هنرِ هشتادی‌ها

دهه هشتادی‌ها از فرهنگ‌وهنر می‌گویند

همدان‌نامه: این نسل، همه چیزش با نسل‌های دیگر متفاوت است و دیگر بهتر است به‌جای ردکردن همه نظراتشان بدون شنیدن آن‌ها، پای صحبت‌هایشان بنشینیم تا متوجه شویم خیلی از آن‌ها چه نگاه ژرف و عمیقی به مقولات مختلف جامعه دارند. خبرنگاران دهه هشتادی همدان‌نامه این‌بار از فرهنگ‌وهنر نوشته‌اند.

0

*زنده بودن هنرماست

*دهه هشتادی‌ها از فرهنگ‌وهنر چه می‌دانند؟

*ستایش مستقیمی

حرف از دهه هشتادی‌ها که به میان می‌آید، از متفاوت بودن‌ آن‌ها می‌شنویم. متفاوت‌بودن خصوصا از نظر سلیقه و علاقه، که مربوط به هنر و فرهنگ، کتاب‌ها و تئاتر، موسیقی و انواع و اقسام آثار‌ دیگر این سرزمین است. باتوجه به چنین شرایطی در باره متفاوتی علایق آن‌ها تصمیم می‌گیرم نظر خود دهه هشتادی‌ها را جویا شوم. پس با چند تن از همسن و سال‌هایم به گفت‌و‌گو می‌نشینم.

در سومین روز از اولین ماه سرد زمستانی، وارد مدرسه می‌شوم و از خودم می‌پرسم که چرا گزارش خودم را از مدرسه شروع نکنم؟ سوال اولی که ذهن من را اشغال کرده‌ درباره هنر و مفهوم هنر از دید آن‌هاست. پس از آن‌ها می‌پرسم هنر از نظر تو چیست و هنر را چگونه توصیف می‌کنی؟

برای آرامش

ساغر در حالی که با وسواسی بسیار، به نوازش‌کردن موهای‌ لخت و ذغالی خودش می‌پردازد، در پاسخ به سوالم می‌گوید: هرچیزی که به روحم آرامش ببخشد و برلبانم لبخند بنشاند، هنر می‌نامم. هنر می‌تواند یک شغل باشد، یک کار باشد یا حتی یک دلنوشته، من هنر را در آرامش روح و روان می‌بینم چیزی که به روح من آرامش را تقدیم می‌کند.

پذیرش

به سمت دیانا می‌روم و از او می‌خواهم که زمانش را کمی به من اختصاص دهد، دیانا که تازه از خواب شیرین برخاسته است با چشمان درشتش به من خیره می‌شود و می‌گوید: مرا بیدار کردی که از من معنای هنر را بپرسی؟ سپس اضافه می‌کند: هنر یعنی درک درست از همه چیز، یعنی درک زیبایی‌های آفرینش، درک همه جانبه تمام کائنات، پذیرش تمامی تفاوت‌های انسان‌ها و پذیرفتن این‌که هرکس با هر نواقص و بدی‌هایش، زیباست. هنر یعنی شناختن خودمان در آخر، هنر یعنی درک کردن.

دیانا پس از خمیازه‌ای که می‌کشد سرش را روی میز می‌گذارد و به خواب شیرین خود ادامه می‌دهد.

عشق و زیبایی

دلارام در فکر عجیبی فرو رفته است که نه خودش از آن افکار خبردارد نه ما، پس از این‌که سه بار صدایش می‌کنم به خودش می‌آید و در پاسخ به سوالم می‌گوید: به‌نظر من به‌هر کار زیبایی که انسان انجام می‌دهد و از نتیجه آن لذت می‌برد، هنر است. چیز زیبایی که حالت را خوب می‌کند و نتیجه آن نیز زیباست.

حنانه که از اول پاییز در نگرانی تولد مبین که در بهار است به سر می‌برد، جمعیت زیادی از کلاس را مشغول فکر کردن درباره این‌که کادو تولد حنا چه می‌تواند باشد، کرده است، در انتهای کلاس او را می‌بینم و سوالم را می‌پرسم. کمی فکر می‌کند و بعد با آن چشمان همیشه هیجانی‌اش که از برق می‌درخشد، می‌گوید: به نظر من هنر یعنی آن چیزی که در وجودمان غوطه‌ور است، چیزی که در پستوی وجودمان پنهان شده است و ما می‌توانیم آن‌ را بیدار کنیم. کاری که با انجام دادن آن اسمش را هنر می‌گذاریم. هنری که از انجام‌دادن آن لذت می‌بریم. یکی از نقاشی‌کشیدن، یکی از  خیاطی‌کردن، دیگری از نوشتن لذت می‌برد. هرکدام از این هنرمند‌ها وقتی قلم به‌دست می‌گیرند، نخ، مداد و مانند این، تمام هنرهای مربوط به آن کار که از قلب انسان‌ها  بیرون می‌ریزند و مخاطبان آن را با پوست و استخوان می‌فهند. هنر با عشق و علاقه شکل می‌گیرد و انجام می‌شود‌.

او پس از کمی سکوت، دوباره به یاد تولد مبین می‌افتد و اضافه می‌کند: حتی عشق، عشق نیز یک هنر است. عاشق شدن و عاشقی‌کردن نیاز به آموختن از معشوق دارد. عشق هنری ‌است که عاشق از معشوق از عاشق می‌آموزد. در آخر می‌گویم که هنر کاری است که با میل و اراده و خواست خودمان انجام می‌دهیم و پس از کمی حرفه‌ای شدن در آن حرفه نام آن‌را هنر و نام خودمان را هنرمند می‌‌گذاریم.

زنده‌ماندن

به سمت شکیبا می‌روم. شکیبا بازهم در حال تعریف‌کردن جنگ و دعواهایی است که با خانواده‌اش دارد. با این‌که کمی خشمگین بود، اما خودش می‌خواهد که پاسخ سوالم را بدهد و با نگاهی که به من می‌اندازد، می‌گوید: باتو روراست هستم، پس می‌گویم که من حتی معنی هنر را نمی‌دانم. همیشه در دوران ابتدایی و راهنمایی متوسطه اول هفته‌ای یک زنگ را به هنر اختصاص می‌دادند که به ما خیاطی و نقاشی و کاردستی را آموزش می‌دادند، اما هیچ‌وقت به من معنی هنر را نگفتند و من با ۱۷ سال سن هنوز هم نمی‌دانم که هنر چیست و به چه چیزی اختصاص داده‌ می‌شود‌. در این دوره زمانه زنده‌ماندن هنر ماست. ناگهان مدیر مدرسه شکیبا را بازهم برای موهای رنگ‌شده‌اش به دفتر مدرسه صدا می‌کند و شکیبا از من دور می‌شود.

هنر عبارت آسانی است اما معنی آن خیلی پربار تر از آن عبارت سه حرفی می‌باشد.

سبک‌های موسیقی

از مدرسه خارج می‌شوم و می‌فهمم که بعدازظهر به دورهمی به اتفاق دوستان نزدیکم در کافه کوچک همیشگی دعوت شده‌ام. سوالاتم را در ذهنم می‌چینم و این‌بار می‌خواهم درباره موسیقی از این جمع خودمانی بپرسم.

سوال دوم من این است: موسیقی در کشور ما چه نقشی دارد؟ تو به عنوان یک دهه هشتادی چه سبک از آهنگ را تقدیم به گوش‌هایت می‌کنی؟ برای آینده موسیقی ایران چه آرزویی می‌کنی؟

سه سوال درباره موسیقی، دلم می‌خواهد که سوالات را بین آن‌ها تقسیم کنم، اما می‌خواهم که نظر همه را جویا شوم.

اولین کسی که در نظرم می‌آید، هاکان است. منتظرم کسی که به ۱۳ ساز مسلط است، جواب جالبی به من بدهد، به طرف او می‌رمم و سوالم را از او می‌پرسم، گیتارش را کنار می‌گذارد و بدون فکرکردن به سوالم پاسخ می‌دهد: سبک موردعلاقه من R&B است. آرزویم این است که روزی برسد، روی استیج برای کسی که دوستش دارم بخوانم، موزیک‌هایی که حقیقت زندگی من است و آن‌ را تقدیم کنم به گوش‌های صاحب اصلی آهنگ و مردم نیز، از عشق واقعی مخفی‌شده در آهنگ لذت ببرند.

رضا بازهم چایی به دست است و سعی دارد که موهای فرفری‌اش را روبه بالا حالت دهد. او همیشه مشغول به گوش‌کردن به آهنگ‌های عجیب و غریب خودش است و همیشه آخر بحث این‌که من موسیقی را پخش کنم یا رضا به مشکل برمی‌خوریم، اما به تازگی تصمیم گرفته‌‌ایم که نوبتی به یکدیگر احترام بگذاریم.

از رضا می‌خواهم که به سوالم پاسخ بدهد. پس از قطع‌کردن صدای آهنگش حالت تفکرآمیزی به خودش می‌بخشد و می‌گوید: موسیقی نه تنها در کشور ما بلکه در همه کشورها نقش مهمی دارد. چیزی است که همه‌مان از پیر تا جوان به گونه‌ای درگیر آن هستیم. یکسری از ترانه‌هایی که اغلب جوانان و نوجوانان همسن و سال مارا به سمت خودش جذب می‌کند، به نظر مسئولین این حیطه آسیب‌رسان و غیرمجاز است. من نیز نوجوان ایرانی‌ای هستم که سبک مورد علاقه‌ام را رپ و هیپ‌هاپ می‌گویم. آرزو می‌کنم روزی برسد که تمامی خواننده‌ها و هنرمند‌های هر بخش از موسیقی بتوانند به حق و جایگاهی که لیاقت آن‌ را دارند، برسند و به طور مجاز و بدون ترس در رشته هنری خود فعالیت کنند.

علاقه به موسیقی ایرانی

به دور و اطراف نگاه می‌کنم. به نظر من عسل کسی است که همیشه موسیقی متفاوتی را نسبت به هم‌سن‌وسالانش گوش می‌دهد. در حال گفت‌وگو و خندیدن است که سوالم را می‌پرسم.

عسل می‌گوید: من همیشه به دلیل سلیقه موسیقی نسبتا متفاوت، با هم‌سن‌وسال هایم مشکل دارم، اما موسیقی سنتی آرامش را به مغز من هدیه می‌دهد و آرزویی که برای آینده موسیقی ایران دارم این است که همه ایرانی‌ها بتوانند موسیقی موردعلاقه خود را با خیال راحت به گوش‌هایشان تقدیم کنند و چیزی به نام موسیقی غیرمجاز در کشور وجود نداشته باشد.

از حق که نگذریم، نظر هرکدام از آن‌ها متفاوت و محترم است، اما همه‌ آن‌ها آزادی انتخاب را برای خودشان و بقیه می‌خواهند.

چشمم به آرتان می‌افتد که بازهم درحال گوش‌کردن به آهنگ خواننده موردعلاقه‌اش و دودکردن سیگارش است. همه از دست او آسی هستند بس‌که به آهنگ‌های این خواننده گوش می‌دهد، با حالتی کسل‌کننده که خودش می‌داند حس خوبی به خواننده موردعلاقه‌اش یعنی ۰۲۱kid ندارم به سمت او می‌روم و سوالم را از او می‌پرسم.

آرتان با چشم‌هایی که آرزوی کنسرت ۰۲۱kid در ایران را دارد به من نگاه می‌کند و می‌گوید: موسیقی در کشور ما  فقط نقش خوب کردن حال افراد را دارد و به هیچ نقش‌ دیگری نمی‌توانم اشاره کنم. سبک محلی و سبک خوانندگی «امیر تتلو» را به شدت می‌پسندم و آرزو می‌کنم که رفتن به کنسرت خواننده موردعلاقه‌ام را در کشور خودمان تجربه کنم. به امید روزی که رپ فارس به جایگاه اصلی خودش برگردد.

صدرا که خودش صدای جالب و جذابی دارد و هرزگاهی برایمان می‌خواند، در عرصه رپ زیرزمینی فعالیت می‌کند. به‌نظرم گزینه خوبی برای این سوال من است، پس سوالم را می‌پرسم. با پوزخندی که همیشه وقتی به من نگاه می‌کند و قد کوتاهم را به رخم می‌کشد، نگاه می‌کند و می‌گوید: موسیقی در فرهنگ هرکشوری بسیار موثر است و می‌تواند صدای بلندی باشد که هرگونه پیامی را در غالب موسیقی به افراد مختلف حتی از خارج کشور بگوید. آرزو می‌کنم صدای رپ فارس به گوش کل دنیا برسد چون بچه‌های رپ فارس لیاقت بیشتری دارند و حقشان است که به جایگاه اصلی خود برسند.

وقتی به خانه می‌رسم، ذهنم درگیر صحبت‌های آن‌ها و نظرات به یکدیگر نزدیکشان است که به کتابخانه‌ اتاقم خیره می‌شوم و کتابی برمی‌دارم. همان لحظه سوال جدیدی به ذهنم می‌رسد. سوال سوم من این است که آیا کتاب می‌خوانی؟ به نظرت دهه هشتادی‌ها از کتاب فراری هستند یا کتاب خواندن را دوست دارند.

اولین کسی که به یادم می‌آید، سوگند است. سوگند در حال صرف شام است که من با او تماس می‌گیرم. سوگند بدون این‌که لحظه‌ای فکر کند، پاسخ می‌دهد: سلیقه‌ها متفاوت است و ما نیز فرزندان پخش و پراکنده از سال ۸۰ تا ۸۹ هستیم که سلیقه‌های متفاوتی داریم. هرکدام از ما پذیرا ژانرهای مختلف کتاب است، برای مثال جنایی، رومنس، طنز و مانند این. اما کتاب‌های خوب همیشه ویژگی مشترکی دارند. به عنوان مثال کتاب باید بتواند تو را به سرزمین‌های مختلف ببرد. باید بتواند تو را بین اهالی کتاب و آن شخصیت‌ها قرار دهد. به طوری که کتاب از دستت جدا نشود و وقتی خواندن کتاب به پایان رسید، به خودت بگویی کاش برمی‌گشتم به عقب و از اول کتاب را می‌خواندم.

بی‌علاقگی به کتاب

نفر بعدی که با آن تماس می‌گیرم، فائزه است. فائزه سخت مشغول خواندن درس برای امتحانات است که دوباره با پدرش به مشاجره نپردازد‌. وقتی که سوالم را از او می‌پرسم، ان‌قدر از کتاب خواندن و خواندن کتاب‌های درسی خسته بود که از من خواهش می‌کند اسم کتاب را دیگر نیاورم و در ادامه می‌گوید: من به هیچ عنوان به کتاب خواندن علاقه ندارم و دوستان نزدیکم نیز از کتاب فراری هستند‌. اما اگر روزی بخواهم کتابی را بخوانم قطعا کتابی را انتخاب می‌کنم که از روی واقعیت نوشته نشده باشد. چون دنیایی که می‌بینم ارزش دوباره روخوانی کردن، ندارد. سپس با خشمگینی بسیار از من خداحافظی می‌کند.

چشمم به کتابی می‌افتد که ابوالفضل برای روز تولدم به من هدیه داده بود و در آن کتاب نوشته بود: «ازت متنفرم ولی تولدت مبارک رفیق». با ابوالفضل تماس می‌گیرم و سوالم را از او می‌پرسم. او بازهم مشغول تماشای فوتبال است. همیشه برایم سوال است که چگونه در رشته ریاضی موفق می‌شود وقتی که تمام وقت خود را صرف کلاس‌های آموزشی فوتبالش می‌کند. پس از کمی متلک انداختن در پاسخ به سوالم می‌گوید: می‌توانی در گوگل سرچ کنی که دهه هشتادی‌ها چه کتاب‌هایی می‌خوانند و خودت را خسته نکنی.

کمی عصبانی می‌شوم، اما یادم می‌آید که ما هیچوقت باهم ارتباط دوستانه‌ای نداشتیم، اما همیشه در مواقع ضروری به قول خودمان هوای یکدیگر را داشته‌ایم.

علاقه به رمان‌های ایرانی

نفر بعدی که می‌خواهم نظرش را جویا شوم، نفس است، چون هروقت که اورا می‌بینم کوله پشتی همراه خودش دارد که پر از کتاب است. با او تماس می‌گیرم. نفس در مهمانی به اتفاق دوستانش است که صدای آهنگ اجازه نمی‌دهد صدایش را بشنوم. پس از من می‌خواهد که پنج دقیقه منتظر بمانم تا به جای خلوتی برسد. پس از پنج دقیقه با من تماس می‌گیرد و در پاسخ به سوالم می‌گوید: به رمان علاقه دارم و ایرانی یا خارجی بودن رمان به حالم فرقی نمی‌کند. دهه هشتادی‌های زیادی کتابخوان هستند، حتی بیشتر از دهه‌های دیگری که پدرو مادر ما هستند.

مهرزاد روحیه‌ بازیگوشی دارد، اما معمولا ما را با ویژگی‌های غیرقابل پیشبینی‌اش غافلگیر می‌کند. با او تماس می‌گیرم و متوجه می‌شوم که بازهم با ۱۴ سال سن درحال فروش ارز و سهام است و از من می‌خواهد که سوالم را سریع از او بپرسم. نمی‌دانم چرا احساس می‌کند رئیس شرکت سرمایه‌گذاری بزرگی است.

او در پاسخ به سوالم می‌گوید: کتاب ‌می‌خوانم. کتاب‌هایی در ژانر ماجراجویی و بچگانه و اگر راستش را بگویم من از کتاب متنفر هستم. مگر چند سال سن دارم که کتاب بخوانم؟ می‌دانم که هیچ‌کدام از دهه هشتادی‌ها کتاب نمی‌خوانند، چون که عاقل هستند و کسانی که از عقل بهره‌ای نبرده‌اند کتاب ‌می‌خوانند.

حرف‌هایش برایم عجیب نیست، چون مهرزاد همیشه همه چیز را به تمسخر می‌گیرد.

نفر بعدی که حدس می‌زنم بدون مسخره‌کردن و متلک‌انداختن پاسخ سوالم را بدهد، محمد است. محمد بازهم در حال ضبط کردن پادکست با صدای خودش است. از حق نگذریم صدای‌ دلنشینی دارد. خوشحالم که اورا تشویق کردم به گویندگی بپردازد. محمد در پاسخ به سوالم می‌گوید: کتاب نمی‌خوانم، اما اگر بخواهم کتاب بخوانم رمان‌های خارجی را ترجیح می‌دهم. تنها کتابی که خوانده‌ام معشوقه ناپلئون بوده است. دهه هشتادی‌ها بیشتر در فضای مجازی فعالیت دارند و کتاب نمی‌خوانند.

ایران تئاتر خوبی ندارد

حالا تنها سوالی که در ذهنم بی‌پاسخ مانده است، نظر هشتادی‌ها درباره تئاتر ایران است. پس بازهم به سراغ تلفن می‌روم. سوال آخر من این است که نظر شما درباره تئاتر ایران چیست و نکات مثبت و منفی آن‌را در چه چیزی می‌بینید؟

این‌بار با رویا تماس می‌گیرم. رویا درحال دیدن سینمایی موردعلاقش برای بار هزار و یکم است و در پاسخ به سوالم می‌گوید: تئاتر ایران هیچ خوبی ندارد و بسیار افتضاح و مزخرف است که حتی مرا جذب نکرده که یکبار به تئاتر بروم.

با این‌که می‌دانم که قرار نیست نظرات جالبی را درباره تئاتر از دوستانم دریافت کنم، با مهسا تماس می‌گیرم. مهسا و فاطیما این‌بار هم پیش یکدیگر هستند. پس سوالم از هردویشان می‌پرسم. در ابتدا مهسا می‌گوید: تئاتر را دوست دارم، اما تا به حال آن‌را تماشا نکرده‌ام و علاقه‌ای به تماشای آن نیز ندارم. سپس فاطیما می‌گوید: نظر مخصوصی درباره آن ندارم و تابه حال هم به تئاتر نرفته‌ام.

برای بار آخر شانسم را امتحان می‌کنم و آرزو کردم که پارسا به تئاتر رفته باشد و هرچند کم، اما درباره آن شناختی داشته باشد، پس با او تماس می‌گیرم.

پارسا فقط ۱۵ سال سن دارد، اما بازهم روی پل نشسته و با یاد دوستانی که در همدان داشت، اما به اجبار خانواده از آن‌ها دور و در تبریز ساکن شده بود به سیگار کشیدن مشغول است. تا با او تماس می‌گیرم و ۵ دقیقه فقط مشغول به گفتن دلتنگی‌هایش نسبت به آرشیدا است و ناراحت از این‌که تا به شهر جدیدی نقل مکان کرد، آرشیدا وارد رابطه جدیدی شد. وقتی سوالم را از او می‌پرسم، سیگارش را خاموش می‌کند و در جواب می‌گوید: تابه حال یکبار به تئاتر رفته‌ام و علاقه‌ای دریافت نکردم‌. اگر به عقب برگردم به جای آن به سینما می‌رفتم.

چیزی که از گفت‌وگو با همسن‌سال‌هایم دستگیر من می‌شود، این است که ما نسلی هستیم که همه چیز را مجازی تجربه می‌کنیم و در دورانی چشم به جهان گشوده‌ایم که بزرگترها می‌گویند: هنر در ایران هیچ ارزشی ندارد، به دنبال درس خواندن باش، اما هنوز شناختی از فرزندان خود ندارند که هرکدام یک استعداد هنری را در وجود خود مخفی کرده‌اند. با این‌که هنرهای حقیقی را از ما گرفته‌اند و چیز کمی دربارشان می‌دانیم، اما با تمام وجود به آن علاقه داریم، آن‌ را ستایش می‌کنیم و دنبال فهمیدن بیشتر درباره آن هستیم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.