گفتوگو در برابرِ کهنه درختِ شاه توت
*نادر هوشمند
– به چه نگاه میکنی پیرمرد؟
– به این کهنه درخت شاه توت که در برابرمان قد برافراشته است.
– چه چیز جالبی در آن میبینی؟
– منِ فرتوت، حدود هشتاد سال پیش که پسربچه ای بیش نبودم، این درخت تنومند هم اینجا بود، همین طور بلندبالا و پُربرگ و بار. شاخههای تابدار و توپُر، تنه قطور، ترکههای مقاوم و برگهای پهنی که آن زمان داشت درست مثل همه چیزهایی بود که همین الان هم دارد و خوب حفظشان کرده است. یادش به خیر، من و همبازی هایم چقدر از این درختِ ریشه دار بالا می کشیدیم، چقدر با ولع از گوشت ارغوانی و آبدارِ شاه توتهایش میچشیدیم!
– البته بیشک بخت هم یارش بوده که تا به امروز، نه افتاده و نه کسی او را انداخته است.
– بخت؟ شاید. من یکی که حقیقتاً نمیدانم بخت صرفاً با ما آدمها سروکار دارد یا این که دامنه نفوذش، سایر موجودات زنده را هم در بر میگیرد یا نه.
– اما این درخت، جز آنچه که هست، چه چیزِ دیگری دارد که این طور نظرت را به خودش جلب کرده است؟ آیا مسئله عظمت یا زیبایی در میان است که تو در مقابلت میبینی و با نگاهت تعقیب میکنی؟ زیبایی یا عظمتی که فراتر از آن به نظر میرسد که فکرِ محدود تو لیاقت درکش را داشته باشد یا ژرفتر از آن است که اندیشه تو به کُنه وجودش پی ببرد؟
– عظمت؟ زیبایی؟ بعید میدانم که این کلمات واقعاً بتوانند گویای حیرت من باشند.
– حیرت؟
– آری پسرم، حیرت. من حیرتزدهام.
– حیرتزده از چه؟
– حیرت از اینکه این درخت فقط خدا میداند چند سال قبل از من اینجا به طورِ خودرو سبز شده یا به دست بشر کاشته شده و از وقتی که من بودم او هم بوده و هنوز هم هست و یقیناً بعد از من هم باقی خواهد ماند، حتی اگر زمان به کُندی بخشکاندش یا شاخههای ضخیمش را کج و معوج کند.
– اگر اشتباه نکنم کهنسالیِ او به چشم تو مزیتِ اوست بر تو که بهرغمِ پیری و کهنسالیِ خودت، اما در مقایسه با او خیلی جوانی، مگر نه؟
– مزیت نه فرزندم، فضیلت.
– شاید تو پیرمردِ هشتاد و چند ساله لاجرم فکر میکنی که با وجود جوانی ات نسبت به درخت، باز هم زودتر از او خواهی مُرد، این طور نیست؟
– فکر میکنم؟ نمیدانم. جداً خودم هم شک دارم که آیا واقعاً فکر میکنم یا فقط نگاه میکنم. منظورم همین واقعیتی است که تو بیان کردی.
– احتمالاً چنین واقعیتی را فقط میتوان و میباید نگاه کرد، آن هم نه با هر چشمی، بلکه با چشمانی حیرتزده.
– بله، بله، حداقل که در مورد من چنین چیزی کاملاً صادق است.
این گفتوگوی کوتاه که تمام شد، پیرمرد دم فروبست و از نو نگاهِ حیرتزدهاش را ستایشگرانه، متوجه درخت کرد؛ تو گویی داشت زمزمه میکرد: سایهات مستدام باد! برای چند لحظه، سکوت سنگینی فضای پیرامون را از آنِ خود کرد، سکوتی به ظاهر استوار و خدشهناپذیر. از آن روزهای گرمِ مردادماهِ همدان بود و شاهتوتهای درشت و گوشتالوی کهنه درخت، زیر نور آفتاب جلوهگری عجیبی میکردند. همزمان با جیک جیک گنجشکان رخوت آلود، نسیم ملایمی از مشرق میوزید و برگهای درخت را همچون پرچمِ پیروزی، به اهتزاز در میآورد. سرتاسر دره عباس آباد، از بلندترین نقاطش گرفته تا لبههایی که به مسیر همجوار جاده گنجنامه ختم میشدند، به بسترِ مفروش از سبزینگی میمانست که انگار در مقابل گرمای مطبوعِ آن روز، واداده و به سان یک مارِ چنبره زده، در قیلوله کم و بیش عمیقی فرورفته بود.
مع الوصف، سکوت چندان به درازا نینجامید. همصحبت پیرمرد که جوانِ غریبهای بود، همانطور سرپا و بدون این که از جایش تکان بخورد، به آرامی وسیلهای را از پشتش بیرون کشید: یک تبرِ دسته کوتاه که تیغ تیز و براق آن، پیرمرد را به خودش آورد. غریبه که دسته تبر را وفادارانه در مشت دست راستش فشار میداد، لبه بُرنده تیغش را با انگشت سبابه دست چپش امتحان کرد و بدون اینکه به پیرمرد – که همانطور گردن فراز کرده بود و ناباورانه، او و تبرش را میپایید – نگاهی بیندازد، گفت: «پیرمرد! بدان که نه این درخت بر تو و امثال تو فضیلت دارد و نه اساساً هیچ موجود زندهای بر دیگر موجودات. فقط دو چیزند که بر باقی چیزها، اعم از زنده و غیرزنده، فضیلت و در نتیجه سروری دارند: زمان و سرنوشت، این دو شریک و همکارِ همیشگی. در مورد درخت محبوبت هم باید عرض کنم که متاسفانه، زمان چنین خواسته که زمان و عمرش به سر آید و این را البته سرنوشت برایش رقم زده است. پس امیدوارم از چیزی که تا ثانیه های دیگر خواهی دید حیرت نکنی».
از بختِ بد، آن روز و در آن ساعت، نفر سومی آنجا نبود که به ما بگوید وقتی که تبر با سرعت فرود میآمد و بیمحابا پوست تنه درخت شاه توت را هر بار بیشتر از قبل ریش ریش میکرد، پیرمرد این صحنه را با چشمانی حیرت زده نگاه میکرد یا نه.
جناب دکتر هوشمند مثل همیشه جذاب و زیبا.انشاالله همیشه در اوج باشید
طبیعت وبطور کلی کائنات فقط هستند یا اینکه براساس منطق ارسطویی ما اینگونه به نظر می اید فارغ از هر فضیلت و رذیلتی هیچ پدیده ای بر دیگری مزیت نیز ندارد آنچه براین مجموعه ارزش گذاری میکند ذهن انسان است همه ی ارزشها و ضد ارزشها در درون ادمی است و از آنجاست که زبانه میکشد و بین پدیده ها فاصله گذاری میکند. و این حکایت عمری دارد به درازای عمر انسان
بقول آن بزرگ هستی آینه ای است که از بود خود آگاه نیست تنها انزمان که دیده حیرت زده ی ادمی درآن می نگرد در وجود انسان زندگی آغاز میکند. عدمی که هست می نماید و هست ی که نیست نماست. ما عدم هاییم وهستی های ما /تو وجود مطلقی فانی نما!!!!