دهه هشتادیهای میهنپرست
مفهوم وطن را از نگاه هشتادیها بخوانید
همداننامه: دهه هشتادیها مفهوم وطن، میهن و میهنپرستی را خیلی زیباتر از متولدین دهههای قبل توصیف میکند، بهعلاوه اینکه آنها در چند ماه گذشته، در عمل نیز میهنپرستی را معنا کردهاند. این توصیفات زیبا را در ادامه بخوانید.
*زندگی زیر خط غم
*این نسل غم وطن دارد
*مهدیس فدایی
امروزه جوانان به فکر مهاجرت هستند و هر کدام به شیوهای از وطن خود فراری شدهاند، افرادی نیز به فکر مهاجرت نیستند، اما دیگر برای زندگی در وطن هدفی ندارند و کلمه وطن باعث اندوه آنها میشود. تصمیم گرفتم از نواجوان و جوانان دهه هشتادی سوالاتی بپرسم و از حال آنها جویا شوم.
نامادری
از دوستی که به تازگی تمام فکر و ذکرش مهاجرت بود، میپرسم دلیل اصلی تو که باعث شده به فکر مهاجرت بیفتی چه بود؟ او در جوابم میگوید: «شاید برای مردم کلمه وطن باعث آرامش آنها شود، اما من با شنیدن این کلمه تنها جملهای به ذهنم میرسد این است: جایی که تو متعلق به آنجایی، اما آنجا جای تو نیست، غریبیم در وطن، تنهایمان تنهایند در تن وطن«.
مهدی با حسرتی که هر زمان ناراحتی عمیقی حس میکند، اضافه میکند: «کاش میشد بگویم وطن مانند مادرمان است، اما ما از وطن چیزی جز نامادری ندیدهایم». البته او دلیلی نیز برای حرفهایش دارد؛ میگوید: «وطن یا نامادری جوانان و بچههایش را زیر کتک گرفت، فرزندانش یک روز خوش ندیدهاند و هر روزشان با ترس میگذرد، اما با تمام این وجود زخمهای تنم هدیه این وطن است».
غم
سوگند دختر احساساتی است، احساساتی که همیشه سعی میکند آن را پنهان کند. از او میپرسم در چندسال گذشته تا به حال در ذهن خودت چه تغییراتی در باره نگاهت به وطن ایجاد شده؟ او میگوید: «در دوره ابتدایی وقتی نام وطن را میشنیدم به یاد اثرهای تاریخی، سرسبزی، لهجههای متفاوت و زیبایشان، سنتهایی که در بعضی از شهرها همچنان پابرجا هستند، میافتادم؛ اما وقتی این سوال را از من پرسیدی تنها چیزی که همان لحظه به ذهنم خطور کرد غم بود و در این جمله ناراحتکننده یک زیبایی به نام اتحاد وجود دارد که هر قومی برای آبادی وطنش تلاش میکند».
سوگند که سعی میکند جلوی بغضش را بگیرد، ادامه میدهد: «دوست دارم وطنم، وطن قبلی شود. زمانی که آمار فقر افزایش پیدا نکرده بود، کودکی گرسنه و پدری شرمنده خانوادهاش نبود، همه شاد بودند، کسی دغدغه و نگرانی خرید جهیزیه نداشت، پسران سرزمینم نگران تشکیل زندگی و مدیریت آن نبودند، چندسال پیش مردم به فکر مسافرت و تفریح بودند، اما حالا نگرانی آنها جمعکردن پول برای سیرکردن شکم خانوادههایشان است».
به دنبال زندگی
نفس را اتفاقی در خیابان میبینم. دختری شوخ و آرام است. با او همکلام میشوم. فکر میکنم شاید نفس گزینه خوبی برای سوالاتم باشد. او دوباره وطن میگوید: «هرکس با نام وطن اولین چیزی در ذهنش شکل میگیرد این است که، جایی که متولد شدهای و بزرگ شدی، اما به نظر من وطن یعنی مکانی که حالت خوب باشد، خوشحال باشی و مانند خانه خود که احساس راحتی دارشته باشی».
نفس دلیل علاقهاش به مهاجرت را اینگونه بازگو میکند: «من نمیگویم کشورهای دیگر بهتر هستند فقط بعضی از هدفهایم را نمیتوانم در وطن خود به آن برسم و البته باید اضافه کنم هدفهایم برایم بسیار ارزشمند هستند».
غم نان
مبین فقط هجده سال دارد، اما همیشه احساس میکنم از تمام دوستهایم عاقلتر است، البته باید بگویم که از شیوه حرف زدن و رفتارهایش این ویژگی کاملا آشکار است. به مبین پیام میدهم و از او نیز میپرسم در حال حاضر وطن را چگونه توصیف میکنی؟ در حالی که مبین در راه کافه است و دستانش از سرما یخ زده، نظر خود را مینویسد و برایم میفرستد. او نوشته: «وطن من، جایی که من در آنجا زندگی میکنم یعنی در حالی که فقر افزایش پیدا کرده و افرادی گرسنگی میکشند، شخصی پشت تیربیون میایستد و با افتخار از موشکهایش حرف میزند. من جوانی هستم که در وطنم به حرفهایم توجهی نمیکنند و البته هر حرفی بهایی سنگینی نیز به همراه دارد. در روستایی که پدرم آنجا بزرگ شده و چند وقت یکبار به آنجا میرویم، خانواده دونفرهای را میشناسم که مادری پیر و پسر ۳۲ سالهاش مشکل مغزی دارد. آنها در خانهای که از کاهوگل ساخته شده زندگی میکنند، آنها با یارانه زندگیشان را مدیریت میکنند، البته کمکهای مردمی دریافت کردهاند، اما آنها به حمایت دولت نیز دارند. چرا بعضیها هزینه میلیاردی که هرسال برای مکه خرج میکنند، هزینه نیازمندان نمیکنند؟».
علی به تازگی کم حرف شده و فقط واکنشش به حرفهای دیگران چشم گرد کردن است و من فقط میتوانم چند جملهای از زیر زبانش بیرون بکشم. علی میگوید: «من از لحاظ مالی رفاه ندارم، با اینکه درحال درس خواندم، اما با این وجود میدانم بعدها شغل آنچنان خوبی در انتظارم نیست».
علی دیدگاه متفاوتتری به وطنش دارد. او ایران را مانند پیرزنی خرافاتی میبیند و دلیلیش را اینگونه بازگو میکند: «این مردم هستند که مکانی به نام وطن میسازند، اما قدیمیها فکر میکنند به دنبال پیشرفت نیستند. در کارهای یکدیگر دخالت میکنند و من از این شرایط بسیار ناراضی هستم».
در وطن خویش غریب
به سراغ مینا دوست قدیمیام میروم. مینا از من میپرسد درباره چه موضوعی میخواهی سوال بپرسی و وقتی نام وطن را میشنود، میگوید: «من دو وطن دارم». وقتی از او سوال میکنم چرا؟ در جوابم میگوید: «پدر من افغانستانی است، اما من در ایران متولد شدهام».
همین باعث میشود از او بپرسم مشکلی درباره این موضوع دارید؟ که میگوید: «مشکل اصلی زندگی من شناسنامهنداشتن است، از وقتی متولد شدهام به دنبال شناسنامه بودهام و همچنان درگیر این موضوع هستم. خیلیها هستند که نتوانستند درس بخوانند. یا حتی افرادی مانند من در مدرسههای غیردولتی درس خواندند اما آینده شغلی در انتظار آنها نیست. من در حال حاضر شاغل هستم، اما در صورتی که هنوز کسی نمیداند من شناسنامه ندارم. ما باید با ترس زندگی کنیم و اگر زمانی ما را بگیرند، میتوانند به عنوان جاسوس اعدام یا از کشور بیرون کنند».
او ادامه میدهد: «مدتی پیش به دنبال شناسنامهام رفتم و وارد داستانهای دادگاهی شدم. آنها فقط میتوانستند با رشوهدادن و پیشنهادهای کثیف غیرقانونی برایم شناسنامه بگیرند. درغیر این صورت شناسنامه در کار نبود. به هیچ عنوان علاقهای ندارم از ایران مهاجرت کنم، سازگاری با یک کشور دیگر برایم سخت است. کاش میشد در ایران همانطور که میخواهم و برایم ارزش قائل میشوند، بمانم، برابری بین انسانها باشد و حرفها شنیده شود».
حق انتخاب
مهزاد را اتفاقی میبینم و با او به شهر کتاب میروم. در راه سوالاتی از او میپرسم و در جواب میگوید: «این منطقی نیست که فقر و گرسنگی در غنیترین خاک افزایش پیدا کند و این تصویرهای زشت را در ظریفترین و زیباترین قاب اراده دهند. ایران کشوری زیبا و قشنگی است، اما از نگاه آقازادههایی که در رفاه کامل به سر میبرند. اگر بخواهم روزی کشورم را ترک کنم اولین دلیلم شدت بالای گرانی است از این موضوع راضی نیستم».
او در ادامه میگوید: «با اینکه پسر هستم، اما از اینکه زنان باید حجاب اجباری داشته باشند، ناراضیام. اگر بخواهم منظورم را بد برداشت نکنید، باید بگویم تمام حرف من وجود حق انتخاب است. هر کسی حق دارد هر طور که میخواهد لباس بپوشد و زندگی کند».
با بهداد از قبل برای رفتن به کافه قرار دارم. به او میگویم اگر بخواهی کشورت را برای کسی توضیح دهی چه میگویی؟ او میگوید: «به او میگویم سرزمینی سرسبز و زیبا و پر از منابعی که کشورهای زیادی هستند برای داشتن این منابع آن را میخرند البته حقش را بیش از حد پایمال و محدودش کردهاند».
بهداد نیز مانند دیگر نوجوانان دوست ندارد کشورش را رها کند. او ادامه میدهد: «ما در بدترین شرایط هم نباید وطنمان را رها کنیم، باید در برابر دشمنان بایستیم و هر اتفاق بدی و مشکلات را حل کنیم. اما در حال حاضر دلایلی که برایم قانعکننده است که کشورم را ترک کنم وضعیت بد اقتصادی، اتفاقات ثانیهای در کشور، نظام آموزشی اشتباه، حجاب اجباری و رفتار نامناسب مردم که گاهی توهین محسوب میشود».
به هر دهه هشتادی که برمیخورم بعد از شنیدن نام وطن از اندوهش میگوید، از چیزاییهایی که ندارد و از آنها ناراحت است. نسل من، دهه هشتادیها چرا بهجای زیباییهای روزهایی که ندارند، باید از غمهایی که دارند بگویند؟ چرا کلمه غم و شادی جایگاهشان تغییر کرده؟ این روزها نام غم بیشتر به چشم میآمد. کاش میشد بگویم نسل من از روزهای خوبش میگوید و از غمهایش بیخبر است.