. همین طور هم شد.

دو شب بعد، زیر برف نسبتاً شدیدی که سیمای شهر آرمیده را مدام بیشتر زیرِ روپوش حریرگونِ خود مخفی می‌کرد، سهیل و ساعد به همراه موسیو شین، بعد از درنوردیدن مسیر دشوار، به باغ اصلان رسیدند. چون از قبل می‌دانستند که صفرعلی همدان را به مقصد ولایتش ترک گفته است، پس تا حدودی آسوده خاطر و البته همچنان با رعایت جوانب احتیاط، قلاب گرفتند، یکی پس از دیگری از دیوار بالا کشیدند و خودشان را به داخل حیاطِ باغ پرتاب کردند. سپس به آرامی از زیر درختان سپیدپوش سیب و آلبالو گذشتند و سرانجام خودشان را پای یک صنوبرِ تناور رساندند که اصلان زیر آن به خاک سپرده شده بود. هر سه نفر، بدون فوت وقت، بیل و کلنگ را از کیسه ای که با خود داشتند بیرون آوردند و شروع کردند به کندن زمینِ آمیخته به برف و گِل. آن‌قدر ادامه دادند تا سرانجام به جسد رسیدند که پیچیده در کفن، همان‌جا ته گور آرام گرفته بود. با دلشوره و هیجان آن را بیرون کشیدند. سپس کفن را از چهره نهفته در پشت صورتک کنار زدند. صفرعلی حق داشت: صورتک که در نوع خود کم نظیر بود، بر چیره‌دستی هنرمندانه‌ای گواهی می‌داد.

بدین ترتیب در زیر بارش مداوم برف، دقایقی چند صرف مشاهده و تامل در این اثر شد. سپس موسیو شین تصمیم گرفت صورتک را از صورت مرده بردارد تا آن را بهتر بررسی کند. سهیل و ساعد با اشاره سر موافقت کردند. اما همین که صورتکِ خیس به آرامی برداشته شد، موسیو شین فریادِ بلندی کشید و خودش را هراسان به عقب پرت کرد. دو برادر هم سر جایشان خشکشان زده بود، چون چیزی را که می‌دیدند، نمی‌توانستند باور کنند: زیرِ صورتک، به جای صورت، یک حفره به چشم می خورد، حفره‌ای تماماً توخالی …

آری اصلان آفریقایی، این مردِ بی‌چهره، این صورتکِ هزارچهره، حتی ریزترین اجزای صورتش را نه تنها از انسان‌ها، بلکه از کِرم‌ها هم دریغ کرده بود.

1 نظر
  1. پیمان کریمی سلطانی می گوید

    عالی عالی.اقای دکتر هوشمند مثل همیشه عالی….

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.