دهه هشتادی‌ها و عشق گذرا

دهه هشتادی‌ها از عشق می‌نویسند

نیمی از دهه هشتادی‌ها با نام عشق لبخند بر روی لب‌هایشان می‌آید و نیمی دیگر عشق را دیگر نمی‌شناسند و هر ضربه‌ای که خورده‌اند، نامش را عشق گذاشته‌اند. عشق را از یاد نبریم. آدم‌ها با عشق زندگی می‌کنند و اگر عشق از بین برود دیگر کسی نه در آغوش کشیده می‌شود، نه بوسیده می‌شود و هزاران هزار دل سیاه و کدر می‌شود.

0

همدان‌نامه: به نظر می‌رسد نگاه دهه هشتادی‌ها به عشق مانند دهه‌های قبل نیست که برای مفاهیمی مانند تعهد، وفاداری و مانند این، چهارچوب خاصی قائل باشند. عشق برای دهه هشتادی‌ها حتی زیبا هم نیست و بیشتر معنای رنج دارد. در این شماره، دهه هشتادی‌ها از عشق می‌نویسند.

*یک مشت عشق توخالی

*مهدیس فدایی

همیشه به کلمه عشق و عاشق شدن فکر می‌کنم، اما هیچ‌وقت به نتیجه‌ای نمی‌رسم. همیشه برایم سوال است چرا عشق، نامش عشق است؟ چرا باید انسان عاشق شود؟ فایده عاشق‌شدن چیست؟ مگر قلب برای ‌بودن آدم‌ها نیست، پس چرا عشق را با قلب تجربه می‌کنیم؟

چند وقت پیش با کسی که به من خیلی نزدیک است در حال حرف زدن بودم، که درباره همین موضوع در حال به نتیجه رسیدن بودیم. به من گفت شاید عشق مانند کسی است که به بیماری لاعلاجی مبتلا شده و تا آخر عمر، ثانیه به ثانیه عمرش درگیر آن بیماری است.

مهدیس فدایی
مهدیس فدایی

اما در عشق مبتلا یا دچار بیماری نمی‌شوی، مبتلا یا دچار آدمی می‌شوی که ثانیه به ثانیه عمرت را، درگیر آن فرد هستی.

این موضوع ادامه پیدا کرد، تا این‌که حس کردم دلم برایش تنگ شده؛ خیلی عجیب به‌نظر می‌رسد که ما آدم‌ها با قلب عاشق می‌شویم ،اما دل‌هایمان تنگ می‌شود. دل دقیقا کجای بدن انسان است؟

جالب این است که ما انسان‌ها می‌توانیم روزی صدهزاربار کلمه دوستت دارم را به زبان بیاوریم، اما همیشه در گفتن کلمه عاشقتم تردید داریم.

شاید عشق تلقینی است که خود انسان به خود می‌قبولاند و این باعث ترک اختیار می‌شود که اگر حتی بخواهی خود را قانع کنی که باید آن فرد را ترک کنی، باز هم نمی‌توانی و هر کجا را بگردی باز هم سعی می‌کنی طوری راهت را ادامه بدهی که به معشوق برسی.

مادرم می‌گوید زمان ما اگر کسی عاشق می‌شد عکس معشوق را در کیف پولش مخفی می‌کرد و اگر کسی آن را می‌دید که واویلا بود. می‌گوید قدیم عشق‎‌ها رنگ و بوی دیگری داشت. الان کم پیدا می‎شود کسی، کسی را بخواهد.

مادرم راست ‎می‌گوید؛ هرچه بزرگ‌تر می‌شوم مهر و محبت را کمتر می‎بینم؛ اکثر جوانان فقط به دنبال زیباترین و خوش‌لباس‌ترین آدم می‌گردند که در چشم یکدیگر فرو کنند یا افرادی نیز هستند که کسی را برای عشق و عاشقی نمی‌خواهند و فقط به دنبال کسی هستند که باشد تا تنها نباشند؛ وگرنه عشقی وجود ندارد و جالب‌ترین موضوع این است که همه این جوانان فکر می‌کنند عاشق شده‌اند و وقتی کاری انجام می‍دهند که ارزش عشق را پائین می‌آوردند، تازه متوجه می‌شوند وابستگی بیش نبوده. گاهی به وجود عشق شک می‌کنم، اما همان لحظه سوالی در ذهنم شکل می‌گیرد که اگر وجود ندارد این نگاه زیبا مجنون‌وار بعضی افراد به معشوقشان چیست که منی که شاید او را نشناسم باز هم شعله این عشق را حس می‌کنم؟

اما گاهی کسی دچار عشق یک طرفه می‌شود؛ در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که بیشتر افراد وقتی بی‌توجهی یا بی‌احترامی از جانب دیگران می‎بینند کاملا آن را رها کرده و به دنبال دیگری می‌گردند، پس چرا گاهی کسی برای نبودن عشقش ساعت‌ها می‌گرید یا دچار افسردگی می‌شود؟ چگونه وقتی نیست، عکس‌ها یا خاطرات آن عاشق دل‌خسته را زنده نگه می‌دارد؟ مگر نباید بی‌خیال شود؟

با این‌که عشق را تاکنون حس نکرده‌ام و خیلی راجع به آن نمی‌دانم، اما آن را مقدس می‌دانم. دوست‌داشتن را همه حداقل یک بار تجربه کرده‌اند، اما عشق چیزی است که به آسانی به دست نمی‌آ‌ید. در عشق چیزی عجیب وجود دارد چون هرکس با قوه تصور خودش کس دیگر را دوست دارد.

شاید این حسی است که آدم‌ها را زنده نگه می‌دارد.

عاشق نشده‌ام؛ حتی از عاشق‌شدن نیز واهمه دارم؛ چون به‌نظر می‌آید حسی ترسناک باشد؛ حسی که تو را از چنگ خودت خارج می‌کند و بقیه عمرت را برای خودت که نه برای معشوقت زندگی خواهی کرد.

عشق برایم بسیار مبهم است، اما شاید همان حسی است که نباید آن را از یاد ببریم. به‌نظر می‌آید آدم‌ها با مهر و محبت یا عشق زنده هستند. آدم‌ها اگر احساسات نداشتند، وحشتناک بودند و آن موقع زمانی بود که کسی به کسی رحمی نداشت و با بی‌رحمی، هرطور که دلش می‌خواست با همه رفتار می‌کرد.

*عشق؛ چیزی بین بودن و نبودن

*از نگاه دهه هشتادی‌ها، عشق مقصدی بی‌انتهاست

*مهدیس فدایی

عشق در زندگی انسان‌ها در هر سنی مهم‌ترین حس است. انسان‌ها با کمک نیروی عشق هرکاری را می‌توانند با انگیزه انجام بدهند. نسل من یعنی دهه هشتادی‌ها تقریبا هیچ درکی از عشق ندارند، عشق حسی مقدس است که این روز‌ها جدی گرفته نمی‌شود و نام هر حس بی‌ارزشی را عشق می‌گذارند. با توجه به چیز‌هایی که شنیدم دوست داشتم این حرف‌ها را از زبان خودشان بشنوم، پس در یکی از روزهای ابری فروردین ۱۴۰۲ تصمیم می‌گیرم به سراغ دهه هشتادی‌ها بروم و با آن‌ها درباره عشق گفت‌‌وگو کنم.

به‌معنای تعهد

به سمت پسر ۱۷ ساله‌ای که به‌نظر می‌آید، می‌تواند حرف‌های جالبی درباره عشق بگوید، می‌روم و از او می‌پرسم با نام عشق اولین کلمه‌‌ای که به ذهنت می‌رسد چیست و چرا؟ که می‌گوید: اولین کلمه‌ای که به ذهنم خطور می‌کند، تعهدداشتن به کسی است که به غیر از آن کسی به چشمت نمی‌آید. تعهدداشتن به نظر من یعنی آن‌قدر کسی را دوست داشته باشی که دیگران با هر ظاهر و باطنی دیدی برایت مهم نباشد.

از او درباره بدی و خوبی‌های عشق می‌پرسم و می‌گوید: هر چیزی بدی و خوبی خودش را دارد. خوبی‌های عشق را زمانی که وقتی کسی کنارت نیست و پناه یا حتی همدردی نداری، متوجه می‌شوی. آن فرد برای تو تمام این کمبود‌ها را جبران می‌کند و هر زمان بخواهی به هدفت برسی او در همه شرایط پشت توست و کمکت می‌کند. همیشه در عشق ۹۹ درصد احتمال می‌دهی تا همیشه معشوقت در کنارت است و اگر بخواهیم یک درصد احتمال دهیم همه چیز پودر می‌شود و این ترس همیشه در ذهنت و قلبت می‌ماند و این یکی از بدی‌های عشق است.

او نظرش را درباره عشق‌های نسل جدید این‌گونه بازگو می‌کند: از نظر من عشق‌های نسل جدید هوس زودگذر است که تو هیچ چیز از او نمی‌دانی و فقط به زیبایی‌اش فکر ‌می‌کنی. گاهی همین انسان‌‌ها فرد زیباتری را می‌بینند و قبلی را فراموش می‌کنند و ادا دارند که من عاشق این شدم.

نظر این دوست ما درباره عشق این است که عشق واقعی یعنی تو معشوقت را با هر مشکلات و هر زیبایی و شرایطی بخواهی. زمانی که دو نفر رابطه‌ای را آغاز می‌کنند، ممکن است خوشحالی، ناراحتی، محبت، مشکلات، بحث و دعوا با هم باشد. اگر در رابطه‌ای فقط خوبی و خوشحالی باشد، آن رابطه هیجانی ندارد. وقتی به کسی علاقمند می‌شوی که نامش را عشق می‌گذاری قطعا آن شخص برایت بسیار مهم است و من معتقدم رابطه‌ای که این ویژگی‌ها را ندارد عشق نیست و صرفا رابطه‌ای زودگذر است.

برای امید

دهه هشتادی دیگری را می‌بینم که چندماهی از ازدواجش می‌گذرد. با ذوقی که هر آدمی می‌تواند علاقه‌اش را نسبت به همسرش بفهمد. او می‌گوید: اولین چیزی که به ذهنم می‌آید، همسرم است؛ او خیلی زیبا عاشقی کردن را یادم داد. من در کنار او خوشحالم و به قول شاملو «باید کنار تو ماند و ثابت کرد با موی سپید هم زیبایی».

او اضافه می‌کند: انتظار کشیدن و ازخودگذشتگی حس قشنگی نیست و باعث عذاب کشیدن انسان می‌شود. بدی‌های عشق نداشتن اختیار خود است که تو تمام سعی‌ات را می‌کنی معشوقت خوشحال باشد و هیچ‌گاه او را ناراحت نکنی‌ و چون آن فرد برایت ارزشمند است، زود عصبی می‌شوی. خوبی‌های عشق بیشتر از بدی‌هایش است. با عشق زندگی کردن یکی از انگیزه‌های محکمی است که تو را از زندگی ناامید نمی‌کند و در خیالت خود فکر می‌کنی شخصی تا ابد در کنار توست.

تا همیشه

دو جوان ۱۹ ساله را می‌بینم که به دیوار ساختمانی تکیه داده داده‌اند. یکی از آن‌ها از سیگارش تند تند کام می‌گیرد. به سراغش می‌روم و از او می‌پرسم نظرت راجع به عشق‌های امروزی چیست؟ سریع جواب می‌دهد: عشق برایم حسی زیباست. در نسل جدید عشق وجود دارد، اما بیشتر افراد فقط اسمش را یاد گرفته‌اند. عشق تا وقتی حرمت دارد که در دل عاشق کسی جز معشوق نباشد. عشق سه حرف است، اما کلی حس غم و شادی به همراه دارد. با معشوق بودن آرزوها و خیالاتی در ذهن شما می‌سازد. باقی مانده‌ رابطه‌های امروزی خاطره‌‌ها است. جوان‌های امروزی هر زمان رابطه‌ای را تمام می‌کنند، بلافاصله وارد رابطه بعدی می‌شوند، اما کسی که عاشق شده باشد، هیچ‌گاه این کار را انجام نمی‌دهد و همه وقتش را برای یک نفر خرج می‌کند‌.

او با کمی فکر درباره عشق توضیح می‌دهد: حرف‌زدن راجع به عشق سخت است، اما عاشق‌بودن و عاشقی‌کردن تا زمانی لذت‌بخش است که معشوق کنارت باشد.

در ادامه از بدی و خوبی‌هایش می‌گوید: درست است که ذهنت، فکرت، جسمت و روحت برای معشوقت می‌شود، اما جلوه خوبش این است که می‌توانی احساس کنی در بدنت دو قلب داری که نیروی بیشتری به تو می‌دهد و یک نفر در زندگی‌ات هست که همیشه کنارت و به فکرت است. بدی عاشق شدن این است که اگر  معشوقت عاشق تو نباشد و او را از دست بدهی، بعدها فقط برای رفع نیازهای کسی زحمت میکشی که کنارت است، اما تو فکرت جای دیگری است. وقتی به خودت می‌آیی که زندگی‌ات بی‌رنگ و کدر شده.

حال بد

با تمام شدن جمله‌ جوان اول، به جوان دوم می‌گویم شما عشق را در چه چیزی می‌بینید؟ بلافاصله می‌گوید: عشق می‌تواند برایت حس خوب و آرامش داشته باشد. عشق به‌جز حال بدی برای من چیزی نداشت، عشق من را یاد ناراحتی و درد می‌اندازد. وقتی با کسی آشنا می‌شوی، به او وابسته می‌شوی، بعد از مدت‌ها متوجه می‌شوی او تکه‌ای از زندگی‌ات شده و آن‌قدر به او محبت می‌کنی که سرد و زده می‌شود. بعدها که از زندگی‌ات رفت، هر روز به اندازه یک عمر خاطره در ذهنت مرور می‌شود.

او می‌گوید: عشق خوبی‌ای به جز وقت گذراندن با او ندارد و به نظر من اگر عاشق نیستید سمت هیچ آدمی نروید و اگر عاشقید آن‌قدر به توجه نکنید که فکر کند به او نیاز دارید. عشق اگر دوطرفه باشد، می‌شود دلیل حال خوبت و اگر یک طرفه باشد هر روز تو را می‌کشد و نمی‌میری. نظرم راجع به عشق این است که از زندگی‌ات عقب می‌مانی من ترجیه می‌دهم روی هدف‌هایم تمرکز کنم.

یک سیاهی پر از‌ نور

در پارک قدم می‌زنم که دختری با موهای فرفری زیبایش مشغول آهنگ گوش دادن است. از او اجازه می‌گیرم و کنارش می‌نشینم  و به او می‌گویم عشق را از نظر خودت توصیف کن. با لبخندی که روی لب دارد، می‌گوید: عشق به هر چیزی وجود دارد، هر انسانی می‌تواند عاشق هر چیزی شود. من برای آرامش داشتن و حال خوبم موسیقی گوش می‌دهم. هرکه نام عشق را می‌شنود، فکر می‌کند باید حرف از شخص دیگری در میان باشد، اما این‌طور نیست. درست است هر آدمی به یک آدم دیگر نیاز دارد، اما انسان می‌تواند عاشق هرچیزی باشد. عشق‌ برای ‌هرکس‌ متفاوت است. هدف، خانواده، دوست‌ و‌ شاید برای فردی پسرِ گل‌ فروش‌ سر‌خیابان‌ است، اما‌ نقطه‌ مشترک‌‌ همه‌ عاشق‌ها این است که‌ عشق‌ تمام‌ توجهت، علاقه‌‌ات‌ و تمام آدم را می‌گیرد. این‌روز‌ها از‌ عشق‌ تصور‌ دیگری در مغزها‌ شکل می‌گیرد. درد، گریه، غصه، اندوه، اشتباه، عصبانیت، افسردگی، شکست‌ و در آخر نابودشدن خودت. اما‌ همان‌طور‌ که‌ عشق‌ برای‌ هرکس‌ متفاوت است، عشق نیز برای هرکسی متفاوت اتفاق می‌افتد. شاید‌ برای‌ هرکس ته عشق علاقه‌شان زیبا نباشد، اما‌ ممکن است یک عشق پاک نصیب‌ تو، من، یا پسر ‌عاشق فلان‌ کوچه‌ محل‌ شود. عشق همان‌قدر‌ که‌ آسیب‌ می‌زند، مرهم نیز هست. همان‌قدر‌ که‌ درد‌ دارد، درمان هم است. همان‌قدر‌ که‌ گاهی شبیه ابلیس است، اما فرشته‌طور در زندگی‌ات عمل می‌کند. همان‌قدر‌ که‌ تلخ است، شیرینی‌های خودش را دارد. اما‌ یک عشق درست، همه‌ قشنگی و زشتی‌ها را کنار یکدیگر دارد. عشق‌ یک سیاهی پر از‌ نور است.

حس تلخ

جلوتر می‌روم و به یک دختر ۲۰ ساله برمی‌خورم. لبخند‌های زوری‌‌اش دل آدم را به درد می‌آورد . چشم‌هایش هر کسی را از حال روحی‌اش باخبر می‌کند. از عشق تنفر دارد و می‌گوید: با شنیدن کلمه‌ عشق، وجودنداشتن آن به فکرم می‌رسد. به عشق آن‌چنان باوری ندارم، اما چون دوست داشتن را تجربه کرده‌ام و حسش را درک می‌کنم، باورش دارم. اما به عنوان کسی که برای اولین‌بار به کسی نزدیک شده و به جز بدی و خیانت از او چیزی ندیده، سعی می‌کنم دیگر حتی اسم عشق را هم نشنوم. ضربه‌ای که عشق به من زد، باعث شد چند سال طول بکشد که من سرپا شوم. عاشق‌شدن ترسناک است و ترجیه می‌دهم تمرکزم برای زندگی جدیدم باشد نه برای کس دیگری. حرف‌هایش تقریبا همان حرف‌های ناگفته در چشمانش بود.

نیمی از دهه هشتادی‌ها با نام عشق لبخند بر روی لب‌هایشان می‌آید و نیمی دیگر عشق را دیگر نمی‌شناسند و هر ضربه‌ای که خورده‌اند، نامش را عشق گذاشته‌اند. عشق را از یاد نبریم. آدم‌ها با عشق زندگی می‌کنند و اگر عشق از بین برود دیگر کسی نه در آغوش کشیده می‌شود، نه بوسیده می‌شود و هزاران هزار دل سیاه و کدر می‌شود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.