*کاوه احمدی
دومین اثر قصوی «عبدالله رضوی عمادی» نویسنده همدانی با عنوان «مرغ درخت اقاقی» از سوی انتشارات آوامتن در زمستان ۹۳ منتشر شد. در این یادداشت نگاهی به پیشنه نویسندگی رضوی عمادی شده که با هم میخوانیم.
عبدالله رضوی عمادی نویسنده «خِرِخِر» با درج این بیت:
مینماید گرچه آدم، آدمش نتوان شمرد
آنکه در رنج کسان بیند رفاه خویش را
در پیشانی مجموعه قصه «خِرِخِر» چاپ ۱۳۴۷ نشر مطبوعاتی بهروز عملا هم خود را و هم ما را از داشتن و شدنِ نویسندهای که دارد متولد میشود، محروم میکند، چون همین تک بیت همانند توفانی همانگونه که عده کثیری را در دهههای ۴۰ و ۵۰ با خود برد، رضوی عمادی را هم با خود میبرد تا از او «من» دیگری جز نویسنده و هنرمند خلاق بودن بسازد که میسازد.
بیشک اگر این تک بیت در پیشانی مجموعه خرخر نمیآمد شاید رضوی عمادی امکان این را پیدا میکرد با زایشی طبیعی، به استناد موارد زیر که از مجموعه خرخر آورده میشود به قصهنویسی خلاق و حرفهای تبدیل میشد اما متأسفانه این دریغ همیشه با ما خواهد بود.
در این یادداشت رویکرد و نظر ما بیشتر بر مقایسه زبانی و کنش آدمهای (شخصیتهای) قصوی عمادی متمرکز شده است.
۱– خرخر
الف: هوا دم کرده بود و داغ. بعد از ظهر یک روز تابستان بود. از آن بعد از ظهرهایی که پدر مادرها میان اطاق یا زیر زمین میخوابند و بچهها ول میشن توی کوچه.
از کار برمیگشت. بوی پهن که روی خاکهای داغ و نرم کوچه ریخته بود و آبهای گندیده میان جوی، فضا را پر کرده بودند. [شروع قصه ص۳]
ب: گربه مردنی چند ساعت قبل، چاق و فربه شده بود. پارچه را از روی زخمها برداشت. مثل اینکه از اول زخمی وجود نداشت. [ص ۱۱]
۲– سکته قلبی
الف: حسن پسر کوچک احمدحمال، کتابهایش را به دست گرفت و خطاب به پدرش که کنار مادر و سه خواهر و برادر دیگرش گوشهای از اطاق محقرشان کز کرده بودند گفت:
«دادا یه قران بده میخوام مداد بخرم» [شروع قصه ص۴۶]
ب: من که گفتم کار تو نیست، مردکه احمق… پنجاه تومن خمره را از بین بردی!
تا او را به بهداری برساننده مرده بود. دکتر قانونی علت مرگ را سکته قلبی تشخیص داد که یک ثانیه قبل از تصادف روی داده است. [ص ۵۷] بهار۴۵ همدان
۳– تاریک و روشن
سردبیر نوشتهای را که در دست داشت روی میز گذارد و خطاب به جوانی که در صندلی مقابل نشسته بود گفتن:
«متأسفانه نمیتوانم این داستان را در مجله چاپ کنم…»
و پس از لحظهای مکث ادامه داد:
«استعداد شما خوبه. به حد کافی برموز نویسندگی وارد هستید ولی نوشتههای شما فاقد…»
شروع قصه ص ۵۸
ب: با درماندگی در اطاق شروع به قدم زدن کرد، هوا گرم بود. ولی او توجهی نداشت. تمام افکارش به دور نوشتن پرمیزد.
(ص۶۸)
کاربرد زبان ساده برای بیان مفاهیم قصوی و گفتارِ «دیالوگ» کنشی «آدمهای قصه» در موارد بالا نشان میدهد رضوی عمادی در آن روزگار شناخت درستی هم از نظر کاربرد زبان و هم توصیف وضعیت رخدادهای قصه و از همه مهمتر به جای حرافی کردن و توصیفات پا درهوا آوردن، عمل و کنش آدمها را نشان میدهد، و این خود یکی از مهمترین شگردهای قصه نویسی است که او میدانسته و در سال ۴۷ به کار برده است.
و اما این دریغ همیشه با ما هست! که!!!
رضوی عمادیِ نویسنده را توفان حوادث سیاسی و یا سیاسی نمایی با خود برد و همانگونه که میدانیم این نوعِ کردار و اندیشه ساز و کارِ تفکر و زبان را در فرد به هم میزند و از او جنس و جنم دیگری میسازد تک بعدی و مطلق العنان. در چنین دسته و جرگههایی هنرمند (از هر نوعش) معنایی ندارد، جزء بایکوت شدههاست، اسمش را نبر است!
این دریغ با ما هست!
و ما از رضوی عمادی هیچ خبری نداریم تا ناگهان در زمستان ۱۳۹۳ مجموعه «مرغ درخت اقاقی» از او به چاپ میرسد.
[در حیاط بزرگ خانه ما، تنها یک درخت وجود داشت: یک درخت اقاقی. درختی قدکشیده تا فراز بام و بالاتر. درختی قطور و پرشاخ و برگ، که پدرم میگفت از تمام درختهای شهر و شاید تمام دنیا پیرتر و کهنسالتر است. این حرف پدر غلوآمیز جلوه میکرد. یا حداقل به نظر من چنین بود، آن را باور نمیکردم؛ در آن درخت خصوصیتی نادر و عجیب وجود داشت که آن را از تمام درختهایی که من دیده بودم متمایز میکرد. آن خصوصیت باورنکردنی این بود که وقتی بهار فرا میرسید و نسیمهای آکنده از عطر، شکوفهها و گیاهان نورسته، شاخههای عریان و منتظر درختان را نوازش میداد و گرمای خورشید گویههای متورم از شیره زندگی را بر شاخهها میترکاند. شکوفههای رنگارنگ لب بر بوسه قطرات باران و پروانههای عاشق میگشودند. آبستن از همآغوشی گلبرگ به شاباش بهار میفشاندند، درخت اقاقی خانه ما به گل مینشست.
گلهای سفید و شادابی که عطری خوش و ملایم در عروق بهار جاری میساختند، خوشه خوشه چون قطرات یخ بسته شیر در زمینه سبزفام برگهای تازه نوازشگر چشم و نگاه میشدند، تا آنگاه که بارور از وصال پروانههای مهجور سنگفرش حیاط را با دانههای خویش مفروش میکردند.]
با این بند طولانی وارد ساز و کار قصه اول از مجموعه «مرغ درخت اقاقی» که عنوان کتاب هم برگرفته از آن است با افزوده واژه «من» که این «من» از همین ابتدا دیدگاه راوی اول شخص مفرد «ما» را از هر گونه بازخوانی و باز نوشت قصه باز میدارد، زیرا اوست که برای هرگونه برداشتی تعیین تکلیف میکند اوست که میگوید: «هر گونه برداشت و تفسیری تفسیر به رای است و این است و جز این نیست و همین است که هست!». و به همین علت نویسنده به عنوان «من مطلق العنان» در بازنویسی قصهای فلکلوریک و – به گونهای کهن الگویی- فقط به پرداخت ظواهر بسنده میکند و در به روی خلاقیت خود و مشارکت خواننده در بازآفرینی و خوانش زیر متن میبندد. و این نمود همان توفانی است که رضوی عمادی را با خود برد.
و این دریغ هنوز با ماست!
اما نه هنوز جای امیدواری هست! در مجموعه «مرغ درخت اقاقی» ۵ قصه گنجانده شده که دو قصه «مصطفی بیا» و به خصوص «آل» از اجرایی قوی برخوردارند و خواننده را چنان درگیر تب و تاب بافته شده در قصه میکنند که بعد تمام شدن قصه خواننده هنوز گیر اثر مانده و میماند. با توجه به اینکه بیشک هر کسی قصه «ال» و جگر زائو و نوزادش را شنیده، اما عمادی با تسلط تمام این قصه بارها شنیده شده و کلیشه شده را با اجرایی قوی و خلق فضایی دلهره آور و رعب انگیز، از قصه کلیشه زدایی میکند. و اگر خواننده حرفهای بلافاصله به یاد دراکولای «برام استوکر» بیفتد باکی نیست زیرا او را وامیدارد اذعان نماید که نویسنده درک و دریافتی قوی از اجرائیت قصه دارد.
و اما از سویی دیگر مجموعه «مرغ درخت اقاقی» با اینکه نشان میدهد عمادی قصهگوی زبردستی است و میتواند قصههای فلکوریک را بازنویسی و اجرای دوبارهای از آنها به دست دهد، اما نمیدانیم چرا عمادی با سابقهای که در نوشتن قصههای مدرن (به خصوص در قصه نخست مجموعه خرخر) دارد، در اینجا و این مجموعه زمان و زبان قصههای بازنویسی شدهاش را بهروز نمیکند هیچ، حتیگویی عناد و لجاج دارد، ذهن و زبان قصه را از نظر زمانی و زبانی عقبتر هم ببرد، به خصوص که استفاده از گونهای زبان آرکاییک و ادبی متأسفانه هم توش و توان خواننده را میگیرد و باعث میشود آنچنان که باید درگیر اجرای جدید قصههای مجموعه نشود.
وای دریغ اما…
و این بند از قصه مصطفی بیا (ص۱۴۰) را بخوانید، کاربرد زبان ساده و پر تنش بلافاصله ما را وارد قصه میکند و این کم چیزی نیست… و هنوز جای امیدواری هست تا عمادی نوشتههای به روزتر و مدرنترش را هرچه زودتر به چاپ بسپارد.
*و مردی چاق را نشان داد که جلوی مسجد ایستاد ه بود. به کسی که فرش کاشانی را، روی دیوار میکوبید دستور میداد. نرگس با ترس و لرز رفت نزدیک مرد ایستاد. تا کار کوبیدن فرش تمام شد، مرد رفت سمت دیگر نرگس نتوانست حرفش را بزند. به دنبال مرد تا دم دکان قصابی که چسبیده به در مسجد بود رفت. با چادر رنگ و رو رفته صورتش را پوشاند. زیر بغلهایش عرق کرد و تیره پشتش خیس و صورتش داغ شد. زبانش نمیچرخید، دهانش خشک شده بود. مصطفی مرتب دامنش را میکشید، خواستهاش را تکرار میکرد: مامان شیرینی!!… نرگس یکبار دیگر دل به دریا زد و رفت جلوی حاجی که نشست روی چارپایه جلوی قصابی و داد زد: مشد قربان یه چای تازه دم برام بیار، اون پوست شیر را هم بذارین روی کمد جلوی قهوه خانه. نیپیچ را هم ببرید همان جای پارسال!… چشم حاجی به نرگس خاتون افتاد و گفت حالا که وقت گدائی نست! *
در مورد این مجموعه نوشتن مجال و فرصت بیشتری میطلبد که در حد این یادداشت نیست.
و اما!… بیشک مورد توجه و اقبال قرار دادن هر اثری در اینجا مجموعه «مرغ درخت اقاقی» از جانب کسانی که دغدغه قصه و قصهگویی دارند، نویسنده را ترغیب میکند به کارش (نوشتن) بچسبد و بیافریند نه اینکه باری به هر جهت و هر از گاهی چیزکی بنویسد.
شهرستانیها به خصوص باید از نویسندگان شهر و دیارشان پشتیبانی کنند و باعث رشد و بالندگی او شوند، و این میسر نمیشود مگر با مورد توجه قرار دادن آثار این نویسندگان.