جوجه اردک‌های آقای فضلی

3

*نادر هوشمند

ماجرای آقای فضلی از روزی آغاز شد که پسربچه‌اش نوید، شاید خسته از انبوه اسباب‌بازی‌های بی‌جان کوچک و بزرگی که در تصاحب داشت، داد و بیداد عجیبی راه انداخت: «بابا! من جوجه اردک می‌خوام!» معلوم نبود کِی و کجا چشمان تیزِ سیاه رنگش به چنین موجوداتی افتاده بود، شاید بیرون از خانه، شاید هم در تلویزیون. اما این مهم نبود. چیزی که مهم بود، یکی سماجت باورنکردنیِ این طفل سرتقِ سه ساله بود در اجابتِ میلِ طبیعتاً بوالهوسانه‌اش و دیگری، تأکید وی بر زنده بودنِ جوجه اردک‌ها و نه بر مصنوعی بودنشان.

فردای آن روز، آقای فضلی که عرق ریزان به خانه‌اش در شهرک مدرس بازگشت، دستِ خالی نبود: جعبه کارتنیِ کوچکی که زیر بغلش زده بود آهسته اما پیوسته تکان‌های خفیفی متحمل می‌شد و اصوات غریب و نامفهوم اما کنجکاوی برانگیزی از درونش به گوش می‌رسید. نوید که دست در دست مادرش به استقبال پدر آمده بود، با هیجان و حیرت به پدر نزدیک شد و وقتی به محتوای جعبه پی برد، از فرط شادی جیغ کرکننده ای کشید: دو جوجه اردک کوچک، با نگاه‌های هراسان، او را می‌پاییدند. عاطفه که لبخندِ معناداری بر لب داشت، رو کرد به همسرش: «پس بالاخره تسلیم شدی عزیزم!» او از اولش هم مخالفِ قضیه بود.

نوید تا دیروقت نخوابید: برای جوجه اردک‌ها – که داخل حمام برده بودشان – انگور حبه می‌کرد و تلاش داشت نوازششان کند. جوجه اردک‌های زردرنگ و ریزنقش، بال‌های کوچکشان را تکان می‌دادند، کواک کواک می‌کردند، هر از گاهی به اطرافشان نوک می‌زدند و همین که دست حریص پسربچه به آن‌ها نزدیک می‌شد، به طرز مضحکی پا به فرار می‌گذاشتند. نوید هم قاه قاه می‌خندید و هیجان‌زده‌تر می‌شد. بیرون از حمام، آقای فضلی داشت جرعه جرعه از لیوان چایش می‌نوشید که عاطفه تازه برایش دم کرده بود. شب جمعه بود و هر دو، روی کاناپه چرمی لم داده بودند و داشتند تلویزیون تماشا می‌کردند.

فردای آن روز، در کمال تعجب، نوید دیگر تمایلی به جوجه اردک‌ها نشان نداد و برعکس، خودش را به چیزهای دیگری مشغول کرد. آقای فضلی نالید: «حالا چکار کنیم؟» عاطفه پاسخ داد: «دوباره سر شب دلش هواشونو می‌کنه.» اما این‌طور نشد و نوید انگار نه انگار که جوجه اردک‌هایی هم داشت. آقای فضلی به فکر فرو رفت: حالا باید با این دو موجود زبان بسته چکار کند. عاطفه هم که در نظافت، اسوه و الگوی در و همسایه بود، مدام نهیبش می‌داد: «یعنی تو نمی‌بینی این پرنده‌ها چطور خانه را به گند کشیده‌اند؟!» راست می‌گفت: بوی ناجورِ فضله می‌آمد که از تعفن مستراحِ رستوران‌های سرراهی هم بدتر بود. آقای فضلی به خودش لعنت فرستاد که چرا آپارتمان‌نشین است و صاحب‌خانه‌ای حیاط دار نیست. «اما بی‌خیال این حرفا. امروز که جمعه است. فردا برمی‌گردانمشان به راسته پرنده‌فروشان.» بعد برای این‌که بیشتر از این روی اعصاب زنش راه نرود، جوجه‌ها را داخل جعبه‌شان گذاشت، جعبه را زیر بغلش زد، از در بیرون رفت، پاورچین کنان از پله‌ها بالا رفت، خودش را به پشت بام رساند، از لابه لای دیش‌های زنگ زده ماهواره گذشت و در نهایت جعبه را در گوشه‌ای سایه گرفته قرار داد: «این هم از این!» برایشان تکه‌های سبزی خوردن و قطعات خُردشده گوجه فرنگی ریخت و بعد رفت پی کارش.

نصف شب، رگبار پراکنده اما کم و بیش شدیدی از آسمان نیمه ابری نازل شد و بر سر همدانِ خفته باریدن گرفت. باد جعبه را واژگون کرد و جوجه اردک‌ها از آن بیرون افتادند. اما شانس آوردند که خودشان از پشت بام به پایین پرتاب نشدند. هر دو، وحشت‌زده و با سروصدای زیاد، به گوشه‌ای خزیدند و در هم فرو رفتند. آن‌جا با این‌که از وزش باد که زوزه می‌کشید در امان بودند، اما نمی‌توانستند جلوی باران را بگیرند. در طبقه دوم آپارتمان خاموش، آقای فضلی به آرامی خروپف می کرد. خانواده محترم، خوابِ خواب تشریف داشت.

صبح که آقای فضلی به پشت بام رفت، فوراً پی برد که شب پیش چه اتفاقی افتاده است: جوجه اردک‌ها، نیمه جان و خیس و در حالی که چشمانشان به سختی باز می‌شد، کف زمین ولو شده بودند و رمق به تن نداشتند. تعویض جعبه و غذارسانی، بی‌فایده بود. آقای فضلی همسرش را در جریان گذاشت. عاطفه گفت: «صبر کن تا آفتاب خشکشان کند.» آقای فضلی قبول کرد و در انتظار خورشید نجات‌بخش، تحت نظارت رئیس خانه انجام یکسری امور عقب افتاده پرداخت، از جمله جاروکشی و برق انداختنِ شیشه‌های پنجره.

ظهر که دوباره به پشت‌بام رفت، پی برد که یکی از جوجه اردک‌ها در حال جان دادن است و دیگری هم که عفونت سر و بدن و چشم‌هایش را گرفته، حال مساعدی ندارد. خودش را نفرین کرد و عاجز از اخذ تصمیم، دوان دوان از پله‌ها پایین رفت و داستان را به عاطفه گفت. «خب چرا نمیری راسته پرنده‌فروشان؟» «اونجا تعطیله الان.» «مطمئنی؟» «نه.» «پس یه سری بزن. ضرر که نداره.» آقای فضلی همین کار را هم کرد. بازار، نیمه تعطیل بود و آن چند نفری هم که سرگرم خروس‌های لاری و کبوترهای پَرپایشان بودند، سرش داد کشیدند که: «زود ببر بیرون این لاشه‌های گندیده و مریض احوال را!» یک پیرمرد قوزی که قفس خالی از قناری می‌فروخت، همین که آقای فضلی را سردرگم و ناراحت یافت، به او گفت: «این بی‌زبان‌ها عمرشان به دنیا نیست. بذارشان گوشه‌ای تا به آرامی جان بدهند.» آقای فضلی با اندوه پرسید: «دارویی؟ درمانی؟» پیرمرد با تکان سر، جوابش را داد.

عصر آن روز، آقای فضلی با دست خالی به خانه بازگشت. جوجه اردک‌ها را با جعبه‌شان، بیرون بین زباله‌ها گذاشته بود. عاطفه که تازه دوش گرفته بود و حوله حمام به سرش پیچیده بود، از بازویش آویخت و درآمد که: «از کجا معلوم: شاید هم کسی آمد و بردشان. شاید زنده ماندند. باید امید داشت.» آقای فضلی در حالی که داشت اندام نحیف و شکسته آن دو موجود بی‌نوا را در نظر مجسم می کرد، زیر لب زمزمه کرد: «شاید.» خانه بوی عود و خوشبوکننده می‌داد.

راس ساعت نُه شب، زیر تابلوی فرشبافِ «و اِن یکاد» سفره انداختند. تلویزیون در حال پخش یکی از سریال‌های مورد علاقه عاطفه بود. نوید خودش را به پدرش چسبانده بود و با دهانش صدا در می‌آورد. آقای فضلی داشت با خودش کلنجار می‌رفت: «یعنی تا حالا جان داده‌اند؟ اگر خلاصشان می‌کردم چی؟ اصلاً اگر می‌بردمشان دامپزشکی؟ یعنی می‌شد؟» غرق در این افکار بود که عاطفه، خوش‌پوش و طناز، با دیس پُر از غذا وارد شد. همین که آقای فضلی محتوای دیس را دید، لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و تازه فهمید چقدر گرسنه است: همسرش برای شام آن شب، ته چین مرغ پخته بود، غذای مورد علاقه آقای فضلی. آقای فضلی خودش را کمی جابجا کرد و آماده خوردن شد. البته به فکر جوجه اردک‌ها هم بود و به این امید داشت که لااقل آن‌ها مرگ راحت و بی‌دردی داشته باشند.

نوید، کلمه‌ای را که برای اولین بار از برنامه تلویزیونی شنید با شوق و ناشیگری کودکانه‌ای تلفظ کرد: «آآآمییین».

 

3 نظرات
  1. کیهان جوکار می گوید

    درووووود
    جالب بود
    عذاب وجدان در قبال اشتباهات
    امثال آقای فضلی کم هستن
    بیشتر جامعه ما به سادگی ازش رد میشدن و با خوردن شام همه چیز فراموش میشد.

  2. پیمان می گوید

    مثل همیشه فوق العاده بود.دکتر هوشمند عزیز واقعا لذت بردم.انشاالله همیشه موفق وسربلند باشید.

  3. کریمی می گوید

    سلام
    در عین کوتاهی، بسیار زیبا و آموزنده بود.
    با آرزوی موفقیت روزافزون

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.