منظرهها و نظرگاهها
*نادر هوشمند
«به اکنون و به اینجا بیاویزید، چون از طریق اینهاست که تمام آینده در گذشته غوطهور میشود» (جیمز جویس)
۱ـ پاریس، ۲۲ ژوئن ۲۰۱۲ (۲ تیر ۱۳۹۱)، حدود ساعت نوزده و نیم به وقت فرانسه، طبقه سوم کتابخانه دانشگاه پاریس ۷ دنی دیدرو، روبروی رود سِن
کو گذشته؟ کجاست آینده؟ اصلاً کدام گذشته و آینده؟
چهار سال زندگی در گوشهای دیگر از کره خاکی، به دور از سرزمین پدری و زبان مادری. دست و پنجه نرم کردن با تمام هیولاهای بزرگ و کوچکی که طبیعت یا سرنوشت (به راستی کدام یک؟) پیشاپیش در وجود تو به عاریت نهادهاند. به هر بامدادی، باز هم زنده بیرون جَسته از زیر شمشیرِ آخته داموکلس که تمام شب بالای سر تو آویخته بوده و شبهای دیگر نیز به ناگزیر همانجا آویخته خواهد ماند، دوباره شمشیر زنگ زده دُن کیشوت را از نیام بیرون کشیدن و آن را جلا دادن با چشمانی پُر از آب چشم یا با خنده یا با خشم. روز را در روزمرگی و با روزمرگی گذراندن آن هم با این رویای همیشگی که این، چیزی بیشتر از یک رویای گذرا نیست. به ناچار سر در کتابها فرو بردن آن هم با دو چشم بیسو که در پی غایتی نامعلوم در بین این همه کلمه میگردند و همزمان، با چشم سوم دیدن و دوباره دیدنِ هزاران هزار آرزوی متعال بشری که اینک برای همیشه به تلواسه ای از کلمات بدل شدهاند.
خسته از این آگاهی، جمجمه لهیده زیر بار تحملناپذیرِ مالیخولیای درمانناپذیر را از روی کتابها برداشتن و از خلال پنجره شفاف به رودِ آرام سِن نگریستن که در حد فاصل بین بارانداز فرانسوا موریاک در این سو و بارانداز برسی در آن سو، خاموش و باشکوه در خویش تکرار میشود و بیآنکه از این صدها و هزاران بار تکرار مکرر خویش خسته شود، تمام آن چشمانی را پیش چشمت زنده میکند که روزی روزگاری، شاید صد یا شاید هم هزار سال پیش، این موقع از روز، به وی نگریستهاند – در حالی که شاید صاحب یکی از همین چشمها از خودش می پرسید: «آیا صد یا هزار سال بعد، همین موقع و همین ساعت از روز، چشمی اینجا خواهد بود که همچون چشم من، این عظمت خاموش و پُرشکوه را تماشا کند؟» و از خلال این ایده، این رویا، باز هم تکرار همیشگی همینی که هست و چیزی جز این نیست، اکنون و اینجا، به وساطت این رودِ پیر که از صاحبان تمام چشمانی که میآیند و میبینند و میروند و دیگر نمیبینند و نمیآیند جوانتر است، چراکه به مکانی که از آن میگذرد و نیز به آنچه که میگذرد، یعنی گذر سن خویش، آگاه نیست …
۲ـ همدان، ۲ تیر ۱۳۹۱ (۲۲ ژوئن ۲۰۱۲)، حدود ساعت بیست و دو به وقت ایران، جایی بیرون از پناهگاه میدان میشان، کوهستان الوند
آن پائین، شهر در بستر وسیع خویش آرام گرفته است و با کرختی بسیار، خود را در اختیار روشنیهای تصنعی شبانه گذاشته که یکی پس از دیگری و با شدت و ضعف زیاد، از این و آن نقطهاش سر بر میکشند. هوای شبانه دیگر اصلاً گرمای روز را ندارد و در عوض، مالامال از نسیمی خنک شده است وزان از سمت بلندیها و چکادهای صخره و خارا که قرار است فردا بعضی از آنها را فتح کنیم. این نسیم سخاوتمند، ما کوهنوردان را در آرامشی لذتبخشتر از به اصطلاح آرامش ابدی فرو برده است. سوای چشم انداز شهر، باقی همه کوه است و بس، تودههایی سربرافراشته از هر سو که چادر تاریکی بر سر کشیدهاند و ما را در بر گرفتهاند. آسمان، صاف صاف است.
وه که چه خوش است چنین شبی را در این نقطه از زمین و در پیشگاه قله الوند سپری کردن، آن هم در چنین ساعتی از شب، زیر ستارگان تسلی بخش و بدون داشتنِ انتظارِ رستگاری از این اجرامِ ریز و درشتِ پاشیده در پهنه بیکران آسمان. آری ستارگان، رهاییبخش نیستند: تسلی بخشند – حتی اگر به باور قدما، سعد و نحسِ طالع ما انسانها زیر تاثیر زحل و زهره باشد، اما باز هم دیدنِ این همه اختر و کوکب، آن هم با چشمان غیرمسلح و در جایی فرسنگها دور از انوار مزاحم و آزارنده شهر، لحظهای شکوهمند و تجربهای گرانسنگ است که البته بازگو کردنش با زبانی بهرهمند از وضوح و دقت، ناممکن است؛ درست مانند اندیشیدن به تک تک آن چشمانی که از دیرباز تا به امروز و از قدیم الایام تا به این لحظه، به این همه ستاره چشمک زن نگریستهاند و به نحوی از انحا با آنها گفتوگو کردهاند؛ بیشمار نگاه زنان و مردانِ بیشمار، از هر نژاد و زمان و مکانی که میتوان در زندگیِ «انسانیت» یا همان «تاریخ» و بر کره خاکی متصور شد؛ نگاههایی کنجکاوانه، عاشقانه، علمی، شاعرانه، پُرحسرت، غمزده، ستایشگر، سردرگم، حیرتزده، وحشتزده و حتی بیتفاوت. تو گویی هر کسی در آسمان شب چیزی جسته است، چیزی یافته است، چیزی را آرزو کرده یا خواسته است. از این منظر، تفاوتی بین نگاه گالیلئو گالیله و یک چوپان گمشده در شب دیجورِ رشته کوه آلتای نیست.
با وجود تنوع این همه نگاهِ معطوف به این همه ستاره و جرم آسمانی، اما آنچه مهمتر به نظر میرسد بازتاب یکی و یکسانِ این همه نگاه است که میتواند در تاریکی شب، قابل مشاهده باشد. این بازتاب، شاید چیزی نیست جز انعکاس ساده ستارگان در گوی کم و بیش آینه مانندِ چشمان؛ انعکاسی که به فروغِ کم و زیادِ همان چیزهایی میماند که تماشا کردنشان باعث به وجود آمدنش شده است. ناماندگار است و وابسته به دمی فرّار و لحظهای گذرا، درست مانند خود آسمان شبانه که تا ساعاتی دیگر کهکشان و سحابی و اخترانش را از این همه چشم بیدار دریغ میکند. دوری و پراکندگی صاحبان این چشمان به کنار، اما آیا همین بازتابِ مذکور نیست که بهرغم بیدوامیِ ناگزیری که دارد و در نتیجه جسارت کرده تا گذشته و آینده را به چالش بکشد، باز هم از بازنماییِ جوهر نامتغییرِ جهانِ متغییر که ستارگان بازتابش می دهند دست بر نمیدارد و فقط زمانی رو به خاموشی و ناپدید شدن می رود که آسمان به آهستگی روشن شود و خورشید به آرامی نمایان؟
تا ساعاتی دیگر سحرگاه فرا میرسد و این چشم انداز سِحرانگیز را تغییر میدهد. عدهای از همراهان تن به خواب دادهاند و در کیسههای خوابشان فرورفتهاند تا بلکه فردا صبح زود که بیدار شدند، توان کافی برای صعود به قله را داشته باشند. اما عدهای دیگر از ما کوهنوردان – و از جمله خود من – تصمیم گرفتهایم تا جایی که بازتاب نگاه پُراشتیاقمان خاموش نشده است، بیدار بمانیم و این سقف نورانی را که بر فراز سرمان و در برابر دیدگانمان قرار دارد مشاهده کنیم. آری، اکنون و اینجا، ما چیزی بیشتر از چشم و نگاه و بازتاب نیستیم و نمیخواهیم که باشیم …
مثل همیشه جذاب و زیبا.بسیار عالیییییی