اندیشه‌های محوری باباطاهر

دکتر «محمد بقایی ماکان» از باباطاهر می‌گوید

0

همدان‌نامه: چندسالی است تعدادی از فعالان فرهنگی همدان از جمله «مسعود میدانچی» به دنبال پایه‌گذاری روزی به نام باباطاهر بودند و سال گذشته پویشی با همین عنوان برگزار شد و صدها نفر امضا کردند تا روز ۳۱ اردیبهشت با نام روز باباطاهر در تقویم رسمی ثبت شود. هرچند هنوز این اتفاق نیفتاده، اما امسال چند برنامه توسط تشکل‌های ادبی در همدان برگزار شد.

نخستین برنامه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ توسط انجمن شاهنامه‌خوانی چکاد و هفته‌نامه همدان‌نامه در سرای گلشن برگزار شد، برنامه دوم ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ در سالن کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همدان و برنامه سوم در باغ میدانچی با همکاری انجمن‌های شاهنامه‌خوانی چکاد و صفا‌الحق و هفته‌نامه همدان‌نامه برگزار شد.

در این برنامه دکتر «محمد بقایی ماکان» سخنران اصلی بود و «محمود شریفی امینا» به شعرخوانی پرداخت  «حسین زندی» نیز درباره اهمیت نام‌گذاری روز باباطاهر گفت و «علی پاشا رجبلو» به تکنوازی سنتور پرداخت. بنابر اهمیت موضوع متن سخنرانی دکتر محمد بقایی ماکان به صورت کامل چاپ می‌شود.

اهمیت پرداختن به باباطاهر

بقایی ماکان در آغاز سخنانش گفت: امروز امکانی پیش آمده است که جلسه‌ای برگزار شود و بهانه‌ و انگیزه‌ای شود برای این‌که روز خاصی به نام باباطاهر که شخصیتی ارزنده و مورد ستایش همه مردم کشور است و به عنوان شاعری دردآشنا نام گرفته، در تقویم رسمی کشور به نام او ثبت شود و هرسال در روز معینی به عنوان یک چهره شاخص فرهنگ ایرانی، برای او در سراسر کشور مراسمی به عنوان بزرگداشت برگزار شود. البته این کار نیاز به همت کسانی دارد که در مرکزهای فرهنگی و اداری کشور دارای نفوذ هستند که امیدوارم این امکان پیش آید و روزی به نام او ثبت شود. باباطاهر یکی از چهره‌هایی است که می‌توان او را با بسیاری از اندیشمندان معروف جهان و ایران مقایسه کرد و این کاری است که تاکنون صورت نگرفته است؛ یعنی این‌که هرکسی که راجع به این شخصیت مطلبی نوشته یا صحبتی کرده است، فقط به زندگینامه او پرداخته است، اما به آن مایه‌های اندیشه باباطاهر کمتر توجه شده است. صحبتی که من امروز با شما خواهم داشت در مورد ریشه‌هایی است که در دوبیتی‌های باباطاهر وجود دارد و شوربختانه نامکشوف مانده است؛ یعنی دوبیتی‌های او خوانده می‌شود، بدون آن‌که عمق مطلب برای خواننده مشخص باشد.

ترکیب باباطاهر

این ترکیب «باباطاهر» قابل تجزیه و تحلیل است. بابا عنوانی بوده که به چهره‌های برجسته عرفانی اطلاق می‌شده و این کلمه در حوزه زبان‌شناسی و تاریخ زبان همین کلمه باب است که ما می‌بینیم در زبان اروپایی تبدیل به پاپ می‌شود. پاپ در واقع به معنی رئیس اعظم است. بنابراین برخلاف این‌که اکنون کلمه بابا چندان که باید اعتبار و معنای بزرگی در جامعه ندارد، اما در گذشته به چهره‌های برجسته نسبت می‌دادند. مثل «باباافسر کاشانی» فیلسوف و شاعر سده ششم که یک‌سری از رباعیات او به رباعیات خیام پهلو می‌زند، یا مثلا «بابافقانی» شاعری که در اواخر سده نهم و اوایل سده دهم می‌زیست و دارای غزل‌های بسیار دلنشینی است و عارف مورد توجه حکمرانان زمان خودش بوده است. باباطاهر را نیز از همین منظر باید نگاه کرد؛ یعنی باید برای کلمه بابا اعتبار و ارزش خاصی به لحاظ لغوی و به لحاظ معنوی قائل بود. زندگی باباطاهر خیلی به «دیوژن» اندیشمند و عارف یونانی شباهت دارد. دیوژن و باباطاهر مشابهت‌های زیادی در زندگیشان دارند. دیوژن همان کسی است که در روز روشن چراغ به دست می‌گرفت و دنبال انسان می‌گشت و به همین علت مورد غضب مردم آتن بود. چون آتنی‌ها را سخت مورد انتقاد قرار می‌داد و می‌گفت شما به خدایانی اعتقاد دارید و به مسائلی می‌اندیشید که از اساس بی‌ربط و بی‌اساس است. در حقیقت نیشتر به جراحت ذهن آن‌ها می‌زد تا چرک و عفونتی که به خدایان کاذب در ذهنشان نقش بسته در طول سالیان دراز، نسل در نسل آن‌ها را بیرون بریزند.

خودتان می‌دانید که این‌ها برای خدایانشان جان خود را هم می‌دادند و هم جان دیگران را می‌گرفتند. در نتیجه با او خیلی مخالف بودند و سرانجام تصمیم گرفتند که او را از آتن بیرون کنند و روزی که او را از آتن بیرون می‌کنند، مردم با شادی و هلهله خوشحالی می‌کنند و می‌گویند که بالاخره ما توانستیم تو را از آن بیرون بیندازیم. دیوژن به آن‌ها می‌گوید که نه، شما مرا از آتن بیرون نکردید، من شما را در آتن جا گذاشتم. باباطاهر هم چنین وضعیتی داشت. در مورد دیوژن گفته‌اند که روزی اسکندر درحالی که سوار بر اسب بود، جلو او ظاهر می‌شود و می‌گوید که از من چیزی بخواه، دیوژن به او می‌گوید که فقط خواهش می‌کنم از جلو من رد شو تا نور خورشید بر من بتابد، این‌که ایستاده‌ای بابت زحمت من است. یعنی تا این حد مناعت طبع داشت. می‌گویند باباطاهر «سلطان سنجر» را سوار بر اسب می‌بیند و او هم می‌گوید ای بابا چیزی از من بخواه و باباطاهر نیز در جواب پاسخ دیوژن را می‌دهد. باباطاهر به مال دنیا بسیار بی‌اعتنا بود؛ به طوری‌که فقط یک کاسه داشت و از آن آب می‌خورد. یکی از روزهایی که به نزدیک چشمه می‌رفت، دید کاسه را با خودش نیاورده است و نگران بود که چگونه آب بخورد. نزدیک چشمه می‌رسد، کف دستش را به‌هم نزدیک می‌کند و آب می‌نوشد و می‌فهمد که حتی به آن کاسه نیز احتیاج ندارد. درواقع به آن‌چه که دنیوی است و اسمش را در اصطلاح عرفان ایرانی سخاوت دنیوی گذاشته‌اند، پشت پا می‌زند. ‌باباطاهر نیز دقیقا همین‌طور بود. عریان که پشت اسم باباطاهر می‌آید، درحقیقت به معنای لخت‌بودن نیست؛ چون هوای آن زمان همدان در هزار سال پیش که طبعیت در زمستان سرد بود و سنگ‌ها نیز شکاف برمی‌داشتند و یک انسان نمی‌توانست عریان باشد. این عریان‌بودن در واقع یعنی پشت‌پا زدن به تعلقات دنیوی، یعنی بریدن از هر آن‌چه که اسمش مسائل مادی است، که دیوژن و باباطاهر هردو این‌گونه بودند. این البته ظاهر قضیه است، اما این شخصیت بزرگ و ارزنده که شوربختانه به دلیل ضعف در کنترل زبان فرهنگی، که چندان به او توجه نمی‌شود، اندیشه‌های بسیار ناب در دوبیتی‌هایش است که می‌شود آن‌ها را با افکار و نظرات فلاسفه بزرگ قرن مقایسه کرد و مشابهت‌هایشان را به عیان مطرح کرد و دید، اما این کار متأسفانه صورت نگرفته است و نمی‌گیرد. آن‌چه که در یک شخصیت قابل تأمل است اندیشه‌‌های محوری اوست؛ یعنی شما مثلا یک نحله فکری را درنظر بگیرید، یک مذهب و آئین را در نظر بگیرید. آن‌چه که به آن ارزش داده می‌شود، اندیشه‌های محوری آن است؛ یعنی این‌که مسائلی در آن شخصیت پدید بیاید که برای یک جامعه بسیار تأثیر داشته باشد وگرنه این‌که یک نحله فکری بیاید و بگوید این را بخور، این را نخور، این را بپوش، آن را نپوش، اصلا ارزشی ندارد. اخلاقیات هم اعتباری هستند؛ یعنی پس از مدتی تغییر می‌کنند. اخلاقیاتی که مثلا فرض کنید در یک قرن پیش در ایران مطرح بوده است، امروزه خنده‌آور است. آن‌چه که امروز به نام اخلاقیات در فلان جامعه مطرح است، در ۵۰ سال آینده ممکن است مورد تردید جامعه باشد. بنابرین آن‌چه که یک شخصیت را تعالی می‌دهد، اندیشه‌های محوری است.

در باباطاهر باید اندیشه‌های محوری او را جست‌و‌جو کرد. حالا فرق نمی‌کند، در بقیه چهره‌های بزرگ کشور ما معمولا دنبال اندیشه‌ها محوری کمتر کسانی می‌روند. اگر چنان‌چه در خصوص این شخصیت‌ها اندیشه‌محوری، برای جامعه ما مطرح شود؛ یعنی گفته شود که این‌که در ادیان بزرگ ابراهیم می‌گویند عالم واقع در شش روز به وجود آمده و خداوند از عدم، وجود را آفریده است، این را ما به‌ عنوان یک ایرانی گفته بودیم که فردوسی می‌گوید ز ناچیز چیز آفرید. در کتاب آسمانی مسلمانان دو سوره یکی در بقره و یکی در انعام گفته می‌شود خداوند بدیع السماوات و الارض است. اندیشه‌های محوری یعنی شما در باباطاهر باید بگردید اندیشه‌های محوری‌اش را پیدا کنید، وگرنه اگر شما بیاید به جوانان امروز از این دست مسائل را مطرح نکنید، آن‌ها فکر می‌کنند آن‌چه از حجاز برای ما آورده‌اند، همه صحت دارد و ما یک مشت آدم بی‌سواد و جاهل بودیم که چیزی نمی‌دانستیم. برای این‌که ما جامعه متفکری نیستیم و حتی متفکران ما نیز سطحی‌نگر هستند و در سطح حرکت می‌کنند. من شواهدی را عرضه می‌کنم که یادداشت‌هایی است که شعرهای او برداشته‌ام. یک دوبیتی دارد که می‌گوید:

مو آن رندم که نامم بی‌ قلندر

نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر

چو روج آیو بگردم گرد گیتی

چو شو آیو به خشتی وانهم سر

او در واقع اولین کسی است که کلمه رند را را به معنایی که بعدها حافظ به‌کار می‌برد، به‌کار برده است. این‌که بعضی‌ها می‌گویند که کلمه رند در دیوان حافظ به معنای خاصی آمده است، این‌گونه نیست. اولین‌بار باباطاهر به‌کار برد. قلندر را نیز خیلی‌ها می‌گویند که اولین‌بار سنایی نام برد و بازهم این‌گونه نیست، برای قبل از سنایی است. بنابراین دو اندیشه‌محوری و دو اصطلاح بسیار محوری در عرفان ایرانی و ادب فارسی از باباطاهر است. حالا رند کیست؟ رند و قلندر در طول ادبیات فارسی یک تعریف بیشتر ندارد؛ کسی که ظاهر خود را در ملامت نگه می‌دارد و باطن خود را در سلامت.

این تعریف رند یا قلندر است. بنابراین با تعریفی که باباطاهر از رند و قلندر در این دوبیتی می‌کند، دقیقا ویژگی‌هایی است که یک رند و قلندر دارد، کسی است که به مسائل ظاهری بی‌اعتناست؛ یعنی ظاهرش در ملامت است، اما در ذات انسانی معنوی  است. ما این اندیشه را بعد در حافظ نیز می‌بینیم.

وقتی که حافظ این کلمه را در ابیات متعدد به کار می‌برد دقیقا منظورش همین حس و حال است. باباطاهر آن‌جا که می‌گوید:

چو روج آیو بگردُم گرد گیتی

چو شو آیو به خشتی وانهُم سر

عین همین را شما در غزلی از سعدی می‌شنوید. یعنی این مضمون در واقع آفریده باباطاهر است که شما می‌بینید. خیلی از شاعران از این استفاده کرده‌اند، اما به طور مشخص سعدی در آن بیت معروف می‌گوید:

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

در واقع برداشتی از همین دوبیتی باباطاهر است. من نمی‌توانم همه دوبیتی‌های باباطاهر را این‌جا شرح دهم و تأثیرات اندیشه‌هایش و شاعران بعد از خودش را بشمارم؛ چون واقعا در یک سخنرانی شنونده یا نیوشنده، چون فرق این دو کلمه این است که شنونده فقط گوش می‌کند اما نیوشنده در کلامی که می‌شنود تأمل می‌کند. بنابرین برای شما نیوشندگان گرامی، نمی‌توانم همه آن‌چه که هست، بگویم. چون این‌‌ها یک فلش راهنما‌ است و نیوشنده خودش باید فلش راهنما را دنبال کند و اگر علاقمند است، بیشتر با آن موضوع آشنا شود.

اشعار

در اشعار باباطاهر، احساسی غم‌آلود را حس‌ می‌کنیم و حالتی شِکوه‌وار است. زنده‌یاد «وحید دستگردی» حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ تا دوبیتی را منسوب به باباطاهر می‌داند. البته من نمی‌دانم آیا همه این‌ها برای باباطاهر است، اما وحید دستگردی نیز کسی نیست که به سادگی بتوان آن را نفی کرد. به هرحال یکی از استوانه‌های محکم ادبی در دوره ماست. مثال محکمی که باز برای اندیشه‌ها بسیار ژرف و قابل تأمل باباطاهر می‌توانم ذکر کنم، این است که او جهان را مسئول کاملی نمی‌داند. یعنی هرچه را که می‌بیند، مورد انتقاد قرار می‌دهد و قوانین طبیعی و آفریده‌هارا کامل نمی‌بیند و معتقد است که باید جهان ما بهتر ازین خلق می‌شد.

اگر دستم رسد بر چرخ گردون

از او پرسم که این چون است و آن چون

یکی را می‌دهی صد ناز و نعمت

یکی را نان جو آلوده در خون

این دوبیتی را با رباعی خیام قیاس کنید:

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

که‌آزاده بکام دل رسیدی آسان

خیام بعد از باباطاهر بوده است. به نظر می‌رسد خیام در دوبیتی‌های باباطاهر تأمل داشته است. برای این‌که هردو دست را یک عامل قدرتمند که جهان را در بر داشته باشد. این مضمون را اولین‌بار باباطاهر می‌گوید. بعد در حافظ هم می‌بینیم که شبیه همین اندیشه وجود دارد.

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

این اندیشه کجاست؟ در باباطاهر

ریشه‌اش کجاست؟ در باباطاهر

چه کسی اولین بار گفته؟ باباطاهر

اقبال هم دقیقا همین اندیشه را به همین صورت بیان می‌کند‌. خطاب به خالق هستی، اما با تحکم. به خدا درباره کامل‌نبودن می‌گوید:

نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیار

لعبت خاک ساختن می نسزد خدای را

خیلی حرف است که آدم با خدا این‌طور با تحکم صحبت کند. این بی‌پرده سخن‌گفتن بازهم ریشه‌اش در باباطاهر است، آن‌جا که می‌گوید:

از آن روزی که ما را آفریدی

به غیر از معصیت چیزی ندیدی

خداوندا به حق هشت و چارت

ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی

یعنی خدایا خودت ما را آفریدی، می‌خواستی کاری کنی که گناه نکنیم، حالا که می‌کنیم، لطفا بگذر.

دیگر اندیشه‌ محوری که در خور تأمل است، نگاهی است که باباطاهر به جریان تاریخ دارد و آن‌را دورانی می‌بیند. به طور کلی همه فکر می‌کنند که تاریخ مستقیم حرکت می‌کند و به عقب برنمی‌گردد، اما بعضی از متفکران ما فکر می‌کنند تاریخ حرکتی دورانی دارد. دور می‌زند به جای اول برمی‌گردد و دوباره از سر گرفته می‌شود. کسانی که در حوزه فرهنگی خودمان معتقد به این اندیشه هستند یا این اندیشه را مطرح کردند، عالیجناب «شهاب سهروردی» است که مفتیان حلبی او را در ۳۶ سالگی به شهادت رسانده‌اند. بعد «فضل‌الله استرآبادی» بنیانگذار فرقه «حروفیه»، بعد از او «هادی سبزواری» که فیلسوف اشراقی است. بعد در فرهنگ غرب «آگوستین قدیس» است که مسیحیت را بر اساس فلسفه افلاطون توجیه کرده، برخلاف «آکویناس» که مسیحیت را بر اساس فلسفه ارسطو مطرح کرده است. بعد «باتیستا جیووانی ویکو» مورخ ایتالیایی و بعد از او «هرمان هسه» نویسنده پرآوازه آلمانی و بعد «نیچه» فیلسوف آلمانی و بعد «استوارد اشپینگر» فیلسوف مورخ آلمانی، همه این‌ها معتقدند که تاریخ حرکت دورانی دارد. تا جایی می‌رود و دوباره دور می‌زند، اما این اندیشه اصلا برآمده از آئین مزدیسنا است؛ زیرا این نظریه که در هر هزارسال یک «سوشیانس» که جهان را چنان می‌کند، چنان نمی‌کند که البته ظهور نکرد. در میان پروتستان‌ها ما ۲۵۰ فرقه پروتستان داریم. وقتی که شما آئین پروتستان‌ها را خواندید، می‌فهمید که ۲۵۰ کلیسا پروتستان در جهان وجود دارد. برای مطالعه بیشتر می‌توانید به کتاب فرهنگ تحلیلی مذاهب آمریکا مراجعه کنید. در آئین پروتستان‌ها یکی از فرقه‌ها «ادونتیست»‌ها هستند. ادونتیست‌ها، معتقدند که مسیح در هر هزارسال ظهور می‌کند. اصلا خود کلمه ادوانس به انگلیسی یعنی ظهور کردن و ادونتیست‌ کسی که تابع مذهب ظهور است. بر طبق عقاید ادونتیست‌ها باید در سال ۲۰۰۰ مسیح ظهور می‌کرد و نکرد. بعد که از آن‌ها پرسیدند خب که چه‌شد ظهور نکرد؟ گفتند خب صلاح ندانست در سال ۳۰۰۰ ظهور می‌کند. این اندیشه، برآمدن یک انسان قدرتمند که بتواند تغییرات عمده در جهان ایجاد کند، در یک نظریه معروف نیچه نیز است. هم‌اکنون ابرمرد یکی از دیدگاه‌های اصلی نیچه است. نیچه معتقد است که این ابرمرد در هر دوره‌ای به‌وجود خواهد آمد و تغییرات عمده در جهان ایجاد خواهد کرد و این دور می‌زند. مولوی نیز تقریبا به همین عقیده واقف است. آن‌جا که می‌گوید:

پس به هر دوری ولی ای قائم است

تا قیامت آزمایش دائم است.

البته ولی از نظر او کسی در حد شمس تبریزی است. باباطاهر یک دوبیتی دارد که با اندکی تسامح، می‌شود آن‌را برابر گرفت با آن‌چه که این اندیشمندان این نحله فکری و عقیدتی، مطرح کردند. که باباطاهر در آن دوبیتی می‌گوید:

مو آن بحرم که در ظرف آمدستم

چو نقطه بر سر حرف آمدستم

بهر الفی، الف قدی بر آیو

الف قدم که در الف آمدستم

در مصرع اول وقتی می‌گوید مو آن بحرم که در ظرف آمدستم، کسانی که با شعر فارسی آشنا هستند به درنگ به یاد آن بیت معروف مولوی می‌افتند که، می‌گوید:

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

این یک مضمون است. اولین‌بار باباطاهر گفت. بعد آن‌جا که می‌گوید چو نقطه بر سر حرف آمدستم، شما اگر برای حرف نقطه نگذارید، معنی ندارد. بنابرین می‌گوید من همان نقطه‌ای هستم که جهانم را معنی‌دار کرده‌ام. چطور حافظ این همه از خودش تعریف می‌کند؟ چطور سعدی ۲۰۰ بار بیشتر از خودش تعریف می‌کند؟ بنابراین باباطاهر هم مثل شاعران بزرگ می‌دانست که کیست و بی‌خودی نیز از خودش تعریف ‌نکرد. بعد می‌گوید:

بهر الفی، الف قدی بر آید

یعنی یک انسان آرمانی به وجود می‌آید. این اصطلاحی است که او وزن کرد. منظورش از الف یعنی انسان آرمانی، یعنی انسان دلخواه من، آن وقت انسان دلخواهش الف قدم، یعنی خود من. بعد از هزارسال ظهور کرده‌ام. حافظ هم این الف قد را از باباطاهر اقتباس کرده است:

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

چقدر قشنگ قامت یار را به الف تشبیه کرد، اما حافظ نکرد. باباطاهر اولین‌بار این کار را کرد. باباطاهر مثل همه شاعران عارف، جمال لایزال ابدی و ازلی را در همه کائنات ساری و جاری می‌بیند:

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم

به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان روی زیبای ته وینم

شاید دوست بدارید :

این همان اندیشه‌ای است که در ترجیع‌بند معروف هاتف به بیانی دیگر مطرح شده است:

این‌جا که می‌گوید

یار بی‌پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی‌الابصار

می‌شود گفت که باز در ترجیع‌بند حافظ، این نکته‌ای که مطرح شده در حقیقت پایه‌ریز این تفکر باباطاهر بوده است. بعد در دوبیتی دیگری نیز باباطاهر می‌گوید:

خوشا آنانکه پا از سر ندونند

مثال شعله خشک وتر ندونند

کنشت و کعبه و بتخانه و دیر

سرائی خالی از دلبر ندونند

پایه‌ریز این اندیشه محوری باباطاهر است. همه این‌ها نخستین کسی که از سوی او مطرح شده از بابای ماست. این اندیشه در دنیای عرفان، به مزار خودش با بیان خودش مطرح کرده است، اما باید دید که ریشه و اصل آن از کجاست. اصلش را ما در دوبیتی‌های باباطاهر می‌یابیم. مثلا فرض کنید جامی که معروف به خاتم الشعرا است، می‌گوید:

جمال اوست هر جا جلوه کرده

ز معشوقان عالم بسته پرده

دلی کو عاشق خوبان دلجوست

اگر داند وگر نی عاشق اوست

یعنی شما به هر چیز زیبا که نگاه می‌کنید چه انسان باشد چه نباتات، خالقش را ستایش می‌کنید.

این اندیشه باباطاهر با یکی از تفکرات محوری «هگل» قابل تطبیق است. هگل فیلسوف معروف آلمانی، که او را باید یکی از چهار غول تاریخ تفکر بشر دانست. می‌گوید که حقیقت در عالم واحد است و این حقیقت واحد اموار خودش را به همه چیز می‌پراکند و هرکسی در محدوده معرفت و دیدگاه خودش، آن‌را آن‌چنان که می‌فهمد، تجزیه و تحلیل می‌کند. در واقع تمام این تجزیه و تحلیل‌ها را که جمع کنیم، به یک مبدأ اصلی می‌رسد که آن نیز حقیقت مطلق است. باباطاهر نیز همین را می‌گوید. ما همیشه مرغ همسایه را غاز می‌دانیم، اگر مثلا کسی که رشته فلسفه می‌خواند و از هگل می‌خواند، می‌گوید ای بابا، باباطاهر دیگر چیست. این مسائل واقعا اگر شکافته شود، نسل جوان ما خیلی از خودش شرمنده می‌شود که این همه به فرهنگ بیگانه‌ روی می‌آورد. بعد معتقد می‌شود که بنای آسمان خراش تمدن و مدنیت غرب هر اتاقش را که بگردید، نشانی از فرهنگ ایرانی دارد، اما کی باید این کار را بکند؟ متولیانش کجا هستند؟ ما در تاریخ فلسفه در این چند دهه اخیر اصطلاحی باب شده به نام «هرمنوتیک» که به معنای این‌که خواننده یک متن، کاری ندارد به این‌که گوینده و نویسنده کیست. شب‌ها طاق باز یا دمر می‌خوابید یا چه‌کاره بود. در هرمنوتیک می‌گوید شما به متن نگاه کنید، چه کار دارید که چه کسی گفته است؟ این را ۷۰۰ سال پیش از این‌که این داستان در تاریخ فلسفه به‌وجود بیاید، سعدی گفت:

مرد باید که گیرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر دیوار

چه کار دارید که چه کسی نوشته است؟ رد شده است و بر دیوار چیزی نوشته است. اگر خوب است، قبول کن و خوب نیست قبول نکن. در باباطاهر ما مواردی از این دست فراوان داریم. این‌ها اندیشه محوری این شاعر عارف و متفکر است. آن‌چه را که ما اسمش را می‌گذاریم دل و آن‌را سراپرده عشق می‌دانیم، اگر از وجود انسان حذف شود، دیگر انسان معنایی نخواهد داشت و بدل به سنگ می‌شود‌. باباطاهر بر اساس این اندیشه که اندیشه‌ای پذیرفتنی است و هم مولوی، سعدی، حافظ و جامی از آن می‌گویند و همه قبول دارند دلی که در آن چراغ، عشق روشن نباشد و دیگر دل نیست و آن انسان سنگ است. باباطاهر نیز همین را برای اولین بار در تاریخ عرفان ایرانی مطرح می‌کند:

دلی دیرم خریدار محبت

کز او گرم است بازار محبت

لباسی دوختم بر قامت دل

زپود محنت و تار محبت

چقدر دل‌ را قشنگ تشبیه می‌کند.. زیباتر از این دیگر توصیفی وجود ندارد‌. بنابراین او برای دل منظرت بالایی قائل است و هر دلی را دل نمی‌داند. در دوبیتی دیگری می‌گوید:

غم عالم نصیب جان ما بی

بدور ما فراغت کیمیا بی

رسد آخر بدرمان درد هرکس

دل ما بی که دردش بیدوا بی

موارد دیگری از این احساس باباطاهر را یادداشت کردم، اما آن‌ها را به دلیل زیادنبودن وقت نمی‌خوانم، اما شواهد دیگری که برجسته است. سعدی می‌گوید:

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد

سوزنی باید کز پای برآرد خاری

وقتی غم عشق می‌آید همه غم‌هارا می‌شوید و از دل می‌برد.

علامه اقبال در یک سه بیتی می‌گوید:

غم دو باشد ای برادر گوش کن

یک غم است آن غم که آدم را خورد

آن غم دیگر که ما را همدم است

جان ما از صحبت او بی غم است

ریشه چنین تفکری کیست؟ باباطاهر است.

وقتی می‌گوید:

هر سینه که سیمبر ندارد

شخصی باشد که سر ندارد

مضمون از باباطاهر است. یا وقتی حافظ می‌گوید:

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید

علاقه به موسیقی

باز اندیشه محوری دیگری که در باباطاهر است موضوع علاقمندی او به موسیقی است. در برخی از دوبیتی‌های او نشانه‌هایی پیدا می‌کنیم که او به موسیقی علاقه دارد. اصولا شاعران ما به موسیقی علاقه داشتند و خیلی از آن‌ها نوازنده بودند؛ مثل سنایی که نوازنده بود و حافظ نیز همین‌طور بود. حتی غزلی حافظ دارد که انگار آلات موسیقی را می‌شناخته. نوشته است:

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

آن‌چه در مذهب ارباب طریقت نبود

خیلی جالب است که این غزل را هرکسی خوانده است در همایون خوانده است. یکی از گوش‌های همایون بی‌داد است.

مولوی نیز اهل موسیقی بوده است. هم ساز می‌نواخت و هم نوعی رباب خودش ساخته بود. معروف است که روزی در کلاس درس نشسته بود و یک نوازنده دوره‌گرد به نام ابوبکر ربابی، او درحالی که مشغول نواختن بوده است وارد کلاس درس مولوی می‌شود. آن‌موقع نیز بی‌دروپیکر بودند. شاگردان به ورود او اعتراض می‌کنند، کتاب ابن عربی درس می‌داده، اما مولوی پرخاش می‌کند که نه به «ابوبکر ربابی» کاری نداشته باشید، شما فتوحات مکیه را کنار بگذارید و فتوحات ربابی گوش کنید. در این حد به موسیقی علاقه‌مند بوده است. به همین علت شما می‌بینید که در غزل‌های معروف ما، موسیقی نقش برجسته‌ای دارد. یعنی برخی از غزل‌ها را آهنگساز‌ها نیازی‌ نمی‌بینید که برایش آهنگ بسازند؛ مثلا غزل‌های شمس تبریزی از این نوع است. این علاقمندی را ما در باباطاهر نیز می‌بینیم. برای مثال می‌گوید:

دلی دیرم چو مرغ پا شکسته

چو کشتی بر لب دریا نشسته

تو گویی طاهرا چون تار بنواز

صدا چون میدهد تار گسسته

پس نتیجه می‌گیریم که او تار می‌نواخته. آدم را یاد آن موسیقی سال ۱۳۵۷ می‌اندازد. مشابهت‌هایی که باباطاهر با حافظ دارد خیلی جای تأمل دارد. مشخص است که حافظ روی باباطاهر دقت داشته است. در حافظ بیش از ۱۰۰ مورد پیدا کنید که او برخی از اصطلاحات رو از شاعران دیگر گرفته و آن را به بیان خودش حافظانه کرده است. شواهدی است که در کلیله و دمنه حافظ نمونه گرفته است. از تذکره الاولیا و تاریخ بیهقی نیز است که حافظ برگرفته است. خیلی‌ها فکر می‌کنند که فقط اقتباس کرده، اما این‌طور نیست. یکی از کسانی که حافظ در او تأمل داشته است، حتی گاهی حافظ مضمون را از باباطاهر گرفته است. آن‌جا که باباطاهر می‌گوید: اگر دل دلبرو دلبر کدام است، باباطاهر می‌خواهد بگوید که من و دلبر درهم آمیخته شده‌ایم، اصلا مشخص نیست من او هستم یا او منم هردو یکی شده‌ایم

وگر دلبر دل و دلرا چه نام است

دل و دلبر بهم آمیته وینم

ندونم دل که و دلبر کدام است

در تذکره‌الاولیا عاشقی به خانه در محبوب می‌رود در را می‌زند و عاشق می‌گوید منم و او می‌گوید برو در را باز نمی‌کنم. می‌رود و با خودش فکر می‌کند که پس چه باید بگویم. بار دوم در می‌زند و می‌گوید کیست؟ می‌گوید تویی و بعد در را باز می‌کند. همین را می‌خواهد بگوید. حافظ هم مضمونی دارد که دقیقا همین منظور را می‌رساند. آن‌جا که می‌گوید:

میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز

حرف همان است اما حافظانه شده. رند همدان و رند شیراز تشابهات قابل توجهی در شعرشان است. مثلا باباطاهر گفته است:

چه خوش بی‌ مهربانی هر دو سر بی

که یکسر مهربانی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی

مصرع اول این دوبیتی را با این بیت رند شیرازی قیاس کنید

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.