پیوند ادبیات و هنر
گفتوگو با «محمد غفوریمنش» هنرمند همدانی
به صورت کلی خطه همدان هنرپرور است. در تمام رشتهها معدل بالایی دارند. با مرحوم استاد دانشفر دو، سه دیدار داشتم، انسانی سالک و معرفتدانی بود. شخصیتش را بیشتر از خطش دوست داشتم. روحش شاد و آرامش رفیق راهش باد. ریاض همدانی از عارفان، شاعران، ریاضیدانان و موسیقیشناسان دوره محمدشاه و ناصرالدین شاه قاجار بود. یک صفحه از غزلهایش را به خط شکسته دیدم خطی به کمال رسیده و با عیار استادی بود. نشان از شوریدگی شاعر و خطاط داشت. ریاض همدانی عارفی غریب و حکیمی چند ساحتی بود.
*حسین زندی
*روزنامهنگار
همدان خاستگاه هنرمندان بسیاری است که امروز دور از آن زندگی میکنند و این فاصله روز به روز بیشتر خواهد شد، اگر تصمیمسازان و تصمیمگیران و دغدغهمندان نتوانند از این ظرفیت مغفول به نفع استان بهره بگیرند. ظاهرا تاکنون پلی برای ارتباط این فرزندان همدان با شهر و استانشان شکل نگرفته اما جا دارد امروز مدیران و کاربهدستان از خواب غفلت بیدارشده و قدمی بردارند.
«محمد غفوری منش» از جمله هنرمندان صاحبنامی است که در زمینه نقاشی و خوشنویسی تجربههای بسیاری دارد. در این گفتوگو از زندگی او در همدان میپرسیم.
- از کودکیتان شروع کنیم: در کدام محلی و در چه سالی متولد شدهاید؟
مادر میگفت: در فلق یک صبح اردیبهشتی کمی مانده تا آفتاب قله الوند را غرقه در بوسه کند، تو چشم بر دنیا گشودی. حالا در این چرخه تکرار پنجاه اردیبهشت از آن سال و برج فلکی میگذرد. خانه ما در محله بنهبازار بود. با پشتبامی شیروانی کوب، اتاقهایی با پنجرههای چوبی بلند، که روی در آفتاب داشت. خانهای که در همسایگی شاعر عارف؛ باباطاهر عریان بود. خانهای که حالا دیگر نیست. جایش را سبزهها و چنارها و بیدهای مجنون برافراشته گرفته و محل گردش گاه بابا شده است.
بازتاب این حسن همجواری از نفس آن شاعر سوخته دل شاید بر جان و دل آن کودک تازه آمده تابید، که او را این چنین شیدا و بی قرار و نظر بازش ساخت.
یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
آنچه از آن کودک در یاد و خاطرش مانده و در پسنده صاحب نظران باشد. میآورم. به مصداق این سخن سهراب سپهری: «مادری دارم بهتر از برگ درخت… بهتر از آب روان». که من و برادرها را سخت مراقب بود. تا راه به خطا نرویم و حلال از حرام بازشناسیم. مادر تمام هستیاش را نیست کرد تا فرزندانش در سلامت قد بکشند و سبز شوند و بشکفند.
به گفته ایرج میرزا:
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شکفتن آموخت
دستم بگرفت و پابه پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست
مادر اغلب برای نهار آبگوشت بار میگذاشت. خانه را بیش از قاعده پاکیزه میکرد. خانهای که بوی تازگی داشت. بوی قناعت. بوی ساده صمیمیت که عطر مهر سرشارش چنان فضای خانه را میگسترانید که مرا امروز خاطر بدان سخت دلتنگ است. پدر، اصالتا آذری زبان و کشاورز زادهای است از خطه بهار با حافظهای شگفت از شعر و نقل و لطیفه که همه را در خاطر داشت. حالا این ذهن و حافظه پیر و سالخورده شده و فراموشی سایه عبوسش را بر او گسترده است.
شبهای طولانی زمستان را به یاد دارم که پدر مادریام مهمانمان میشد. دور تا دور کرسی جمع میشدیم و به نقل و قصههایی که شبیه به قصههای هزار و یک شب بود، گوش میدادیم. روایتهایی که گاه تلخ بودند و گاه شیرین و ما با غم و شادی شخصیت قصهها شاد یا اندوهگین میشدیم. عشق و ارادتم به ادبیات بیگمان حاصل آن شبهایی هست که پدر و پدربزرگم به شعرخوانی و قصهگویی میپرداختند.
- درس و مشق را از کجا آغاز کردید؟
درس و مشقم قصه آن گنجنامهای یافت، که مولانا در دفتر ششم مثنوی از فقیری سخن میگوید که از خدا طلب روزی میکند. شب خواب نقشه گنجی میبیند که روزی اش در آن است. فقیر وقتی بیدار میشود نقشه را مییابد. در نقشه آمده بود، چند قدم در فلان جهت بردار و در فلان نقطه تیر و کمان بیانداز. هرجا تیر افتاد، زمین برکن و گنج بردار، فقیر چنان میکند. به نقطه مشخص شده که میرسد تیر را در کمان
میگذارد و چله کمان را میکشد و تیر را رها میکند. چیزی نمییابد. ناامید میشود. شکوه سر میدهد. بانگ میآید، گفتم رسیدی تیر را بینداز. نگفتم کمان را بکش. از همان جا که تیر پیش پایش افتاده بود گنج را مییابد.
اول دبستان برایم چون خواب و رویایی آن گنجنامه بود. نام دبستانم فرخ سرشت بود. این دو بیت از بوستان سعدی برای یادآوری آن دبستان
میآوریم:
شنیدم که جمشید فرخ سرشت به سرچشمه ای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه ما بس دم زدند برفتند چون چشم برهم زدند
از سال دوم تا پنجم در دبستان حسابی بودم. دبستانی با راهرویی دراز در یک طرف ردیف کلاسها و در طرف دیگر پنجرههایی رو به حیاط داشت که درختان پرشمار سپیدار آسمانش را پنهان کرده بود. روزهایی که از شادی و رنج بینصیب نبود و من رنجش را هرگز دوست نداشتم. سال دوم مصادف شد با بحبوحه انقلاب. آنچه از آن ایام در یاد دارم اشکهای جاری پدرم بود. وقتی حوادث را از تلویزیون دنبال میکرد اشکهایی تلخ از انسانی سالدیده که به دور از هیجانات سطحی و گذرا نشان از یک واقعبینی داشت.
دوران راهنمایی یا همان کلاس هفتم تا نهم مصادف بود با سالهای پر آشوب جنگ و وحشت و بمبهایی که از هواپیمای اهریمن بر سرمان میریخت. مرور آن روزها، مرا ناخواسته به یاد کتاب [خاطرات ظلمت] میاندازد. وقتی حجله دوستان یا هم مدرسهای ات را بر سر کوچه میدیدی که اندوه با طنین صوت عبدالباسط در هم میپیچد، چه هنگامهای بود. آنچه برایم جز تجربه درک ویرانی نبود. آیا این ذهن آسیب دیده خودش را بازسازی و احیا خواهد کرد؟
- چه شد که به سمت هنر رفتید؟
در همان دوره سه سال راهنمایی معلمی داشتیم به نام آقای عاقلان. مردی آزادمنش و نیک نهاد. تئاتر میدانست. گلستان سعدی را از حفظ میخواند. دستی در طراحی و خوشنویسی داشت. زمینه هنر را بیگمان ایشان در من زنده کرد. آرزویش این بود که مرگش در کلاس درس باشد. چند سالی است که فوت شدهاند، امیدوارم به آرزویش رسیده باشد. روحشان شاد و رحمت حق نثارشان باد. تابستان سال ۶۵ در کانون تربیت نمایشگاه آثار هنرجویان هنرستان چمران بود. این نمایشگاه مطلع ورودم در هنرستان و تحصیل در رشته طراحی گرافیک بود.
تحصیل در هنرستان چمران در آن سالها بسیار پربار و جدی بود. بیگمان به لحاظ کیفیت آموزشی با خیلی از دانشکدههای معتبر امروز برابری میکرد. استاد احمد فتوت و استاد حسن شیوا، اصلیترین معلمان آنجا بودند. استاد فتوت انسانی مهربان، معلمی توانا و نقاشی حرفهای بود. او در کارگاه شخصیاش نقاشی میکرد و آموزش میداد. مرا در کلاسش پذیرفت و گاه گاه برای نقاشی همراهش به طبیعت اطراف شهر میرفتم. آدمی بنده خواست است. خواست من در آن سالها رفاقت با نقاشی بود. این رفاقت نقاشانه برایم از دریچه نگاه استاد فتوت شکل گرفت و سرمستانه ادامه یافت. نقاشیهای استاد فتوت بازتاب طبیعت در ذهن و خیال است. از این رو ماوایی روح افزا داشت. نقاشی از باغهای اطراف همدان، صورت رویایی باغ بود. بازتاب نور و سایه در نقاشیهایش از روستای دیوین در پاییز رنگارنگش در نفس کاغذ و بوم جان میگرفت. این نقاشیها مصداق این سخن سهراب سپهری در کتاب اتاق آبی است: «گفتیم به نقاشی ما دستی پاکی رنگ نمیآلاید شب نقاشی ما روز روشن است».
استاد حسن شیوا در آن سالها دانشجوی سال آخر هنرهای زیبا در رشته طراحی گرافیک بود. انسانی دقیق و معلمی سختکوش و سختگیر بود.
آنچه در کوتاهترین سخن میتوانم درباره ایشان بگویم، اینکه معلمی سخاوتمند بود. خورشیدصفت پرتوهای روشن گرانهاش را بی کم و کاست با شیدایی و شیوایی آموزش میداد. با این دو بیت از شاهنامه فردوسی تمام مهرم را نثارش میکنم.
چو خورشید تابنده بنمود چهر بیا راست روی زمین را بمهر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار پر از نرگس و لاله شد جویبا
- چه شد که به خوشنویسی گرایش پیدا کردید؟
از سال دوم هنرستان تحت آموزش استاد علیرضا چهاردولی به خوشنویسی به صورت جدی پرداختم. او از شاگردان استاد همایونی و استاد امیر خانی بود. انسان دلدادهای که در این بازار پنهانکاری و منفعتطلبی بیگانه بود. چندسالی شاگردش بودم. هیچ خواستهای از هیچکس نداشت و جایی در مصیبتنامه عطار آمده است:
عاقلان را شرح تکلیف آمده ست بی دلان را عشق تشریف آمده ست
انسان بیقراری بود. بیحرف و گفت و صوت. شنیدهام که خلوتنشین شده است. چه بختیارند کسانی که در جستوجوی به دست آوردن زندگی آگاهانهتر و برای شکوفایی جان، گنج نهان را در خود پرورش میدهند. سالهاست که تمنای دیدارش را دارم.
پس از مهاجرتم به تهران از سال ۷۳ تا ۷۸ در انجمن خوشنویسان ایران از کلاسهای استادان فلسفی، حیدری، شیرازی و غلامی و امیرخانی بهرهمند شدم.
- چه طور شد که به این ترکیب نقاشیخط رسیدید؟
در ادامه با تحصیل خوشنویسی، گرافیک و ادبیات، حس و ندایی درونی در من میگفت از معاشرت این آموزهها در یک فرآیند آگاهانه، عاشقانه و فردیت یافته بهره بگیر. تیر و کمان و چله را یکجا رها کن و گنج را دریاب. از این رو با نقاشیخط که ترکیبی بود از خوشنویسی و ادبیات و گرافیک و نقاشی و فلسفه، توانستم بخشی از دغدغهها و خواستههای درونیام را دنبال کنم.
- برگردیم به همدان. غیر از آقای فتوت و آقای جمشید آبادی، کسان دیگری هم نقاشی میکردند. از این نقاشان کسانی را در خاطر دارید؟
مرحوم استاد محمود زنگنه و استادان کوروش ابراهیمی، جمشید صفاریان، یوسف رجبی، پاکباز، ناصر خزایی، حسن خوشروزی، علی شبیری و علی بیگی پرست از فعالترین نقاشان آن سالها بودند. اما برای من دیدن نقاشیهای گرابنر؛ نقاش فقید آلمانی بر دیوارهای هتل بوعلی بسیار شورانگیز و آموزنده بود. ساختار آثارش به لحاظ ترکیببندی و رنگگذاری بکر و شاعرانه بود. هنوزم از دیدن آنها لبریز از طراوت و شادی میشوم چراکه بازتاب زندگی و شهود ایرانی در نقاشیهایش جاری است.
- در مورد خوشنویسی همدان، نظرتان چیست؟
به صورت کلی خطه همدان هنرپرور است. در تمام رشتهها معدل بالایی دارند. با مرحوم استاد دانشفر دو، سه دیدار داشتم، انسانی سالک و معرفتدانی بود. شخصیتش را بیشتر از خطش دوست داشتم. روحش شاد و آرامش رفیق راهش باد. ریاض همدانی از عارفان، شاعران، ریاضیدانان و موسیقیشناسان دوره محمدشاه و ناصرالدین شاه قاجار بود. یک صفحه از غزلهایش را به خط شکسته دیدم خطی به کمال رسیده و با عیار استادی بود. نشان از شوریدگی شاعر و خطاط داشت. ریاض همدانی عارفی غریب و حکیمی چند ساحتی بود.
- برای چاپ آثارتان چه کردید؟
در کتابها و مرقعات مختلف طی این سالها به صورت پراکنده چاپ شدهاند. اما به شکل مجزا و شخصی خیلی برایم در اولویت نبوده است.
- به عنوان آخرین سوال، شما به عنوان یک فرد موفق که سی سالی است خارج از همدان زندگی میکنید، نگاهتان به این شهر چگونه است؟
همدان شهری که دوستش دارم. عاشق الوندش هستم. الوند را که از دور میبینم تمام وجودم لبریز از شوق و شکوه و شعر میشود.
الوند با تاجی از عقاب آن بالا مغرور و زیبا در بیکرانگی آسمان ایستاده است، بالش را گشوده و مام وطن را نگاهبانی میکند. ذره، ذره وجودش را نثار دشتها و سبزهها و خانهها و فرزندانش میکند تا «در تن پهلوان و در روان خردمند» بمانند. آن شهر و آن کوهها و دشتها و خیابانها و کوچهها و خانهها و درختان و بازار و مردمانش را دوست دارم، میستایم.